کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
#پارت199


-سمیرا ..سمیرا تصادف کرده


بابا هراسون به سمت در خروجی رفت؛توی شک بودم نکنه بلایی سر خانوم حسینی بیاد ؛


ای کاش منم با بابا میرفتم ؛یه لحظه اروم قرار نداشتم فقط دعا دعا میکردم که اتفاق بدی نیفته براش


اینجوری نمیشد باید برم بیمارستان گوشیمو برداشتمو به فرهاد زنگ زدم اون حتما خبر دارع


بلاخره جواب داد


-الو فرهاد


صداش هم خسته بود هم غمگین


-جانم

-کجایی تو میدونی خانوم حسینی تصادف کرده


-اره الان بیمارستانم


-حالش چطوره


-بد خیلی هم بد


-ترو خدا بیا دنبالم منو ببر بیمارستان


-اخه..

-فرهاد خواهش میکنم


هوفی کشید گفت

-باشه حاضرشو الان میام


باشه ای گفتمو گوشی رو قطع کردم

....

توی مسیر بیمارستان بودیم فرهاد انقدر توفکر بود که متوجه حرفای من نشد


منم چیز دیگه ای نگفتم میدونستم خانوم حسینی اندازه خواهراش دوست داره



.....

هیچکدومون حالمون خوب نبود پشت در اتاق عمل منتظر بودیم باباهم انقدر درگیر بود که درباره اومدنم چیزی ازم نپرسید



بالاخره دکتر از اتاق عمل اومد بیرون همه به سمتش رفتیم


-چیشد اقای دکتر حالش چطورع

دکتر سرش انداخت پایین گفت


-از عمل زیاد راضی نبودیم فقط دعا کنید که بهوش بیاداگه نیاد دیگه هیچ وقت بهوش نمیاد


-یعنی چی اقای دکتر اگه نیاد دیگه هیچ وقت بهوش نمیاد مگه تو دکتر نیستی یه کاری کن


فرهاد یقه ای دکتر رو گرفت گفت

-بخدا اگه بهوش نیاد من این بیمارستان رو رو سرت خراب میکنم

این چند سال درس خوندی که همچین مزخرفاتی رو تحویل مردم بدی اره تو دکتری اره


بابا جلو اومد یقه دکتر رو از دست های فرهاد بیرون کشید بابا معذرت خواهی از دکتر کرد


دکترم سریع رفت ؛


بابا گوشه ای از سالن نشست دستشو جلوی صورتش گرفت یه ان شونه هاش لرزید


یعنی بابا داشت گریه میکرد

در اتاق عمل بازشد چندتا پرستار؛ خانوم حسینی رو که روی تخت بود اوردن



بابا از جاش بلند شد به سمت تخت رفت
چشماش قرمز بود؛


......

-همش تقصیره منه هرچی بلاسرش میاد فقط بخاطر منه ،سمیرا بهوش بیا بخدا جبران میکنم تو فقط بهوش بیا

بابا تادم اسانسور رفت ولی دیگه پرستارا اجازه ندادن بابا باهاشون بیاد


بابا باهمون حال خرابش به سمت ایستگاه پرستارا رفت گفت


-نماز خونه کجاست


-ته راهروسمت چپ


بابا بی دمق به سمت نماز خونه رفت


به سمت فرهاد رفتم بغلش نشستم


-چرا زانوی غم بغل گرفتی؛اتفاقی نیفتاده که


-شادی اگه بیفته چی هان


-نمیدونم فرهاد ولی خدا انقدر بزرگ هست که نزاره از پیشمون بره


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت198 رمان پارادوکس با حرصی که توصداش پیدا بود گفت: _ بعلههههههههههه تا چشم بعضیا در بیاد. با خنده گفتم: _ چته پری؟؟؟ _ من چمه؟؟؟ اخه الدنگ نمیگی میرم کشور غریب یه زنگ بزنم یه خبری بدم؟ منم که زنگ میزنم جواب نمیدی. بعد انتظار قربون صدقه ازم داری؟؟؟ طفلی…
#پارت199
رمان پارادوکس


_خوبه خوبه حالا واسه من زبون در اوردی؟هی من به مامان گفتم نزاره تو بریاااا. رفتی اونجا روت زیاد شد بچه پرو؟؟
با خنده گفتم:
_ بیخیال حالا. انقدر مسخره بازی در نیار. چخبر؟؟؟ مامان خوبه؟؟ حاج اقا خوبه؟؟؟؟
_ خوبن خدارو شکر. تو چیکار میکنی؟؟؟ همه چی خوبه ؟؟ ؟اوضاعت رو به راهه؟؟؟
_ اره. البته اگه رفتارای مزخرف این رییس مزخرف تر از خودشو فاکتور بگیری.
با تعجب گفت:
_ کیو میگی؟؟؟
_ همون الدنگی که موقع رفتن اومد دنبالم.
با جیغ گفت:
_ چیییییییییییی؟به اون داری فحش میدی؟
_زهرمار گوشم ترکید. اره پس فکر کردی به کی میگم؟؟؟
_ واییییییییی دختره روانی رییس شرکت به اون توپی با اون تیپ باحالش اومد دنبالت بعد با اونهمه ادبش منتظر موند خانوم اماده شه بیاد اونوقت تو بهش میگی مزخرف؟؟؟
یه تای ابرومو انداختم بالا و گفتم:
_ چیشده سنگ اونو به سینه میزنی؟؟؟ اصلا مگه تو اونو میشناسی؟؟

🍃 @kadbanoiranii
#پارت199

دختر میره.
الیزابت مشوش و رنگِ پریده با سرِ خمیده روبروی هومان می ایسته و توضیح میده :

_She told me she was working with you.
Then she wanted to go to the bathroom.
I showed her the toilet
I do not know how she came to this floor ?!
I'm sorry, sir...
(اون به من گفت با شما کار داره.
بعد میخواست به دستشویی بره.
من دستشویی رو بهش نشون دادم
نمیدونم چطور به این طبقه اومده؟!
معذرت میخوام ارباب...)


هومان روی نزدیک ترین مبل نشست و دستی به پیشونی و صورتش کشید.
مشخصه که زیادی کلافه و عصبیه...
با تُن صدایی که تو خونه اکو میشه و بر سر الیزابت فرود میاد، میگه :


_Do not be in front of my eyes, otherwise I will suffocate you instead of Anna !
(جلوی چشمم نباش وگرنه تورو به جای آنا خفه میکنم !)


نمیتونم تحمل کنم که عصبانیتش رو سر این زنِ بی تقصیر خالی میکنه ، در حالی که مقصر اصلی خودشه. برای همین با چهره ای درهم ، به طرف مبلی که نشسته میرم و تمام جسارتم رو چاشنی کلامم میکنم :


_چرا اینجوری باهاش حرف میزنی؟؟!
تقصیرات خودتو میندازی گردن این و اون؟!
از شما بعیده آقای پسرعمو...!
شهامَ........


با بلندشدن ناگهانی، غافلگیرم میکنه و بقیه ی حرفم تو دهنم می ماسه.

بازوی چپم رو جوری بین پنجه هاش فشار میده که درد از ماهیچه هام رد میشه و به استخونم میرسه...

_آی آی آی ولم کننن...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت199




آرزو در جواب مسعود به یه لبخند اکتفا کرد.

چون می دونست که اگه بخنده دمار از روزگارش در خواهم آورد!

من داشتم از درون می سوختم. بچه پررو من چایی نخورده پسرخاله ام؟!

اخمی کردم و رو به مسعودگفتم: احترام خودت و نگه دار

من چایی نخورده پسر خاله ام؟

! امروز و به خاطر آرزو تحملت کردم و گرنه دلم می خواد باهمین دستام خفت کنم.

مسعود نگاهی به من کرد و پوزخندی زد

.از همون پوزخندا که بدجور من و می سوزونن

امیر برای اینکه جو رو عوض کنه ،

با یه لبخند روی لبش گفت:ای بابا شمام!

یه امروز و بیخیال جنگ و دعوا بشین تو رو خدا، بریم که شیرینی بخوریم.

خیلی اعصابم از دست مسعود خورد بود، رو به امیر گفتم: زحمت کشیدی مرسی باشه به روز دیگه

. من باید برم. مسعود با همون پوزخند مسخره اش گفت: به وقت تنها نریا! زنگ بزن به اشکان جون برت گردونه خونه،

خوبیت نداره دختر دوست پسر دار این وقت ظهر تنهایی بره خونه

دهن باز کردم که جوابش و بدم اما آرزو مانع شد و رو به من گفت: بسه دیگه تو هیچ جا نمیری شیدا

، دیگه کم کم باید به هم عادت کنین، قراره هي همدیگرو ببینیم.

من و مسعود با هم گفتیم:نه توروخدا

آنقدر هماهنگ این حرف و زدیم که امیر و آرزو خنده اشون گرفته بود.

منم دیگه به خاطر اینکه روز خوش آرزو و خراب نکنم، چیزی نگفتم.

رفیق مسعود اومدو ماشین آرزو رو با خودش برد

بعد از رفتن اون یارو ، مسعود رو به جمع گفت: پیش به سوی ماشین من

و با دستش به ماشینش اشاره کرد که اون طرف خیابون پارک شده بود

امیر نگاهی به آرزو کرد و گفت: بفرمایید.


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر