کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29K videos
95 files
43.2K links
Download Telegram
#پارت193

...

-مامان جون


-جانم


-میگم برای شب سمیرا خانوم رو دعوت کنیم


-اره مادر از همین الان باید دست به کار شیم


لبخندی زدمو گفتم


-پس شما بهش زنگ بزنید بگید که شب بیاد اینجا


-باشه مادر بروشماره شو بگیر بهش بگم


چشمی گفتمو به طرف تلفن خونه رفتم
...

خداروشکر خانوم حسینی قبول کرد بیاد
ولی به بابا نگفتیم ؛میدونستم اگه بهش بگم


یه دعوایی راه میندازه


...

باصدای زنگ در بابا سریع گفت


-قراربود کسی بیاد


مامان جون زود گفت


-اره مادر؛گفتم سمیرا برای شام بیاد اینجا


عصبانیت رو میشد از چهره بابا دید


-اخه مادر من شما که میدونی من از این دختر بدم میاد انوخت شما دعوتش کردین


-یعنی چی مادر ازش بدت میاد خوبه یه
زمانی نامزدت بود


-مادر من اون موقع ها گذشته
به سمت در رفتمو ایفون رو زدم


-الان میرسه زشته بشنوه


بابا نیم نگاهی بهم کرد سرشو تکون داد
میدونستم که فهمید کارمنه


با اومدن صدای در اسانسور. در وردی رو بازکردم


لبخندی زدمو به سمت خانوم حسینی رفتم بغلش کردم


-سلام خوش اومدید


-سلام عزیزم مرسی

از بغلم اومد بیرون به سمت مامان جون اینا رفت


بعد از اون که با مامان اینا سلام احوال پرسی کرد

به طرف بابا رفت بابا تتها با گفتن سلامی به طرف مبل رفت رو نشست


خانوم حسینی از رفتار بابا ناراحت شد هوفی کشید



بااین رفتار حرکت بابا امیدم نسبت به اینکه بتونم بابا رو راضی به ازدواج خانوم حسینی کنم کم کم داشتم از دست میدادم


واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم

ولی امیدمو ازدست نمیدم اگه واقعا یه چیزی رو از ته دل بخوام اون کار انجام میشه


منم از ته دل خوشبختی بابامو میخوام و میدونم میشه بابا بخاطر من زندگیش نابود شد والان من میخوام دوباره زندگیشو درست کنم



هرجور که شده


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت192 رمان پارادوکس غذارو جلوش گذاشت. همونجور که مشغول خوردن شد اروم گفت: _ من اگه جات بودم الان حسابی به خودم میرسیدم که انرژی برای کشمکشای بعد داشته باشم. پوزخندی زدمو گفتم: _به تو مربوط نیست که من چیکار میخوام بکنم. در ضمن لازم نیست که شما نگران من…
#پارت193
رمان پارادوکس

سرمو انداختم پایین تا تو معرض توپ و ترش سحر قرار نگیرم. حامی اروم گفت:
_ این سحر از بچگی شبیه مامان بزرگا بود همش نصیحت میکرد. تو چرا شبیه این شدی ملیکا؟؟
_بالاخره کمال همنشین باید یه تاثیراتی رو من بزاره یا نه؟؟
سحر اینبار با صدای تقریبا بلندی گفت:
_ تا عصبانیم نکردین زود باشید غذاتونو بخورید باید بریم هتل وسایلمونو جمع کنیم. بیچاره اقای نوری و اقای حسینی که با شکم گرسنه رفتن دنبال کارای ما.
اینبار پگاه گفت:
_ وا سحر؟؟؟ نکنه انتظار داشتی که ما بریم دنبال کارا؟؟؟ خیر سرشون مردناااا. اگه نمیخواستن این کارارو بکنن پس اصلا برای چی دنبال ما اومدن؟؟؟
دلم میخواست یه جوری حال این بچه پرویی که کنارم با خیال راحت داشت شام میخورد و بگیرم. رو به پگاه گفتم:
_ اقای شایگان هم اقا هستن. ولی ایشون نرفتن دنبال کارا.
ملیکا قری به گردنش داد و گفت:
_لایک. به نکته ظریفی اشاره کردی.
حامی با لحن تهدید امیزی گفت:
_ که لایک ملیکا خانوم؟؟ این لایکی که الان دادی و سرماه با حقوقت جمع میزنم.
بعد روشو سمت من کرد و ادامه داد:
_ من مدیر شرکتم. کارمند استخدام میکنم که این کارامو بکنه. اگه قرار بود خودم اینکارارو بکنم دیگه چه نیازی به کارمند داشتم هوم؟؟؟

🍃 @kadbanoiranii
#پارت193

دنبال خودم میکِشمش.
به سمت در میرم، بازش میکنم و روی زمین پرتش میکنم.
دستشو حائل اندامش میکنه و نگاه کینه ای و پر آبشو حواله ام میکنه.

بی ارزش تر از اونیه که بخوام خشممو سرش خالی کنم.

بی توجه به وضعیت ناجورش درو به هم میکوبم و قفلش میکنم.

نفسمو پرشدت بیرون میدم و شقيقه هامو ماساژ میدم.
کراوات مشکی رنگی که دست های آنا رو باهاش اسیر کردم و شرت لامبادای قرمزش روی تخت افتاده، هردوتاشو برمیدارم و با حرص داخل سطل زباله پرت میکنم.

الیزابت و نگهبان ها باید بخاطر این موضوع توبیخ بشن و پاسخگو باشن .

تا این حد بی در و پیکر بودن عمارت من، اصلا واسم خوشایند نیست!

عصبی ام!
خشم تو وجودم زبونه میکشه و هیچ راهی برای تخلیه اش به ذهنم نمیرسه.

چند بار طول و عرض اتاق رو طی میکنم و نفس های عمیق میکشم اما تا این شعله ی برافروخته رو خاموش نکنم، آروم نمیشم.

تی شرتی به تن کردم و از اتاق بیرون زدم و با چیزی که دیدم، اخم های گره خورده ام عمیق تر شد...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت193




خودمونیم ولی ماشینه خیلی توپ بود!!!

من که چیزی از ماشین سر در نمیارم ولی به گمونم یارو

از اون بچه خرمایه ها بود.

یهو در اون ماشین خوشگله باز شدو یه پسر جوون بایه تیپ فوق العاده شیک اومد بیرون.

قیافه اش اصلا خوب نبود ولی تیپش محشر بود.همه لباساش مارک دار بودن.

گذشته از تیپش هیکلش توحلق بود خفن !!

بازو داشت به کلافتی گردن خر!!!خخخخخخخخخ

یه شلوار جین مشکی پوشیده بود با یه تی شرت جذب سفید.

عضله های شکمش که ۶ تیکه بود کاملا مشخص بودن و من یه لحظه ازش ترسیدم!

با اون هیکلی که اون داشت اگه تیپش خوب نبود و ماشین به اون توپی زیر پاش نبود،

با عرازل اوباش اشتباهش می گرفتم.

وقتی از ماشینش پیاده شد، طی یه حرکت کاملا انتحاری عینک دودی اش و از روی چشماش برداشت

و زل زد به من و آرزو و بعدهم نیم نگاهی به ماشین آرزو کرد.

و بعد یه لبخند ملیح زد و با قدمای آروم و آهسته به سمت ما اومد

.اونجوری که اون راه می رفت، به لحظه حس شوی لباس به من دست داد!!!

عین این مانکنا راه می رفت وقر می داد

.ایش!!اوق حالم بهم خورد.

بالاخره آقای فس الدوله بعد از ۵ دقیقه به ما رسیدن فاصلمون خیلی کم بود

ولی با اون سرعتی که اون داشت، بیشتر از این ازش انتظار نمی رفت!

آرزو که معلوم بود دلش می خواد بزنه یارو رو لت و پار کنه،

اخمی کرد و عصبی گفت:کوری ماشین به این گندگی رو ندیدی که زدی بهش؟

رانندگی بلد نیستی!؟ چرا از اون
ور میدون و دور زدی؟!!!

از آرزو بعید بود که با یه پسر غریبه اینجوری حرف بزنه!ولی خب بهش حق می دادم.

ماشینش اوراق شده بود.

پسره لبخندش و پررنگ تر کردو با صدای تو حلقش گفت: خانوم شما چقدر بداخلاقین!!!

ایش!!! مرتیکه داشت با چشماش آرزو رو قورت می داد.

رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر