کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
#پارت191

از اتاقم اومدم بیرون باید به بابا میگفتم که قراره مادر پدرش بیان خونمون


بابا روی مبل نشته بود مشغول دیدن فیلم بود


نفس عمیقی کشیدمو گفتم
مامان جون اینا قراره فردا بیان برا چند روز اینجا بمونن


-به چه دلیلی


-من نمیدونم خود مامان جون زنگ زد گفت فردا صبح با اقاجون میاد


بابا هوفی کشید گفت

-همینو کم داشتم

میدونستم بابا نمیتونه روی حرف مامان جون حرف بزنه


لبخندی زدم امیدوارم بتونم نقشه امو عملی کنم


...


مامان جون اینا تا یه ساعت دیگه می رسیدن نه من و نه بابا شرکت نرفته بودیم


از چهره بابا عصبانیت معلوم بود
یادمه مامان جون از هفت سالگیم تا به الان خیلی تلاش کرد که بابا ازدواج کنه ولی بابا همش تفره میرفت


سر همین موضوع هم میونش هنوز شکر ابه


ولی این بار حاضرم هرکاری که شده بکنم
تا بابا دوباره ازدواج کنه


...
باصدای زنگ زود از جام بلند شدمو به سمت ایفون رفتم


خودشون بودن؛درو براشون باز کردم


بابا با عصبانیت از جاش بلندشد به سمت در اومد

در اسانسور که بازشد باباجون مامان جون اومدن بیرون


به سمتشون رفتم مامان جونو سفت بغل کردم


-خوبی مادر


-عالیم


از بغلش اومدم بیرون به سمت بابا جون رفتم اون رو هم بغل کردم

بابا به سمت مامان جون. بابا جون رفت گفت

-سلام مادر ؛سلام اقاجون


-چه عجب ماشمارو دیدم

-شماکه میدونید من براخودمم وقت ندارم همش شرکتم


مامان جون هوفی کشید گفت

-حالا بریم تو

همه به سمت خونه رفتیم
....


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت190 رمان پارادوکس شما با اولین پرواز برگردین. من با خانوم سپهری میمونم . بعد از هماهنگ شدن کارها برمیگردیم. با لحن اعتراض آمیزی گفتم: _آخه.... سرشو چرخوند سمتو با حالت خاصی گفت: _مشکلی هست خانوم سپهری؟؟؟ برق تو چشماش عصبیم میکرد. انگار با چشماش میخندید.…
#پارت191
رمان پارادوکس


عصبی اومدم جوابشو بدم که با چشم و ابروش به سحر و ملیکا و پگاه اشاره کرد. سرمو چرخوندم سمتشون که دیدم دارن نگامون میکنن. چشامو رو هم فشار دادمو زیر لب اروم گفتم:
_بیشعور.
خندش گرفته بود اما خودشو کنترل میکرد. بی توجه بهش از کنارش رده شدمو سمت بقیه رفتم. خدا بهم رحم کنه.
ملیکاو سحر و پگاه با اشتها مشغول غذا خوردن بودن و همزمان باهم راجب مشکلی که توشرکت پیش اومده بود حرف میزدن. من اما بی اشتهاتر از همیشه مشغول بازی با غذام بودم که یهو صندلی کنارم کشیده شد. سرمو چرخوندم که با دیدن حامی اخمامو بیشتر تو هم کشیدم. با اشاره دست گارسون سمت میز اورد و سفارش غذا داد. سحر با دیدنش گفت:
_اومدی؟؟
لیوان اب و به لباش نزدیک کرد و گفت :
_ میبنی که.
_ بقیه کجان؟؟؟
_ دنبال کارها. به منم گفتن بیام غذا بخورم. از دیشب هیچی نخوردم.
سحر متعجب گفت:
_ چرا خوب؟؟؟
زیر چشمی داشتم نگاش میکردم. منتظر بودم که بگه بخاطر من گرسنگی کشیده اما گفت:
_ اشتها نداشتم.
سحر دیگه چیزی نگفت و دوباره با ملیکا و پگاه مشغول حرف شد. سرشو اورد پایین و کنار گوشم گفت:
_ چرا غذاتو نمیخوری؟؟
بدون اینکه نگاش کنم یکم اب خوردمو ارومتر از خودش گفتم:
_حضورت کنارم باعث بی اشتهاییم شده. میبینمت اشتهام کور میشه.

🍃 @kadbanoiranii
ادامه رمان گل یاس

#پارت191


نگاه مخمورش بالاتنه ی برهنه امو برانداز میکنه....

بلند میشم و با خشونت تمام گردنشو چنگ میزنم و در صورت آرایش شده اش می غرم :

_Is this what you want?
Sleeping under me?
(این چیزیه که میخوای؟
خوابیدن با من؟)


صدای خنده های پر عشوه اش تو اتاق می پیچه...
احتمالا فکر میکنه در برابرش کوتاه اومدم و تونسته با عرض اندام منو تسلیم خودش کنه.
با لبخند و لحن خمار لب میزنه :

_This is exactly what I want.

(این دقیقا همون چیزیه که میخوام)

به خیالاتش پوزخند میزنم.
گلوش رو رها میکنم و کراواتم که پایین تخت افتاده برمیدارم و دست هاشو محکم می بندم.

با عشوه میگه

_You have interesting fantasies!
(فانتزی های جالبی داری!)

مستم ولی هشیارم.

تمام مهارتم در تحریک زنانه هاش رو به کار میگیرم و نقطه به نقطه ی تنش رو با خشم لمس میکنم.

چند بار خودشو بالا میکشه تا لب هامو ببوسه اما در عوض با سیلی بی رحمانه ی من روبرو شده ...

یقه ی لباس خوابش رو میگیرم و به ضرب تو تنش پاره میکنم

و بعد بی تفاوت رهاش میکنم
#پارت191



آرزو که از حرفای ما شستش خبردار شده بود، بانیش باز زل زده بود به من.

یه دفعه به زبون اومد و گفت:خبریه؟

- چجورم!!!

- آرش؟!

- - اوهوم.

آرزو جیغی زد و گفت: تعریف کن ببینم. تو قراره بری خواستگاری؟

قضیه رو براش تعریف کردم و اونم گفت که می خواد باهام بیاد.

منم از خدا خواسته قبول کردم چون نیاز داشتم که موقع خواستگاری کردن یکی کنارم باشه و یه

جای کارو بگیره تا سوتی ندم

خلاصه اون شب، تا حول و حوش ساعت ۳ چرت و پرت گفتیم و خندیدیم.

بعدم به زور وجیغ و دادای مامان خوابیدیم.
خیر سرمون فردا باید می رفتیم دانشگاه!!

* * * * * * * * * *
یه ۴ روزی از اون شب می گذشت و هنوز آرزو به امیر جواب نداده بود. البته به زور اصرارای مکرر من !!! |

اگه دست آرزو بود که همون اول کاری جواب مثبت می داد. به زور جلوش و گرفتم که نره پیش
امیر.

حتی تو این ۴ روز، چند بار آرزو تا مرز گفتن رفت اما به خاطر جیغ جیغ کردنای من چیزی به امیر نگفت.


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر