کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت158 رمان پارادوکس سحر با لحن هشدار آمیزی صداش زد: _حامی؟ _ باشه بابا حالا نمیخواد با صدات کتکم بزنی. بریم زودتر باید به کارامون برسیم. دیگه تارسیدن به مقصد کسی حرفی نزد. درست چند دقیقه بعد ماشین جلوی یه هتل وایساد. همه پیاده شدیم. با بهت به ساختمون…
#پارت159
رمان پارادوکس
عصبی ازش رو برگردوندم و سمت ورودی هتل رفتم. چشم گردوندم که دیدم بقیه تو لابی منتظرن که سحر با کارت ها بیاد. به سمتشون رفتمو بین ملیکا و پگاه قرار گرفتمو به زور لبخند زدم. دیگه نمیخواستم شرایطی پیش بیاد که باهاش تنها بشم. چند لحظه بعد سحر اومد و کارت اتاق هرکسو بهش داد. بعد سمتم اومد و یه کارت جلوم گرفتو گفت:
_اینم اتاق شما خانوم خوشگله.
_ مرسی عزیزم.
لبخندی بهم زد و بعد رو به جمع گفت:
_ بچه ها برید استراحت کنید. برای شام صداتون میکنم.
هرکس باچمدونش سمت اسانسور رفت. نگاهی به کارت تو دستم انداختم. چیز زیادی از نوشته های روش سر در نیاوردم فقط همین قدر فهمیدم که طبقه ی نهم این هتل اتاق شماره 471برای منه. دکمه اسانسور و زدم و رفتم بالا. وقتی درش باز شد نگاهم به راهر طویلی کشید شد که جلوی روم قرار داشت. واردش شدم و دنبال اتاقم گشتم. تک به تک شروع کردم به خوندن شماره ها تا بالاخره بعد از دیدن شماره مورد نظر کارت و کشیدمو در با صدای تیکی باز شد.
دسته چمدونمو کشیدمو وارد شدم. نگاهم به اتاق که خورد دهنم از تعجب باز موند. اینجا واقعا هتله؟؟؟ تاحالا اینهمه امکانات و شیک بودن یک جا ندیده بودم. دکمه های مانتومو باز کردمو و شالمم از سرم کشیدم. چمدون و گوشه اتاق گذاشتم و رو تخت نشستم. تو حالت نشسته به پشت دراز کشیدم. مثل پنبه نرم بود. تو دلم شروع کردم به خندیدن. جای پروانه خالی. الان اگه بود میگفت:
_ اینا دارن اینجا زندگی میکنن. ما داریم هزینه زندگی تو نیویورک و میدیم ولی با کیفیت شعب ابی طالب سر میکنیم.
بلندتر زدم زیر خنده و تو تخت چرخیدم.
از جام پاشدم و بعد عوض کردن لباسام با لباس راحتی دوباره پریدم تو تخت. موهامو باز کردمو زل زدم به سقف. جدا از بخش تحمل ناپذیر حامی، بقیه زندگیم داشت خوب پیش میرفت.کاری که برای انجام دادن نداشتم. حتی نمیدونستم حضورم تو این سفر بابت چی بود. چشام بستم و بی توجه به هر فکری سعی کردم بخوابم.
🍃 @kadbanoiranii
رمان پارادوکس
عصبی ازش رو برگردوندم و سمت ورودی هتل رفتم. چشم گردوندم که دیدم بقیه تو لابی منتظرن که سحر با کارت ها بیاد. به سمتشون رفتمو بین ملیکا و پگاه قرار گرفتمو به زور لبخند زدم. دیگه نمیخواستم شرایطی پیش بیاد که باهاش تنها بشم. چند لحظه بعد سحر اومد و کارت اتاق هرکسو بهش داد. بعد سمتم اومد و یه کارت جلوم گرفتو گفت:
_اینم اتاق شما خانوم خوشگله.
_ مرسی عزیزم.
لبخندی بهم زد و بعد رو به جمع گفت:
_ بچه ها برید استراحت کنید. برای شام صداتون میکنم.
هرکس باچمدونش سمت اسانسور رفت. نگاهی به کارت تو دستم انداختم. چیز زیادی از نوشته های روش سر در نیاوردم فقط همین قدر فهمیدم که طبقه ی نهم این هتل اتاق شماره 471برای منه. دکمه اسانسور و زدم و رفتم بالا. وقتی درش باز شد نگاهم به راهر طویلی کشید شد که جلوی روم قرار داشت. واردش شدم و دنبال اتاقم گشتم. تک به تک شروع کردم به خوندن شماره ها تا بالاخره بعد از دیدن شماره مورد نظر کارت و کشیدمو در با صدای تیکی باز شد.
دسته چمدونمو کشیدمو وارد شدم. نگاهم به اتاق که خورد دهنم از تعجب باز موند. اینجا واقعا هتله؟؟؟ تاحالا اینهمه امکانات و شیک بودن یک جا ندیده بودم. دکمه های مانتومو باز کردمو و شالمم از سرم کشیدم. چمدون و گوشه اتاق گذاشتم و رو تخت نشستم. تو حالت نشسته به پشت دراز کشیدم. مثل پنبه نرم بود. تو دلم شروع کردم به خندیدن. جای پروانه خالی. الان اگه بود میگفت:
_ اینا دارن اینجا زندگی میکنن. ما داریم هزینه زندگی تو نیویورک و میدیم ولی با کیفیت شعب ابی طالب سر میکنیم.
بلندتر زدم زیر خنده و تو تخت چرخیدم.
از جام پاشدم و بعد عوض کردن لباسام با لباس راحتی دوباره پریدم تو تخت. موهامو باز کردمو زل زدم به سقف. جدا از بخش تحمل ناپذیر حامی، بقیه زندگیم داشت خوب پیش میرفت.کاری که برای انجام دادن نداشتم. حتی نمیدونستم حضورم تو این سفر بابت چی بود. چشام بستم و بی توجه به هر فکری سعی کردم بخوابم.
🍃 @kadbanoiranii
#پارت159
میخوام نگم!
میخوام مثل اون قوی باشم و ضعفم رو جلوش به نمایش نزارم ولی نمیشه...
با صدای دورگه شده و پارازیت دار بدون اینکه مستقیم بهش نگاه کنم، بریده بریده هق میزنم :
_پسرعمو!
اگه مُردم...... اگه از اون اتاق زنده بیرون نیومدم....... اگه هر اتفاقی برام افتاد...... به خانواده ام بگو که......
بگو نیلوفر عاشقتون بود.....
بگو...... بهشون بگو من .....
بغض اجازه ی ادامه دادن بهم نمیده و بی باک در برابر این پسرعموی سرسخت به گریه میفتم...
میون زار زدن، نزدیک شدنش به تخت رو احساس میکنم و صدای آهسته اش که چیزی گفت و من متوجه نشدم.
چند دقیقه میگذره و کمی آروم تر میشم.
چهار پرستار و تکنسین با یک تخت دیگه وارد اتاق میشن.
نگاه جستجوگرم رو دور تا دور اتاق می چرخونم اما نیست...
کِی رفت که نفهمیدم؟
آتنا بیرون ایستاده و با لبخند پر استرسی نگاهم میکنه.
چشمامو می بندم.
چهار گوشه ی ملحفه ی زیرینم رو میگیرن و با شمارش بلندم می کنند و روی تخت متحرک میزارن و به انگلیسی چیزهایی میگن.
به حرکت دراومدن تخت رو متوجه میشم.
گرمای دست آتنا روی ساعدم و بوسه ای که روی گونه ام میکاره و در گوشم میگه :
_قوی باش دخترِ زیبا...
و با چشم های بسته هم فاصله گرفتنش رو می فهمم.
عبور از یک در...
در بعدی...
دوباره جا به جایی...
پیچیدن بوی شدید الکل و مواد ضد عفونی کننده در بینیم و احساس سوزش سطحی روی رگم...
بین مرز بی هوشی و هوشیاری صدای انگلیسی صحبت کردن هومان رو میشنوم اما پلک هام روی هم میفته و به دنیای بی خبری پیوند میخورم...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
میخوام نگم!
میخوام مثل اون قوی باشم و ضعفم رو جلوش به نمایش نزارم ولی نمیشه...
با صدای دورگه شده و پارازیت دار بدون اینکه مستقیم بهش نگاه کنم، بریده بریده هق میزنم :
_پسرعمو!
اگه مُردم...... اگه از اون اتاق زنده بیرون نیومدم....... اگه هر اتفاقی برام افتاد...... به خانواده ام بگو که......
بگو نیلوفر عاشقتون بود.....
بگو...... بهشون بگو من .....
بغض اجازه ی ادامه دادن بهم نمیده و بی باک در برابر این پسرعموی سرسخت به گریه میفتم...
میون زار زدن، نزدیک شدنش به تخت رو احساس میکنم و صدای آهسته اش که چیزی گفت و من متوجه نشدم.
چند دقیقه میگذره و کمی آروم تر میشم.
چهار پرستار و تکنسین با یک تخت دیگه وارد اتاق میشن.
نگاه جستجوگرم رو دور تا دور اتاق می چرخونم اما نیست...
کِی رفت که نفهمیدم؟
آتنا بیرون ایستاده و با لبخند پر استرسی نگاهم میکنه.
چشمامو می بندم.
چهار گوشه ی ملحفه ی زیرینم رو میگیرن و با شمارش بلندم می کنند و روی تخت متحرک میزارن و به انگلیسی چیزهایی میگن.
به حرکت دراومدن تخت رو متوجه میشم.
گرمای دست آتنا روی ساعدم و بوسه ای که روی گونه ام میکاره و در گوشم میگه :
_قوی باش دخترِ زیبا...
و با چشم های بسته هم فاصله گرفتنش رو می فهمم.
عبور از یک در...
در بعدی...
دوباره جا به جایی...
پیچیدن بوی شدید الکل و مواد ضد عفونی کننده در بینیم و احساس سوزش سطحی روی رگم...
بین مرز بی هوشی و هوشیاری صدای انگلیسی صحبت کردن هومان رو میشنوم اما پلک هام روی هم میفته و به دنیای بی خبری پیوند میخورم...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت159
بابک که رفت کلاس پر از همهمه شد
.لابد بچه ها داشتن پیش خودشون و رفیقاشون برای اتفاقای چند لحظه پیش فرضیه مطرح می کردن دیگه!
فقط خداکنه من بین این فرضیه ها جایی نداشته باشم!
!می ترسم بچه ها بفهمن که قضیه از چه
قراره.
حالا بیخیال این حرفا... بابک و دیدی؟!
الهی!چقدر پکر بود.
نمی دونستم انقدر من و دوست داره!!!ی بابا!!!من متعلق به همه ام.
خفه شو شیدا!!!مگه تو از اوناشی که بخوای متعلق به همه باشی؟!
خخخخخ
خیلی سریع به سمت صندلیم رفتم و خواستم کیفم و بردارم و برم سر کلاس بعدیم که یهو یکی جلوم سبز شد...
نگاهی به کتونیای قرمز مشکی طرف انداختم و فهمیدم که بعله!
مسعود! بی حوصله پوفی کشیدم و سرم و بالا آوردم.
به چشمای مسعود خیره شدم و گفتم:فرمایش؟
مسعود به چشمام خیره شد و گفت: چی بهش گفتی؟ گنگ و متعجب نگاهش کردم و گفتم:به کی چی گفتم؟
پوزخندی زد و گفت: فکر می کنی من خرم؟
پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم:فکر نمی کنم یقین دارم که تو خری!
با این حرفم، مسعود اخمی کرد و عصبی بهم خیره شد.
با صدایی که به زور کنترلش می کرد تا بالا نره،
گفت:جديدا زبونت خیلی دراز شده، باید کوتاهش کنم!
عصبی از جام بلندشدم و روبروش ایستادم. به چشماش خیره شدم و گفتم: من دوست
دخترت نیستم که اینجوری باهام حرف می زنی آقای محترم بهتره اون دهنت و ببندی و...
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
بابک که رفت کلاس پر از همهمه شد
.لابد بچه ها داشتن پیش خودشون و رفیقاشون برای اتفاقای چند لحظه پیش فرضیه مطرح می کردن دیگه!
فقط خداکنه من بین این فرضیه ها جایی نداشته باشم!
!می ترسم بچه ها بفهمن که قضیه از چه
قراره.
حالا بیخیال این حرفا... بابک و دیدی؟!
الهی!چقدر پکر بود.
نمی دونستم انقدر من و دوست داره!!!ی بابا!!!من متعلق به همه ام.
خفه شو شیدا!!!مگه تو از اوناشی که بخوای متعلق به همه باشی؟!
خخخخخ
خیلی سریع به سمت صندلیم رفتم و خواستم کیفم و بردارم و برم سر کلاس بعدیم که یهو یکی جلوم سبز شد...
نگاهی به کتونیای قرمز مشکی طرف انداختم و فهمیدم که بعله!
مسعود! بی حوصله پوفی کشیدم و سرم و بالا آوردم.
به چشمای مسعود خیره شدم و گفتم:فرمایش؟
مسعود به چشمام خیره شد و گفت: چی بهش گفتی؟ گنگ و متعجب نگاهش کردم و گفتم:به کی چی گفتم؟
پوزخندی زد و گفت: فکر می کنی من خرم؟
پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم:فکر نمی کنم یقین دارم که تو خری!
با این حرفم، مسعود اخمی کرد و عصبی بهم خیره شد.
با صدایی که به زور کنترلش می کرد تا بالا نره،
گفت:جديدا زبونت خیلی دراز شده، باید کوتاهش کنم!
عصبی از جام بلندشدم و روبروش ایستادم. به چشماش خیره شدم و گفتم: من دوست
دخترت نیستم که اینجوری باهام حرف می زنی آقای محترم بهتره اون دهنت و ببندی و...
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر