کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.4K videos
95 files
43.7K links
Download Telegram
#پارت146


-عمو حالا اون یه چیزی گفت

-باهاش یه کاری میکنم که دیگه از این گوه ها نخوره

-تمام مدت به کسی که دوسش داشتم نگاه میکرد به کسی که تمام رویاهامو باهاش دیده بودم ولی....


با شدت پرت شدم روی زمین

-گمشو برو توی اتاق؛

.....

یک ماه میگذره از اون روز لعنتی که فهمیدم شاهین مال من نیست


پدر مادر شاهین برای خواستگاری اومدن ایران همه چی مثل باد انجام شد


ولی من هر روز افسرده تر از دیروز توی این یک ماه 5 کیلو وزن کم کرده بودم


کل فامیل نگرانم بود حتی بابا؛ پریشب بابامنو برد دکتر نمی دونم دکتره از کجا حالمو فهمید که برگشت به بابا گفت


-دخترتون حال روحیش خرابه نه جسمی

..
سوار ماشین شدیم


-شادی چه مرگته هان


-هیچی چیزیم نیست


باباهوفی کشید گفت


-وای به حالت شادی اگه بفهمم دست از پا دراز کردی کاری باهات میکنم که روزی ده بار ترزوی مرگ کنی


....

امشب مراسم عقده شاهینه..


هیچ وقت فکرشو نمیکردم توی عروسی عشقم شرکت.کنم

همش توی اتاقم بودمو فقط به یه گوشه نگاه میکردم


خود بابا برام لباس خریده بود؛امشب همه از خوشحالی روی پاشون نمیموندن

ولی برای من مثل روز عزا بودم؛ همش اشک میریختم سخت بود بخدا که سخت بود


که توی عروسی کسی شرکت کنی که یه روزی خودتو عروسش فرض میکردی


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت145 رمان پارادوکس نزاشتم ادامه بده. تند تند گفتم: _ باشه باشه. انجام میدم فقط بیشتر غر نزن. لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت: _ افرین. حالا بیا سفره رو بندازیم. بعدش کمک میکنم چمدونتو ببندی. لبامو برچیدمو گفتم: _ خیلی دلت میخواد زودتر برم نه؟ شونه هاشو…
#پارت146
رمان پارادوکس


وقتی پروانه مشغول شستن ظرفا شد منم رفتم سمت کمد لباسام تا ببینم چه چیزاییو لازم دارم که بردارم.اول یه چهارپایه اوردمو چمدون کوچیک بالای کمدو اوردم پایین و کشومو باز کردم. نگاهی به لباسام انداختم ولی هرچی فکر میکردم نمیدونستم چی بردارم. از جام پا شدمو در کمدو باز کردم. با دیدن مانتوهام بیشتر گیج و سردرگم شدم. همونجور کلافه دور خودم میچرخیدم که یهو سه دست لباس خونگیم جلوی چشمم ظاهر شد.چشمم به پروانه افتاد که بهم اشاره زد:
_ بگیرش. سه دست لباس راحتی بگیر. سه دست هم مانتو. سه تا شلوار و سه رنگ شال .. برات کافیه.
لبامو برچیدمو گفتم:
_ میشه انتخاب کنی برام؟
_ باشه. پس تو بچین.
_ باشه بده.
همونجور که گفته بود لباسارو برام انتخاب کرد و در اخر باخنده سه دست لباس زیر هم برام پرت کرد. با شیطنت گفت:
_خوشگلاشو دادم بهت شاید اونجا لازمت شد.
یکیشو سمتش پرت کردمو با خنده گفتم:
_ عوضی.
_ بیا و خوبی کن. بده به فکر جیبتم؟ اگه اونجا لازمت بشه باز باید پول بدی بخریاااا
_ پری هر اتفاقی ازین به بعد برات افتاد به من هیچ ربطی نداره.
_ مثلا چه اتفاقی؟
دستمو به چونم گرفتم و با حالت متفکری گفتم:
_ مثلا یه چیزی محکم بخوره تو فرق سرت. البته این یه نمونشه
با خنده دستاشو اورد بالا و گفت:
_ وحشی نشو. تسلیممممم.
لبخند پیروزمندانه ای زدمو گفتم:
_افرین دلبندم. حالا بقیه وسایلو بده بچینم.
دستاشو به چشماش گذاشت و گفت:
_به روی چشم خانووووووم.

🍃 @kadbanoiranii
#پارت146


این خونه با این صاحب عجیب و غریبش پر از شگفتیه!

متعجب رو به آتنا که منو به طرف بنز مشکی رنگی میبره، می چرخم و میگم :

_مگه رئیس مافیاست که محافظ و بادیگارد بخواد؟!

مرد تقریبا سن بالایی که آتنا الکس خطابش میکنه، در عقب رو باز میکنه و یکی از محافظ ها مثل پرکاه منو بلند میکنه و روی صندلی ماشین که روکش چرم براقی داره ، قرار میده.

دوباره همون احساس مزخرف ناتوانی، گریبانم رو محکم میگیره.


آتنا از سمت دیگه سوار میشه و کیف دستی و مدارک پزشکی منو روی پاش میزاره و هیجان انگیز میگه :


_تو مثل اینکه هنوز نمیدونی با کی طرفی و پسر عموت چه آدم مهمیه!
دختر باهوش، ایشون یکی از نخبه های تولید داروعه و شرکت و برند داروسازیش خیلی معروفه!
من در همین حد میدونم....
یکی دوبارم مصاحبه اشو تو تی وی (TV) دیدم...
خلاصه که از همچین انسان جذاب و خفنی باید محافظت بشه....


اندیشیدن درموردش برام جالب نیست اما ناخود آگاه به این همه شهرت و جبروت فکر میکنم.
آوازه اش که نقل محافل فامیلی بود و من خیال می‌کردم چقدر درباره اش اغراق می کنند.

اینجور که معلومه واقعیت داشتند...


الکس به همراه یکی از محافظین، سوار میشن و حرکت می کنیم.

آتنا با بیخیالی رژ لب صورتیشو در آیینه ی جیبی کوچیکش، تمدید میکنه و من به این حالش غبطه میخورم...

برای این عمل تن به اجبار هومان دادم و اصلا نمیدونم قراره چه غلطی کنم، تنها چیزی که میدونم اینه که نمیخوام به ایران برگردم و دوباره عذاب بکشم و هومان دست روی این نقطه ضعف گذاشت...

یعنی من دوباره میتونم راه برم و به زندگی عادی قبل اون تصادف و اتفاقات نحس برگردم؟!...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت146




مسعود خندید و گفت: می دونی که من به بیشتر از هزار نفر شماره دادم اخب یادم میره کی به کیه دیگه.

سعید ادامه داد:

- مینام دیگه عقشم.

- مینا کیه؟!

- وا!!!!من و نمی شناسی مسعود؟

- نه!

- منم مینا!همون که چند روز پیش تو رستوران لاله بهم شماره دادی هانی.

- آهان، خب چته؟!

- یعنی چی چته؟

- یعنی اینکه چه مرگت شده که من و از خواب بیدار کردی؟

- وا! چلا اینجولی می حلفی هانی؟ من اصلنشم دیجه باهات قهلم.

- یادم نمیاد ما با هم دوست بوده باشیم که حالا تو بخوای قهل باشی؟

- خیلی بدی مسعود!
- می دونم.بای.

سعید با هیجان رو به مسعود گفت: بعد از این دیگه اس نداد؟!

مسعود گوشیش و از سعید گرفت و بی تفاوت گفت:نه.

رو به ارزو، طوری که مسعود بشنوه گفتم:

والا من نمی دونم این دخترای دیوونه ی خل و چل تو این دراکولا چی می بینن که باهاش رفیق می شن نه تیپ داره، نه قیافه داره، نه اخلاق داره!



رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر