کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.4K videos
95 files
43.7K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت144 دعا دعا میکردم که اشتباه شنیده بودم -کی ازت خواستگاری کرده مهشید پرید بغلمو گفت -شاهین باگفتن اسم شاهین صدای ترک خوردن قلبمو شنیدم سفت بغلش کردمو توی بغلش شروع کردم به گریه -اخه چرا بهم نگفتی هان چرا -بخدا هزار بار خواستم بگم شاهین نزاشت…
#پارت145

-ام.. امروز...فه..فهمی


بغض توی گلوم نزاشت ادامه حرفمو بزنم ؛بهش چی میگفتم؛میگفتم دخترت جنبه محبت نداره زود عاشق شد


-همش تقصیر توه همش چرا دوسم نداری مگه من خواستم.مادر بمیرم ؛ تو که ازم بدت میاد

چرا منو اوردی پیش خودت چرا نذاشتی پیش مادر جون بمونم اونموقع انقدر بی جنبه نبودم؛ مامانمو منو به تو سپرده ولی تو ازم مراقبت نکرده ای


یهو منو از بغلش کشوند بیرون یه سیلی محکم بهم زد که پرت شدم زمین


-من مراقبت نبودم ؛اره من بهت محبت نکردم اره توقع داری مثل پدر دخترای دیگه باشم اره ؛


ن.هیچ وقت نمیشه
تو رو میدادم به مادرم که کل فامیل میگفتن سعید نتونست از یه بچه مراقبت کنه؛


اره ازت بدم میاد چون تو باعث مرگ شیرین شدی


بلند شدمو گفتم


-خودمو میکشم تااز دستم راحت شین همتون


با این حرف زود به سمت اومد فکم گرفت

-چه زری زدی هان؛این حرف هارو کی بهت یاد داده هان


--عمو عمو ولش کن مگه چیشده


-ساکت شه شاهین بزا ببینم این دختره چه زره اضافی زده


-که میخوای خودتو بکشی اره


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت144 رمان پارادوکس همونجوری که حوله رو دور موهای خیسش میبست گفت: _ امروز زود اومدی. سمت یخچال رفتم و یه سیب برداشتم. نشستم رو زمین و پاهامو دراز کردم. در حالیکه گازی به سیب تو دستم میزدم گفتم: _  رییس شرکت زودتر اجازه داد بریم که اماده شیم برای سفر.…
#پارت145
رمان پارادوکس


نزاشتم ادامه بده. تند تند گفتم:
_ باشه باشه. انجام میدم فقط بیشتر غر نزن.
لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:
_ افرین. حالا بیا سفره رو بندازیم. بعدش کمک میکنم چمدونتو ببندی.
لبامو برچیدمو گفتم:
_ خیلی دلت میخواد زودتر برم نه؟
شونه هاشو بالا انداخت و بیخیال گفت:
_ اره خوب. خدا پدر رییستو بیامرزه. بانیه خیر شد. یه چند روز  از دستت راحت میشم نفس میکشم.
اروم زدم تو سرشو گفتم:
_ بیشعور.
  _ دیگه تو این سه سال یه  چیزی باید از تو بهم به ارث برسه دیگه. منم بیشعوریو ازت ارث بردم.
با حرص جیغ زدم:
_ پریییییی
  دستاشو رو گوشش گذاشت  و گفت:
_ باشه بابا. نمیخواد آژیر بکشی.
بعد خودش پاشد و سفره رو انداخت. وقتی همه چی اماده شد گفت:
_ بیا تا سرد نشده.
سرشو که چرخوند انگار تازه نگاهش به بسته های خرید افتاد:
_ عه خرید کردی؟
_ اره گفتم سر راهمه یکم خرت و پرت گرفتم
_ مرسی. بابا تازه خرید کرده بودم.
برای اینکه بحث عوض کنم گفتم قاشق غذارو به لبم نزدیک کردمو گفتم:
_ اووومممم چقدر خوشمزه شده.
لبخندی زد و گفت:
_ نوش جونت

🍃  @kadbanoiranii
#پارت145


{ نيلوفر }


تعجب بارز ترین حسیه که هرکسی نگاهش بهم بیفته به‌راحتی میتونه از حالت چهره ام بهش پی ببره.


با حیرت و در حالی که کم مونده دوشاخ روی سرم سبز بشه، نگاهمو بین آتنا و مردهای غول پیکر می چرخونم و می پرسم :


_ اینا دیگه کیه ان؟

قبل از جواب دادن آتنا دوتا از اون مردهای درشت اندام که یک دست مشکی پوشیدند و مانند گروگان گیر ها قیافه ی بی انعطاف و سختی دارند، به سمتم میان و هرکدوم یک طرف ویلچرم رو می گیرند و از پله های عمارت پایین می برند.


با جدا شدن از زمین جیغ کوتاهی می کشم که صدای شلیک خنده ی آتنا به هوا بلند میشه...

دسته های ویلچر رو محکم می چسبم و با غضب میگم :

_زهر مار، به چی میخندی؟

بلاخره سرازیری پله ها تموم میشه و مردها منو زمین میزارن.

آتنا با همون لحن خندان کنارم می ایسته و میگه :

_قیافت مثل علامت سوال شده...

باز به اون شش مرد که هرکدوم گوشه ای از محوطه ی حیاط ایستادند نگاه میکنم و میگم :

_یعنی تو تعجب نکردی از دیدن این گروه سیاه پوش؟! چه خبره اینجا؟

با کمی اضطراب گوشه ی ناخنمو میجوم :

_نکنه میخوان بلایی سرم بیارن؟
اون هومان عوضی میخواد سر به نیستم کنه واسه همین اینا رو استخدام کرده، آره؟!


نکنه جدی جدی بخواد تهدیدشو عملی کنه؟!


آتنا با لودگی میخنده و بین خنده هاش میگه :

_دیوونه شدی؟؟
اینا محافظای آقان...
الیزابت میگفت ارباب چند روزی مرخصی داده بوده بهشون، الان دوباره برگشتن.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت145



مسعود گوشیش و گذاشت تو جیبش و با خنده گفت:نوچ نوچ نوچ گوشی به وسیله شخصيه

بی
اجازه بهش دست نمی زنن.

بابک با خنده گفت: مسعود...مسخره بازی در نیار!!بده بقیشه اش و بخونم دیگه.

و گوشی مسعود و از توی جیبش در آورد و داد دست سعید و گفت: بخون یه ذره بخندیم.

سعید گوشی و گرفت. صدای نازک زنونه ای به خودش گرفت و شروع کرد به خوندن: کجایی عشقم؟!

و با یه صدای مردونه ادای مسعود و در آورد: خونه!

رو به مسعود ادامه داد:ای خاک تو سرت کنن

این بیچاره کلی ذوق از خودش بروز میده بعد تو یه کلمه به کلمه جوابش و میدی؟!

بابک معترض گفت: چرت نگو سعید، بقیه اش و بخون

ودسعید دوباره شروع کرد به ادا در آوردن

- چی کالامی چنی؟!

- مثه آدم بنال ببینم چی میگی؟

- عزیزم گفتم چیکار میکنی؟

- خوابیده بودم که به لطف سرکار خانوم بیدار شدم.

- اوخی‌خواب بودی عشقم؟

- ببخشید من یه سوال بپرسم؟

- بپرس مسعودم

- تو دقیقا کی هستی؟! بابک با خنده رو به مسعود گفت: یعنی چی تو دقیقا کی هستی؟!


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر