#پارت130
تقریبا یه هفته ای میگذشت که خانوم حسینی از شرکت بابا رفته بود باباهم.در به در دنبال راه حلی برا برگشتنش بود
ولی خانوم حسینی به هیچ وجه راضی نمیشد باباهم هر روز عصبانی تر از دیروز
باصدای شاهین به خودم اومدم
-شادی شادی
-بله
-به نظرت دخترا دوست دارن چه جوری یه پسر ازشون خواستگاری کنه
لبخندی زدم دلم میخواست بهش بگم همینکه که تااخرعمر باهات باشم برام بسه
-مادخترا دوست داریم پسره جلومون زانو بزنه جعبه حلقه ازدواج رودربیاره بگه
بامن ازدواج میکنی
-هووف ...حالانمیشه زانو نزنم
-اگه میخوای جواب مثبت بگیری باید بزنی
یهو شاهین جلوم زانو زد گفت
بامن ازدواج میکنی
نمیدونستم دارم شوخی میکنه یا راست میگه
توی شوک بودم که یهو زد زیر خنده گفت
-بابا خدایی سخته
-حالا از کی میخوای خواستگاری کنی
-یه دختر
-من فکر کردم از پسر میخوای خواستگاری کنی
زد زیر خنده گفت
حللا بعدا میفهمی وحتما هم خدشحال میشی
توی دلم گفتم معلومه که خوشحال میشم دیونه
لبخندی بهش زدمو گفتم
-من برم ناهار درست کنم که الان بابا میاد
-برو خانوم خانوما
مشغول درست کردن غذا بودم اما فکر ذهنم فقط پیش شاهین بود
یعنی کی.میخواد ازم خواستگاری کنه
مطمعنم اون روز بهترین روز زندگیم میشه
......
سر میز غذا خوری بودیم که بابا گفت
-شب ساعت10 میریم خونه خانوم حسینی
باتموم شدن حرفش غذا پرید تو گلوی شاهین ؛ هی سرفه میکرد براش زود یه لیوان.اب بردم دادم بخوره بعد از چند دقیقه ای که حالش خوب شد گفت
چی ،عمو شوخی میکنی
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
تقریبا یه هفته ای میگذشت که خانوم حسینی از شرکت بابا رفته بود باباهم.در به در دنبال راه حلی برا برگشتنش بود
ولی خانوم حسینی به هیچ وجه راضی نمیشد باباهم هر روز عصبانی تر از دیروز
باصدای شاهین به خودم اومدم
-شادی شادی
-بله
-به نظرت دخترا دوست دارن چه جوری یه پسر ازشون خواستگاری کنه
لبخندی زدم دلم میخواست بهش بگم همینکه که تااخرعمر باهات باشم برام بسه
-مادخترا دوست داریم پسره جلومون زانو بزنه جعبه حلقه ازدواج رودربیاره بگه
بامن ازدواج میکنی
-هووف ...حالانمیشه زانو نزنم
-اگه میخوای جواب مثبت بگیری باید بزنی
یهو شاهین جلوم زانو زد گفت
بامن ازدواج میکنی
نمیدونستم دارم شوخی میکنه یا راست میگه
توی شوک بودم که یهو زد زیر خنده گفت
-بابا خدایی سخته
-حالا از کی میخوای خواستگاری کنی
-یه دختر
-من فکر کردم از پسر میخوای خواستگاری کنی
زد زیر خنده گفت
حللا بعدا میفهمی وحتما هم خدشحال میشی
توی دلم گفتم معلومه که خوشحال میشم دیونه
لبخندی بهش زدمو گفتم
-من برم ناهار درست کنم که الان بابا میاد
-برو خانوم خانوما
مشغول درست کردن غذا بودم اما فکر ذهنم فقط پیش شاهین بود
یعنی کی.میخواد ازم خواستگاری کنه
مطمعنم اون روز بهترین روز زندگیم میشه
......
سر میز غذا خوری بودیم که بابا گفت
-شب ساعت10 میریم خونه خانوم حسینی
باتموم شدن حرفش غذا پرید تو گلوی شاهین ؛ هی سرفه میکرد براش زود یه لیوان.اب بردم دادم بخوره بعد از چند دقیقه ای که حالش خوب شد گفت
چی ،عمو شوخی میکنی
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت129 رمان پارادوکس لبخند ارومی زد و گفت: _ بعد20 سال میخوام یکم سبک شم. بزار برات تعریف کنم. _ اگه خودتون اذیت نمیشید من که از خدامه.. دوباره برگشت به گذشته.. صداشو اورد پایین و گفت: _ یه مدت که از ازدواجمون گذشت خدا بهمون یه دختر داد. اسمشو گزاشتیم گلپری..…
#پارت130
رمان پارادوکس
حرفاشو نمیفهمیدم. گزاشتم پای مستیش. دویدم سمتش که کمکش کنم اما محکم پرتم کرد سمت حوض وسط حیاط، سرم به سنگ خورد از حال رفتم.
نفسشو عمیق داد بیرون ادامه داد:
_ که کاش منم اون شب میمردم. صبح با سرو صدا و جیغ دادی که از بالای سرم میومد چشامو باز کردم. خانم جانم بالای سرم نشسته بود و لباساش همه پر خون. با وحشت نگاش کردمو پرسیدم:
_ خانم جان چیشده؟
زار زد و گفت:
_ چرا با ابروی ما بازی کردی؟ چرا؟
همه مردم روستا دورمون بودن. نگاهم به دوتا جنازه ی وسط حیاط افتاد. ملحفه ی سفید روشون کشیده بودن. یکیشون از اون یکی خیلی کوچکتر بود. با قدمای لرزون از جام پاشدم که برم سمتش اما مادرشوهرم جلومو گرفت. کشیده ی محکمی به صورتم زد و گفت:
_ تو و اون بچه ی حرومزادت جون پسرمو گفتین. خداروشکر که اون بچه مرد و توام انشالا که زود به درک واصل میشی.
با وحشت زل زدم به ملحفه های سفیدی که به خون اغشته بودن. دویدم سمتشون و سریع ملحفه رو از روشون کشیدم. با دیدن گلپری و صادق غرق در خون دستامو رو گوشم گزاشتم و جیغ کشیدم. اقاجانم نگام میکرد. سرد بی روح. کسی بهم جوابی نمیداد. نفهمیدم گناهم چی بود اما فهمیدم شبی که من بیهوش شدم صادق بالای سر گلپری رفت و با کارد میزنه تو شکم بچم و اونو میکشه. بعد هم از ناراحتی خودشو نابود میکنه..
سکوت کرد. یه قطره اشک رو دستم چکید. اروم پرسیدم:
_ چرا اینکارو کردن گلبانو؟
_تا سال بعد نفهمیدم دلیلشو. فقط فهمیدم حسن فراری شد و منم از روستا انداختن بیرون.
با بغض ادامه داد:
_ حتی نزاشتن بچمو شوهرمو برای بار اخر ببینم یا تو تشیع جنازشون شرکت کنم. تازه بهم گفتن اگه سنگسارم نمیکنن فقط بخاطر اقاجانمه. اما باید از روستا برم.
من رفتمو نفهمیدم دلیل ظلمی که بهم شد چی بود.
🍃 @kadbanoiranii
رمان پارادوکس
حرفاشو نمیفهمیدم. گزاشتم پای مستیش. دویدم سمتش که کمکش کنم اما محکم پرتم کرد سمت حوض وسط حیاط، سرم به سنگ خورد از حال رفتم.
نفسشو عمیق داد بیرون ادامه داد:
_ که کاش منم اون شب میمردم. صبح با سرو صدا و جیغ دادی که از بالای سرم میومد چشامو باز کردم. خانم جانم بالای سرم نشسته بود و لباساش همه پر خون. با وحشت نگاش کردمو پرسیدم:
_ خانم جان چیشده؟
زار زد و گفت:
_ چرا با ابروی ما بازی کردی؟ چرا؟
همه مردم روستا دورمون بودن. نگاهم به دوتا جنازه ی وسط حیاط افتاد. ملحفه ی سفید روشون کشیده بودن. یکیشون از اون یکی خیلی کوچکتر بود. با قدمای لرزون از جام پاشدم که برم سمتش اما مادرشوهرم جلومو گرفت. کشیده ی محکمی به صورتم زد و گفت:
_ تو و اون بچه ی حرومزادت جون پسرمو گفتین. خداروشکر که اون بچه مرد و توام انشالا که زود به درک واصل میشی.
با وحشت زل زدم به ملحفه های سفیدی که به خون اغشته بودن. دویدم سمتشون و سریع ملحفه رو از روشون کشیدم. با دیدن گلپری و صادق غرق در خون دستامو رو گوشم گزاشتم و جیغ کشیدم. اقاجانم نگام میکرد. سرد بی روح. کسی بهم جوابی نمیداد. نفهمیدم گناهم چی بود اما فهمیدم شبی که من بیهوش شدم صادق بالای سر گلپری رفت و با کارد میزنه تو شکم بچم و اونو میکشه. بعد هم از ناراحتی خودشو نابود میکنه..
سکوت کرد. یه قطره اشک رو دستم چکید. اروم پرسیدم:
_ چرا اینکارو کردن گلبانو؟
_تا سال بعد نفهمیدم دلیلشو. فقط فهمیدم حسن فراری شد و منم از روستا انداختن بیرون.
با بغض ادامه داد:
_ حتی نزاشتن بچمو شوهرمو برای بار اخر ببینم یا تو تشیع جنازشون شرکت کنم. تازه بهم گفتن اگه سنگسارم نمیکنن فقط بخاطر اقاجانمه. اما باید از روستا برم.
من رفتمو نفهمیدم دلیل ظلمی که بهم شد چی بود.
🍃 @kadbanoiranii
#پارت130
دو تا از خدمتکارا که تلفظ اسم هاشون برام دشوار بود برای جمع کردن میز صبحانه ی (آقا) میان.
اخم های عمیقش که یک لحظه ام از پیشونیش کنار نمی رفتن، داد میزد که امروز گند اخلاق تر از هر روز دیگه ایه...
از پشت میز که بلند میشه سریع سرمو به طرف آتنا برمیگردونم و میگم :
_لطفا منو ببر اتاقم اصلا خوش ندارم با این گربه نره، دهن به دهن بشم.
پامیشه و به طرفم میاد و همونطور که ویلچر رو هُل میده میگه:
_هرچقدرم اینطوری بگی نمیتونی منکر ابهت و جذابیت و هات بودن رئیس من بشی...
دیگه جدا با این مزخرفات، اعصابمو داغون کرده ... از وقتی که هومان با اون بلوز مشکی و شلوار اسلش توسی که مارک بودنشون از فاصله ی دور هم مشخص بود و هیکل بی نقصشو به نمایش گذاشته بود، از طبقه ی بالا پایین اومد و ما تو پذیرایی نشسته بودیم، دائم روی نِرو من رژه رفته و از جذابیت نداشته ی آقای نچسب تعریف کرده...
بهش می توپم :
_حتما باید یه حرف ناجوری بهت بزنم که ساکت بشی؟! بابا ریدی تو اعصابم...!
دیگه حرفی نمیزنه و باهم به اتاق من میریم...
جای منو ثابت میکنه و درو میبنده و به سمت تخت میره.
قبل از نشستن می پرسه :
_اجازه هست؟
با سر تایید میکنم و اون با خیال آسوده میشینه....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
دو تا از خدمتکارا که تلفظ اسم هاشون برام دشوار بود برای جمع کردن میز صبحانه ی (آقا) میان.
اخم های عمیقش که یک لحظه ام از پیشونیش کنار نمی رفتن، داد میزد که امروز گند اخلاق تر از هر روز دیگه ایه...
از پشت میز که بلند میشه سریع سرمو به طرف آتنا برمیگردونم و میگم :
_لطفا منو ببر اتاقم اصلا خوش ندارم با این گربه نره، دهن به دهن بشم.
پامیشه و به طرفم میاد و همونطور که ویلچر رو هُل میده میگه:
_هرچقدرم اینطوری بگی نمیتونی منکر ابهت و جذابیت و هات بودن رئیس من بشی...
دیگه جدا با این مزخرفات، اعصابمو داغون کرده ... از وقتی که هومان با اون بلوز مشکی و شلوار اسلش توسی که مارک بودنشون از فاصله ی دور هم مشخص بود و هیکل بی نقصشو به نمایش گذاشته بود، از طبقه ی بالا پایین اومد و ما تو پذیرایی نشسته بودیم، دائم روی نِرو من رژه رفته و از جذابیت نداشته ی آقای نچسب تعریف کرده...
بهش می توپم :
_حتما باید یه حرف ناجوری بهت بزنم که ساکت بشی؟! بابا ریدی تو اعصابم...!
دیگه حرفی نمیزنه و باهم به اتاق من میریم...
جای منو ثابت میکنه و درو میبنده و به سمت تخت میره.
قبل از نشستن می پرسه :
_اجازه هست؟
با سر تایید میکنم و اون با خیال آسوده میشینه....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت130
به آسمون نگاه کرد و یه نفس عمیق کشید.
همون طور که به آسمون نگاه می کرد، گفت: هوای خیلی خوبیه تو همیشه میای اینجا قدم میزنی؟
- نه... هروقت که دلم بگیره...
نگاهش و از آسمون برداشت و دوخت به چشمای من و گفت:
میشه امشب منم باهات قدم بزنم چون دلم امشب بدجوری گرفته.
انقدر این جمله اش ومظلوم گفت که دلم براش کباب شد.
مهربون گفتم:چرا نمیشه؟!
و شروع کردم به قدم زدن
. آرتانم شونه به شونه من قدم می زد. یه نفس عمیق کشیدم و ریه هام و پر از هوای تازه و خنک کردم.
رو به آرتان گفتم:چرا امشب دلت گرفته؟!
نفس عمیقی کشید و گفت:نمی دونم..
.کاره دله دیگه. یه وقتایی می گیره که امشبم از اون وقتاس!
چیزی نگفتم ولبخند زدم. در کش می کردم... راست می گفت...
گاهی اوقات دل آدم می گیره...جوری که حتی خودشم نمی دونه چشه و واسه چی دلش تنگه!!
نگاهم و دوختم به ماه. خیلی قشنگ بود.سفید و پرنور
آرتان من من کنان گفت:شیدا...من... من می خوام باهات حرف بزنم.
نگاهم و از ماه برداشتم و به آرتان دوختم. با تعجب گفتم:چه حرفی؟!
آرتان کلافه دستی لای موهاش برد و گفت:میشه بشینیم؟
و به تاب کنار باغچه اشاره کرد.
سری تکون دادم و با هم روی تاب نشستیم. تاب آروم آروم تکون می خورد و آرتانم شروع کرده بود به حرف زدن:
- می دونی شیدا..
من خیلی وقته که می خوام یه چیزی بهت بگم اما..
.اما روم نمیشه! از عکس العملت می ترسم
...همش می ترسم که نکنه تو از من بدت بیاد یا فکر کنی که من... من...
و دیگه نتونست ادامه بده ونگاهش و دوخت به گلای باغچه.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
به آسمون نگاه کرد و یه نفس عمیق کشید.
همون طور که به آسمون نگاه می کرد، گفت: هوای خیلی خوبیه تو همیشه میای اینجا قدم میزنی؟
- نه... هروقت که دلم بگیره...
نگاهش و از آسمون برداشت و دوخت به چشمای من و گفت:
میشه امشب منم باهات قدم بزنم چون دلم امشب بدجوری گرفته.
انقدر این جمله اش ومظلوم گفت که دلم براش کباب شد.
مهربون گفتم:چرا نمیشه؟!
و شروع کردم به قدم زدن
. آرتانم شونه به شونه من قدم می زد. یه نفس عمیق کشیدم و ریه هام و پر از هوای تازه و خنک کردم.
رو به آرتان گفتم:چرا امشب دلت گرفته؟!
نفس عمیقی کشید و گفت:نمی دونم..
.کاره دله دیگه. یه وقتایی می گیره که امشبم از اون وقتاس!
چیزی نگفتم ولبخند زدم. در کش می کردم... راست می گفت...
گاهی اوقات دل آدم می گیره...جوری که حتی خودشم نمی دونه چشه و واسه چی دلش تنگه!!
نگاهم و دوختم به ماه. خیلی قشنگ بود.سفید و پرنور
آرتان من من کنان گفت:شیدا...من... من می خوام باهات حرف بزنم.
نگاهم و از ماه برداشتم و به آرتان دوختم. با تعجب گفتم:چه حرفی؟!
آرتان کلافه دستی لای موهاش برد و گفت:میشه بشینیم؟
و به تاب کنار باغچه اشاره کرد.
سری تکون دادم و با هم روی تاب نشستیم. تاب آروم آروم تکون می خورد و آرتانم شروع کرده بود به حرف زدن:
- می دونی شیدا..
من خیلی وقته که می خوام یه چیزی بهت بگم اما..
.اما روم نمیشه! از عکس العملت می ترسم
...همش می ترسم که نکنه تو از من بدت بیاد یا فکر کنی که من... من...
و دیگه نتونست ادامه بده ونگاهش و دوخت به گلای باغچه.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر