کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23K photos
28.4K videos
95 files
42.5K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت105 شادی رسیدم انقدر توی فکر بودم که اصلا نفهمیدم رسیدیم بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم بدون توجه به شاهین به سمت خونه رفتم.... وارد اتاقم که شدم همونجا روی زمین.نشستم باصدای بلند گریه میکردم... شاهین وارد اتاق شد جلوم زانوم زد گفت شادی…
#پارت106

بابات عاشق دختر بود وقتی فهمید که دختری دیگه روی پاش بند نبود


همه چیز داشت خوب پیش میرفت ولی توی سونوگرافی متوجه یه چیزی شدن


که مامانت دچار یه بیماریه شده،اسمشو یادم نیس،با به دنیا اومدن تو مامانت دچار ایست قلبی میشه

احتمال زنده موندنش شاید1 درصد باشع


حتی بیمارستان هم برگه سقط جنین رو به مادرت داد ولی مادرت قبول نکرد


همه میگفتن برو سقطش کن


ولی اون میگفت نه


بابات که دیونه شده بود هرکاری کرد حتی مامانتو بزور برد پزشکی قانونی


اما بازم نتونست،


مامانت دلش به اون یه درصد خوش بود
به همه میسپرد که مواظب تو عمو باشن


حتی میخواست خانوم حسینی رو برا بابات بگیره،ولی بابات نذاشت


یادمه موقعی که دردش گرفته بود به بابات گفت که ازدواج کنه تا تنها نمونه،


میگفت دوست نداره تو هم مثل خودش طمع بی مادری بکشی


ولی بابات بعد از مرگ مامانت به هیچکدوم از حرفاش عمل نکرده بود


بابا تبدیل شد به مردی که دیگه هیشکی براش مهم نبود


تا چهلمت پیش مادربزرگ بودی بابات نمیزاشت بیارنت خونه اش همش میگفت


فقط بخاطر این بچه اس که شیرین زندگی نیس


بعد از چهلم مامانت به کل تغییر کرد با تموم مخالفت ها اومد تورو برد خونه اش


همه نگرانت بودن که نکنه بلایی سرت بیاره

تنهایی رسوندت به اینجا،شادی عمو باتموم بدی هاش بزرگت کرد هرچند شاید بعضی جاها درحقت پدری نکرده باشه


با هق هق گفتم


راست میگفت من قاتل مامانم اره


اخه چرا مامان همچین کاری کرد بخاطر منی که تاحالا ندیده بود جونشو داد


ایکاش منم دست یکی دیگه میسبرد،نه دست مردی که بخاطر قضیه ای من مقصرش نبودم اینجوری باهام رفتار میکرد


یادته حق گفتن بابا رو نداشتم یه بار بهش گفتم بابا چه جوری کتکم زد که یه هفته تو بیمارستان بودم


شادی توهم یادته بابات یه هفته بخاطر تو که بیمارستان بودی هیچی نمیخورد تا به خونریزی معده افتاد


باهات هر وقت بهت اسیب رسوند بعدش یه طوری به خودش اسیب رسوند


من اینارو.نمیخوام ، منم دختر نیاز به محبت دارم

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت105 رمان پارادوکس ساعت ها دور خودم میچرخیدم. به خودم که اومدم دیدم ساعت از 12  هم رد شده. کوچه حسابی خلوت بود.میدونستم پروانه تاحالا حتما  نگران شده بخصوص که گوشیمم خاموش بود. گوشیو روشن نکردم. احتمالا بالای هزار تا پیامو میس کال انداخته بودن. یه راست…
#پارت106
رمان پارادوکس

اعصابم به شدت تحریک شده بود. پروانه هم نمیخواست دست از نصیحتاش برداره. ساکت شدم تا شاید اروم بگیره و ولم کنه اما بیخیال نبود:
_ همش خودتو ازمون قایم میکنی،همش میخوای بگی که مثلا غم و غصه داری، مگه فقط تو اینجوری بودی؟ مگه فقط به تو تجاوز شده؟ مگه فقط تویی که درد داری؟ بخاطر یه اتفاق مسخره که اونم تو سه سال پیش افتاده، پدر مارو  در اوردی، دیوونمون کردی آمین. میفهمی؟ بس کن دیگه. اون اتفاق کوفتی تموم شد رفت. الان نگران چی هستی؟ مگه مامان و اون دکتر بدبخت نگفت برین ترمیم کنی. ترمیم میکردی کی میفهمید؟ کی میخواست بفهمه؟  خودت نخواستی. چرا؟ چون میخواستی نشون بدی که بدبختی. دلیل دیگه ای نمیتونه داشته باشه.
شوکه زل زده بودم به پروانه که از حرص و عصبانیت داشت نفس نفس میزد. باورم نمیشد که این حرفا از دهن اون بیرون اومده باشه. اصلا هضم حرفاش برام سخت بود. اتفاق مسخره؟ ترمیم؟ ترمیم میتونست زخمی و که اون اتفاق مسخره به روحم زدو درست کنه؟؟ مات مونده بودم. پروانه ای که اروم بود امشب مثل اتشفشان فوران کرد و گدازه هاش بیشتر از اون اتفاق به قول خودش مسخره منو به آتیش کشید. حرفی نداشتم بزنم. یعنی حرف که بود ولی گاهی انقدر حجم حرفات زیاد میشه که ترجیح میدی سکوت کنی. باصدایی که از زور بغض میلرزید اروم لب زدم:
_ ببخش که نگرانت کردم.
نمیدونم بخاطر لحن حرف زدنم بود یا بغض تو صدام که نگاهش رنگ پشیمونی گرفت. انگار خودشم فهمید زیاده روی کرده اما دیگه فایده نداشت. رومو ازش گرفتم که نبینه قطره اشکیو که رو گونم چکید. اروم صدام زد:
_ آمین

@kadbanoiranii
#پارت106



الیزابت چند ضربه به در میزنه و وارد میشه و به طرف ویلچرم که گوشه ی اتاقه میره.


به ساعت گرد روی دیوار نگاه میکنم. ساعت 8 و نیم شبه ولی چرا برام غذا نیاورده؟! ...

تند تند حرف میزنه اما بخاطر لهجه ی غلیظش من یک کلمه هم از حرفاشو متوجه نمیشم....


_The master did not allow me to bring you food.
I came to take you to the table.
(ارباب اجازه ندادند برات غذا بیارم. اومدم ببرمت سر میز.)


مثل خنگا بهش نگاه میکنم و حرکاتشو دنبال میکنم که صدای مردونه ای باعث میشه به سرعت گردنمو به سمت در بچرخونم...


_فک نمیکنم اونقد سواد داشته باشی که متوجه حرفاش بشی...


برافروخته میشم و با غیظ و نفرت نگاهمو به چشماش میدوزم ...


نگاه بی تفاوت و بی اعتناش روی اعصابم یورتمه میره...

دست الیزابت رو پس میزنم و سرمو روی بالش میکوبم و پتو رو روی سرم میکشم.

(آره آره فقط تو انگلیسی بلدی.......
تازه به دوران رسیده ی احمق...
اَبله.... !)


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت106



ساعت دقیقا شیش

!همه اومدن. مامان بابا، خاله وشوهر خاله ام و آرش و آروین پسرخاله هام،

چندتا از رفیقای صمیمی اشکان، زن عمو و عموی سارا، مامان و بابای آرزو.

همه کنار هم دیگه روی مبل نشستن و از هر دری حرف می زنن و صدای خنده هاشون توی فضا پیچیده...

نگاهم بین مهمونا می چرخه ومیرسه به عمو و زن عموی سارا.

یه زن و مرد مهربون و دوست
داشتنی.

سارا بهم گفته بود که مامان و باباش وقتی که ۵ سالش بود

، تو یه تصادف از دنیا میرن وعمو و زن عموش سرپرستیش و به عهده می گیرن.

عمو محمد و زن عمو مهتاب خیلی خوبن..

.بچه دار نمیشن و سارا رو مثل بچه خودشون می دونن.

من که فقط دو سه ماهه می شناسمشون عاشقشون شدم!!!

چه برسه به سارا که ۲۰ ساله داره کنار این زوج مهربون زندگی می کنه...

توی افکار خودم غرق بودم که ضربه محکم آرش به بازوم من و از فکر بیرون کشید.

عصبی رو کردم به آرش که کنارم نشسته بود و گفتم: چته؟! رم کردی؟

آرش خنده ای کرد و گفت: نگفته بودی به زنا و مردای مسن میل داری؟

گنگ ومتعجب گفتم: چی؟!

آرش با خنده گفت: یادم باشه دیگه نذارم به مامان و بابام نگاه کنی!

این چی میگه؟!من؟!میل دارم؟ به زنا و مردای مسن ؟! یعنی چی؟..... نکنه...

نکنه این منظورش...وای آرش می کشمت!

یه نیشگون محکم از بازوش گرفتم و گفتم: بگو غلط کردم.

آرش خندید و خیلی خونسردگفت:اوخی

!الان مثلا داری نیشگون میگیری؟! پس چرا من اصلا دردم
نمیاد؟

محکم تر فشار دادم و با حرص گفتم:چون تو آدم نیستی گوریلی!

آرش چند بار پشت سرهم نوچ نوچ کرد

و با خنده گفت: چه دختر بی ادبی کوچولو آدم به بزرگترش که نمیگه گوریل

!!وای وای وای اگه به خاله نگفتم...

- خفه خیر سرت ۴ سال از من بزرگتری دیگه !!


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر