کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت101 تنها دلخوشیم اون موقع ها دیکته گفتنش بود اخر شب ها قبل از خوابم میگفت دفترتو بیار دیکته بهت بگم در حقم پدری که کرده، اره کرده بابا جلوی کل فامیلش وایساد گفت شادی دختر منه نه شما خودم میدونم چه جوری بهش رسیدگی کنم دستمو گرفت از خونه مامانش…
#پارت102
عمو ساعت يکه نمیخوای به ما ناهار بدی
نگاهی به ساعت کردم چقدر زود گذشت
چی میخورید؟
5 پرس کوبیده بامخلفاتش
چرا5تا
ما که میشیم سه نفر بافرهاد خانوم
حسینی میشم5 تا
اونا مگه با ما میخوان ناهار بخورن
اره من ازشون خواستم
تو خیلی...
بابا هووفی کشیدمو باتلفنش غذا رو سفارش داد
شاهین از جاش بلند شد گفت
من برم صداشون کنم تا بیان
از صورت بابا میشه فهمید چقدر عصبانیه
بعد از 5دقیقه خانوم حسینی شاهین فرهاد وارد اتاق شدن
خانوم حسینی جای شاهین نشست گفت
دانشگاه میری
امسال کنکور دارم
موفق باشی عزیزم
لبخند
ی بهش زدمو گفتم
ولی جواب بابامو خیلی خوب دادید،فکرکنم شما نفر اولی هستی که اینطوری باهاش حرف میزنی
اره من اولین نفرم توی بچگی هم نمی تونست روحرفم حرف بیاره
خندیدم همین که میخواستم حرفی بهش بزنم
صدای در زدن اومد غذا رو اورده بودن...
غذا رو روی میز چیدمو مشغول خوردن شدین
که یهو خانوم حسینی برگشت سمتمُ گفت
تو توی خونتون اشپزی میکنی
بله
یهو فرهاد گفت
خانوم حسینی نمیدونی که چه دست پختی داره دستپختش یکه بخدا
پس یه بار حتما باید دستپختتُ بخورم
حتما بیان،اصلا فردا توی تایم ناهار همراه با بابام میان
بعد از تموم شدن حرفم بابا یهو به سرفه افتاد
باچشماش داشت برام خط نشون میکشید
خوشبحالت خانوم حسینی برو جای منم خالی کن
میخوای تو رو هم.باخودم ببرم
اگه ببری که قول میدم تو کارات کمکت کنم
ببینم اجازه میدی فرهادم بیارم،گناه داره
نگاهم به فرهاد افتاد یه ان صورتشو چنان مظلوم کرد که میخواستم از خنده غش کنم
جوری که سعی میکردم خندمو کنترل کنم گفتم
بل....بله
صورت بابا هم.هر لحظه قرمز تر میشد
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
عمو ساعت يکه نمیخوای به ما ناهار بدی
نگاهی به ساعت کردم چقدر زود گذشت
چی میخورید؟
5 پرس کوبیده بامخلفاتش
چرا5تا
ما که میشیم سه نفر بافرهاد خانوم
حسینی میشم5 تا
اونا مگه با ما میخوان ناهار بخورن
اره من ازشون خواستم
تو خیلی...
بابا هووفی کشیدمو باتلفنش غذا رو سفارش داد
شاهین از جاش بلند شد گفت
من برم صداشون کنم تا بیان
از صورت بابا میشه فهمید چقدر عصبانیه
بعد از 5دقیقه خانوم حسینی شاهین فرهاد وارد اتاق شدن
خانوم حسینی جای شاهین نشست گفت
دانشگاه میری
امسال کنکور دارم
موفق باشی عزیزم
لبخند
ی بهش زدمو گفتم
ولی جواب بابامو خیلی خوب دادید،فکرکنم شما نفر اولی هستی که اینطوری باهاش حرف میزنی
اره من اولین نفرم توی بچگی هم نمی تونست روحرفم حرف بیاره
خندیدم همین که میخواستم حرفی بهش بزنم
صدای در زدن اومد غذا رو اورده بودن...
غذا رو روی میز چیدمو مشغول خوردن شدین
که یهو خانوم حسینی برگشت سمتمُ گفت
تو توی خونتون اشپزی میکنی
بله
یهو فرهاد گفت
خانوم حسینی نمیدونی که چه دست پختی داره دستپختش یکه بخدا
پس یه بار حتما باید دستپختتُ بخورم
حتما بیان،اصلا فردا توی تایم ناهار همراه با بابام میان
بعد از تموم شدن حرفم بابا یهو به سرفه افتاد
باچشماش داشت برام خط نشون میکشید
خوشبحالت خانوم حسینی برو جای منم خالی کن
میخوای تو رو هم.باخودم ببرم
اگه ببری که قول میدم تو کارات کمکت کنم
ببینم اجازه میدی فرهادم بیارم،گناه داره
نگاهم به فرهاد افتاد یه ان صورتشو چنان مظلوم کرد که میخواستم از خنده غش کنم
جوری که سعی میکردم خندمو کنترل کنم گفتم
بل....بله
صورت بابا هم.هر لحظه قرمز تر میشد
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت101 رمان پارادوکس _ راستش من زیاد بلد نیستم سخنرانی کنم. امادگی قبلی هم ندارم.الان هم فقط بخاطر خواهش خانوم وحیدی اینجا ایستادم. میخوام یه چیزی بگم. یه چیزی که فکر میکنم کافی باشه برای اینکه حرفام به یه سخنرانی خوب تبدیل بشه.. قلبم محکم خودشو به درو…
#پارت102
رمان پارادوکس
همه سرها به سمت من چرخید و سکوت همه جارو فرا گرفت. زل زده بودم تو چشماش. خودش بود؟ شک داشتم. اونم بهم خیره شده بود. با اخم، با تعجب، اگه خودش نبود پس دلیل این همه یکه خوردن چیز میتونست باشه؟؟؟صدای سحر زیر گوشم پیچید:
_ آمین؟
سرمو چرخوندم سمتش. زل زدم تو چشماش. نمیدونم چی تو صورتم دید که با نگرانی گفت:
_ حالت خوبه؟؟؟
خوب؟ نه خوب نبودم. شایدم خوب بودم. نمیدونم. هیچی نمیدونم. دوباره سرمو چرخوندم سمتش. بغض به گلوم حجوم اورد. درد تو وجودم پیچید. انگار دوباره تو همین لحظه داشتم جون میدادم.انگار هوا نبود. دستمو دور یقم بردم و کشیدم تا یکم هوا بهم برسه.تقلا کردم ولی، ولی فایده نداشت. نفسای بلند و کشدار میکشیدم. انقدر هوا کم بود که زانو زدم. صدای سحر و شیرین و میشنیدم اما قادر نبودم که جواب بدم.صورت های نگران ادمای اطرافم جلوی چشمم بود. صدای پاش اومد. اومد سمتم. داشتم میدیدمش. باز هم زل زده بود به صورتم.
شاید فراموشم کرده بود.چه انتظاری داشتم؟ اینکه تو اوج هوس تصویر دختری که بدبختش کرده بود تو ذهنش حک شه؟ معلومه که نمیشه. شیرینی مایعی و تو دهنم حس کردم و پشتش راه تنفسیم ازاد شد.
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
همه سرها به سمت من چرخید و سکوت همه جارو فرا گرفت. زل زده بودم تو چشماش. خودش بود؟ شک داشتم. اونم بهم خیره شده بود. با اخم، با تعجب، اگه خودش نبود پس دلیل این همه یکه خوردن چیز میتونست باشه؟؟؟صدای سحر زیر گوشم پیچید:
_ آمین؟
سرمو چرخوندم سمتش. زل زدم تو چشماش. نمیدونم چی تو صورتم دید که با نگرانی گفت:
_ حالت خوبه؟؟؟
خوب؟ نه خوب نبودم. شایدم خوب بودم. نمیدونم. هیچی نمیدونم. دوباره سرمو چرخوندم سمتش. بغض به گلوم حجوم اورد. درد تو وجودم پیچید. انگار دوباره تو همین لحظه داشتم جون میدادم.انگار هوا نبود. دستمو دور یقم بردم و کشیدم تا یکم هوا بهم برسه.تقلا کردم ولی، ولی فایده نداشت. نفسای بلند و کشدار میکشیدم. انقدر هوا کم بود که زانو زدم. صدای سحر و شیرین و میشنیدم اما قادر نبودم که جواب بدم.صورت های نگران ادمای اطرافم جلوی چشمم بود. صدای پاش اومد. اومد سمتم. داشتم میدیدمش. باز هم زل زده بود به صورتم.
شاید فراموشم کرده بود.چه انتظاری داشتم؟ اینکه تو اوج هوس تصویر دختری که بدبختش کرده بود تو ذهنش حک شه؟ معلومه که نمیشه. شیرینی مایعی و تو دهنم حس کردم و پشتش راه تنفسیم ازاد شد.
@kadbanoiranii
#پارت102
به آنی آتیش میگیرم و نگاه بُراقم رو به صورتش میدوزم اما اون حتی نیم نگاهی سمت من نمیندازه و به الیزابت که کمی دورتر از میز ایستاده اشاره ای میکنه.
کاسه رو از دست بابا میگیرم و روی میز می کوبم.
من برای خوردن غذا به کمک کسی نیاز ندارم آقای محترم....
به تنها چیزی که دستم میرسه، دیس حاوی سالاد سزاره....
برمیدارم و بشقابم رو پر میکنم.
چنگال رو با حرص به کاهوها میزنم و به دهان میزارم...
ضعیف بودن در برابر کسی که خیلی از تو بالاتره یعنی خودِ باخت و بدبختی و این منو عصبی میکنه...
اونقد حرصی لقمه مو میجوم که زبونم رو به شدت گاز میگیرم و چهره ام از دردش جمع میشه ...
یک لحظه نگاه زیرچشمی اون پسر یُبس رو احساس میکنم اما سر می چرخونم و با اخم به بابا که حالمو می پرسه چشم میدوزم.
دستمو به چرخ ها می رسونم و حرکتشون میدم که الیزابت به کمکم میاد.
بابا نیم خیز میشه که با صدای هومان سرجاش میخکوب میشه :
_عمو فکر میکنم خیلی خارج از ادب باشه این چنین ترک کردن سفره....
این الان به در گفت که دیوار بشنوه؟!
اون میخاد به من آداب یاد بده؟!
بچه پرو... !!
میخام داد بزنم و با خاک یکسانش کنم اما توده ای از حرفهای درشتی که تا نوک زبونم اومده، می بلعم.....
چندوقته که سکوت تنها جوابم به آدم هاست؟!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
به آنی آتیش میگیرم و نگاه بُراقم رو به صورتش میدوزم اما اون حتی نیم نگاهی سمت من نمیندازه و به الیزابت که کمی دورتر از میز ایستاده اشاره ای میکنه.
کاسه رو از دست بابا میگیرم و روی میز می کوبم.
من برای خوردن غذا به کمک کسی نیاز ندارم آقای محترم....
به تنها چیزی که دستم میرسه، دیس حاوی سالاد سزاره....
برمیدارم و بشقابم رو پر میکنم.
چنگال رو با حرص به کاهوها میزنم و به دهان میزارم...
ضعیف بودن در برابر کسی که خیلی از تو بالاتره یعنی خودِ باخت و بدبختی و این منو عصبی میکنه...
اونقد حرصی لقمه مو میجوم که زبونم رو به شدت گاز میگیرم و چهره ام از دردش جمع میشه ...
یک لحظه نگاه زیرچشمی اون پسر یُبس رو احساس میکنم اما سر می چرخونم و با اخم به بابا که حالمو می پرسه چشم میدوزم.
دستمو به چرخ ها می رسونم و حرکتشون میدم که الیزابت به کمکم میاد.
بابا نیم خیز میشه که با صدای هومان سرجاش میخکوب میشه :
_عمو فکر میکنم خیلی خارج از ادب باشه این چنین ترک کردن سفره....
این الان به در گفت که دیوار بشنوه؟!
اون میخاد به من آداب یاد بده؟!
بچه پرو... !!
میخام داد بزنم و با خاک یکسانش کنم اما توده ای از حرفهای درشتی که تا نوک زبونم اومده، می بلعم.....
چندوقته که سکوت تنها جوابم به آدم هاست؟!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت102
آرتان لبخندی زد و مشت گره شدم و توی دستش گرفت و زل زد به دستام
. همون طور که به دستام نگاه می کرد، یه اخم روی پیشونیش نقش بست و با لحن عجیب و خاصی گفت:
کاش همون خانوم کوچولو می موندی و هیچ وقت بزرگ نمیشدی...
اینم یه چیزیش میشه ها چرا چرت و پرت میگه؟! خدا شفاش بده...
آرتان هنوزم به دستام نگاه می کرد و توفکر فرو رفته بود
برای اینکه سریع تر از اون جو مسخره خلاص بشم، دستم و از توی دستاش بیرون کشیدم و با یه لبخند روی لبم،
گلی رو که هنوزم توی دستش بود، ازش گرفتم
. مهربون گفتم:به به به زحمت کشیدین بابابزرگ
آرتان لبخندی زد و هیچی نگفت.
با صدای بلند داد زدم:
- آرزو بیا ببین کی اومده بالاخره آقا آرتان بعد از عمری شرف یاب شدن آرزو یه جیغ بنفش کشید
و به حالت دواز اتاق بیرون اومد.
جینگیل بینگیلایی که توی دستاش بودن رو روی مبل پرت کرد و به سمت آرتان رفت.
اخم غلیظی کرد و باجیغ جیغ گفت: نمیومدی دیگه!
و در حالی که به ساعت اشاره می کرد، ادامه داد: ببین ساعت چنده
!خوبه بهت گفتم زود بیا!اگه نمی گفتم که فکر کنم تا ۱۲ شبم نمیومدی!
آرتان خنده ای کرد و آرزو و تو بغلش کشید.
بوسه ای روی موهاش زد و گفت:بسه جیغ جیغ کردی آرزو سرم رفت دختر
بالاخره که اومدم. این مهمه.
آرزو خودش از بغل آرتان بیرون کشید و گفت:
خوبه خوبه خودت لوس نکن.
فکر کردی با یه بغل و ماچ و بوسه خر میشم؟
نخیر آقا! (و در حالیکه به جینگیل بینگیلای روی مبل اشاره می کرد،
ادامه داد: به خاطر دیر اومدنت باید همه اینارو خودت یه تنه وصل کنی؟
آرتان نگاهی به اون همه جینگیل بینگیل کرد و با اخمای درهم گفت:همه اونارو؟!
آرزو با جدیت گفت:بعله همشون و
لخبند خبیثی زد و به ساعت نگاه کرد و گفت:از الانم تایم می گیرم
! تا ۲۰دقيقه دیگه باید تموم شده
باشه!
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
آرتان لبخندی زد و مشت گره شدم و توی دستش گرفت و زل زد به دستام
. همون طور که به دستام نگاه می کرد، یه اخم روی پیشونیش نقش بست و با لحن عجیب و خاصی گفت:
کاش همون خانوم کوچولو می موندی و هیچ وقت بزرگ نمیشدی...
اینم یه چیزیش میشه ها چرا چرت و پرت میگه؟! خدا شفاش بده...
آرتان هنوزم به دستام نگاه می کرد و توفکر فرو رفته بود
برای اینکه سریع تر از اون جو مسخره خلاص بشم، دستم و از توی دستاش بیرون کشیدم و با یه لبخند روی لبم،
گلی رو که هنوزم توی دستش بود، ازش گرفتم
. مهربون گفتم:به به به زحمت کشیدین بابابزرگ
آرتان لبخندی زد و هیچی نگفت.
با صدای بلند داد زدم:
- آرزو بیا ببین کی اومده بالاخره آقا آرتان بعد از عمری شرف یاب شدن آرزو یه جیغ بنفش کشید
و به حالت دواز اتاق بیرون اومد.
جینگیل بینگیلایی که توی دستاش بودن رو روی مبل پرت کرد و به سمت آرتان رفت.
اخم غلیظی کرد و باجیغ جیغ گفت: نمیومدی دیگه!
و در حالی که به ساعت اشاره می کرد، ادامه داد: ببین ساعت چنده
!خوبه بهت گفتم زود بیا!اگه نمی گفتم که فکر کنم تا ۱۲ شبم نمیومدی!
آرتان خنده ای کرد و آرزو و تو بغلش کشید.
بوسه ای روی موهاش زد و گفت:بسه جیغ جیغ کردی آرزو سرم رفت دختر
بالاخره که اومدم. این مهمه.
آرزو خودش از بغل آرتان بیرون کشید و گفت:
خوبه خوبه خودت لوس نکن.
فکر کردی با یه بغل و ماچ و بوسه خر میشم؟
نخیر آقا! (و در حالیکه به جینگیل بینگیلای روی مبل اشاره می کرد،
ادامه داد: به خاطر دیر اومدنت باید همه اینارو خودت یه تنه وصل کنی؟
آرتان نگاهی به اون همه جینگیل بینگیل کرد و با اخمای درهم گفت:همه اونارو؟!
آرزو با جدیت گفت:بعله همشون و
لخبند خبیثی زد و به ساعت نگاه کرد و گفت:از الانم تایم می گیرم
! تا ۲۰دقيقه دیگه باید تموم شده
باشه!
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر