کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت91 برام دست زد گفت کدبانویی شدی ها به سمت بابا برگشت گفت دیگه وقت شوهر دادانشه عمو تانترشیده زود بده بره بابا اخمی کرد گفت:شاهین ِشاهین خندید و همه نشستیم مشغول غذا خوردن بودیم،بعد ازنیم ساعتی که همه غذاهامونو خوردیم بابا شاهین از سر میز بلند…
#پارت92

خم شد طرف میز یه شیرینی برداشت گفت


بفرمایید این شیرینی خوردن دارها


همه مشغول خوردن چایی وشیرینی شدیم


بعد ازتموم شدن یهو شاهین گفت


راستی عمو از خانوم حسینی چه خبرهنوز پیش شما کارمیکنه


اره هنوز پیش ما کارمیکنه


من فردا میتونم باهاتون بیام شرکت


اره بیا


اوکی پس منوشادی فردا باهاتون میام


تا شاهین اسم منو اورد


بابا زود گفت شادی برا چی بیاد باهامون


تک خنده ای کرد گفت بخاطر همون دلیل که من میام بعدشم شادی وارث شرکت شماس


باید بیاد ببینه تااونجایی که من میدونم تاحالا هم شرکت نیومده


بابا چیزی نگفت به تی وی خیره شد


خیلی خوشحال بودم


نگاهم به شاهین افتاد که ابروهاشو برام بالا انداخت


منم چشمکی بهش زدم...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت91 رمان پارادوکس کلافه و بیحوصله پشت میزم نشسته بودم. از وقتی که اومدم انقد شرکت خلوت بود که کاری برای انجام دادن نداشتم. نمیدونستم بقیه کجان. وقتی اومدم اقای توکلی اتاقمو نشونم داد تقریبا بهم گفت که کارم چیه. بی حوصله داشتم ژرونال هارو ورق میزدم که…
#پارت92
رمان پارادوکس

حدود یه ساعت وقتمو گرفت اما بالاخره تمومش کردم. کار سختی نبود فقط تعداد اجناس و برندی که داشتن میاوردن زیاد بود. کاغذای تایید شده رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون. توکلی تو سالن نبود. متعجب دنبالش میگشتم که شنیدن یه صدای نازک زنانه برگشتم عقب. چشمم به دختر مو بلوند با چشمای ابی خورد. لبخند مهربونی بهم زد و گفت:
_ سلام. ببخشید اقای توکلی بامن تماس گرفتن بابت کار. گفتن امروز مدارکمو بیارم.
با لحن ارومی گفتم:
_ سلام خوش اومدین. من تو اتاقم بودم اومدم کارارو تحویلشون بدم که دیدم نیستن. بفرمایید بشینید. هرجا باشن پیداشون میشه.
_ باشه.
بعد سمت کاناپه های گوشه سالن رفت و نشست. منم برگه هارو روی میز توکلی گزاشتم و اومدم برم توی اتاقم که دیدم توکلی از تو یه اتاق اومد بیرون. نگاهی به تابلوی جلو در انداختم که دیدم نوشته مدیریت...
با تعجب نگام کرد و گفت:
_ چیزی شده؟
_ نه فقط کاری که خواستین و انجام دادم. رو میزتون گزاشتم.
سرشو تکون داد و گفت:
_ خیلی ممنونم.
اشاره ای به ته سالن کردمو گفتم :
_ یه خانومی هم اومده گویا با شما کار داره. منتظرتونه.
_ باشه ممنونم.
یکم مکث کردمو گفتم:
_ کاری برای انجام دادن نداریم؟
لبخند ملیحی زد و گفت:
_ اقای شایگان با بیشتر اعضای شرکت برای یه کنفرانسی رفتن خارج از کشور. برای همین این چند روز شرکت یکم خلوته. یه مناظره هست که اگه موفق بشیم شرکت خیلی پیشرفت میکنه.



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292ene
#پارت92


در طول نظارتم حتی یک میلی متر هم ازم دور نشد و قدم به قدم باهام اومد.

اگر ترس از عصبانیتم نبود، قطعا باز از دستم آویزون میشد و رهام نمی‌کرد.



از ساختمون بیرون میام و نگاهی به ساعت ميندازم.
به احتمال زیاد تا الان عمو و دخترش به خونه رسیدن و باید زودتر خودمو برسونم.
با تمام مخالفتم ، اینکه به عنوان میزبان حضور نداشته باشم، شخصیتم رو زیر سوال میبره و این چیزیه که هومان هرگز اجازه نمیده اتفاق بیفته.


خیلی ناگهانی می ایستم و به عقب می چرخم که آنا که مثل جوجه اردک زشت، دنبالم راه افتاده به سینه ام برخورد میکنه.

ابرو در هم میکشم و با لحن سرد و خشنی تو صورتش می غرم:


_Why did you follow me?
(چرا دنبال من راه افتادی؟)

بینیشو که در برخورد با سینه ام ضربه دید، میماله و چشم هاشو مظلوم میکنه و با ناله و ناز میگه :


_It hurt...!
(دردم گرفت...! )

چشمهام منحرف میشه و به سمت پوست برنزه و براق گردنش و چاک سینه ای که با سخاوت در معرض دید قرار گرفته، کشیده میشه اما خیلی سریع نگاهمو بالا میارم و به چشماش میدوزم.


بدون اینکه در حالت چهره ام تغییری ایجاد کنم با تحکم میگم :



_Next time Out of your working hours, Do not go to the laboratory, OK?
(دفعه‌ی بعدی خارج از ساعت های کاریت به آزمایشگاه نیا، فهمیدی ؟)


چشمکی میزنه و لب سرخش رو غنچه میکنه و بوسه ای به هوا میزنه و همون طور که ازم فاصله میگیره میگه:


_Maybe he can't listen to you.!
(مگه میشه به حرف تو گوش نکرد.!)


و با تکون دادن پی در پی دستش تو هوا ازم دور میشه و مسیرشو به سمت ماشینش تغییر میده.



*****
رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت92




به همراه آرزو رفتیم و روی یه نیمکت نشستیم. سعی کردم نیمکتی رو انتخاب کنم

که از مسعود دور باشه و چشمم دوباره به قیافه نحسش نیفته.

برای اینکه حوصله امون سر نره، شروع کردم به حرف زدن

- آرزو یه چیزی بگم مسخره ام نمیکنی؟!
- نه بگو

- واقعا بگم؟!

- آره، بگو.

آب دهنم و قورت دادم و گفتم: حس می کنم این بابک صانعيه من و دوست داره!

یهو آرزو از خنده ترکید!

اخمی کردم و گفتم:حرف خنده داری زدم؟!

آرزو لابه لای خنده هاش گفت: آره..خیلی باحال بود!

یادم باشه به عنوان جوک برتر ۲۰۲۱ معرفیش کنم !!

اخمم و غلیظ تر کردم و گفتم:برو بمیر روانی دیوونه!!!!منه خرو بگو که خواستم باهات درد‌ و دل


کنم.

آرزو با خنده گفت:خره درد و دل باجوک گفتن فرق داره!

اخه توهمم انقدر فضایی؟!

و دوباره از خنده ترکید.

اینم که هیچی حالیش نیست بابا

!روم و ازش برگردوندم و به حیاط دانشگاه زل زدم.

همین جوری داشتم با چشمام کل دانشگاه رو دید می زدم که دیدم مسعود داره میاد سمت ما!

یا ابوالفضل بدبخت شدم رفت.

خدایا من همین الان الشهدم و می خونم...

خدایا من و ببخش واسه همه مسخره بازیایی که در آوردم...

واسه همه اذیتایی که کردم!

واسه همه غرایی که زدم.

البته از تمام اینا مسعود و فاکتور بگیر چون اون حقش بود. بچه پررو!!!


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر