کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.83K subscribers
23K photos
28.1K videos
95 files
42.3K links
Download Telegram
#پارت79

جعبه ای کمک های اولیه رو ازاشپزخونه برداشتمو به سمت اتاق شاهین رفتم



تقه ای به در زدمو باگفتن بیاتو شاهین در بازکردم


جعبه ای کمک های اولیه رو بروش گرفتم گفتم



بیا


بشین صورتمو ضد عفونی کن

من


نه عمم


اخه من بلد نیستم که


اینبار فرهاد گفت

بابا کاری نداره یه تیکه پنبه رو وردار بزن به بتادین بعد روی زخما بزار همین، این بلدی میخواد



هوفی کشیدمو روی تخت روبروی شاهین نشستم جعبه رو بازکردمو پنبه و بتادین رو ورداشتم. پنبه رو به بتادین اغشه کردم


خم شدم توی صورت شاهین فاصله امون اندازه ی سه بند انگشت بود


پنبه رو روی پیشونیش زدم اخ ارومی گفت


یه ان نگاهم به چشماش افتاد،چراتاحالا به چشماش دقت نکرده بودم،


چشماش جوری بود که هرکسی نمیتونست ازچشماش بگذره،چشماش یه
حالت خاصی داشت


انگارخمار بود، همینجوری محو.چشماش بودم که باصداش به خودم اومدم


تموم شدم


زود پنبه رو از روی پیشونیش برداشتمو دوباره به پنبه بتادین زدم گذاشتم رو پیشونیش


نگاهی به چهره اش کردم جذاب بود نمیتونستم جذابیتشو انکارکنم در نگاه اول هرکسی میتونست عاشقش بشه
ولی من نه نمیتونستم عاشق کابوس بچگی هام بشم


چسب زخم رو برداشتمو به پیشونیش زدم


چندتا خراش بود که بهشون بتادین زدم نیازی به چسپ زخم نداشتن


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت76 رمان پارادوکس پسره رو کرد به اون خانوم و گفت: _ خانوم وحیدی، چک کنید ببینید درست گفتن یا نه. اون خانوم که تازه فهمیدم فامیلیش وحیدیه دفتر تو دستشو چک کرد و با تعجب گفت: _ اره. درست گفته. لبخند رو لبم نشست و اعتماد به نفسم چند برابر شد. همین کافی بود…
#پارت79
رمان پارادوکس

_ کم زبون بریز. چیشده گفتی بیام دنبالت؟؟
قری به گردنش داد و گفت:
_ حالا بعد عمری یه روز اومدی دنبال من. ببین چه منتی میزاریا.
_ د اخه میدونم تا کارت گیر نباشه که سراغ منو نمیگیری.
_ اتفاقا امروز کارم گیر نیست. به جاش مامان فاطمه زنگ زد دعوتمون کرد. دیگه گفتم باهم بریم.
درحالیکه حسابی تعجب کرده بودم گفتم:
_ چه یهویی. چرا زودتر نگفت؟
_ منم نمیدونم. عصری زنگ زد گفت مهمون داره ماهم بریم اونجا.
مشکوک پرسیدم :
_ خبری شده؟
یهو هول شد. دست وپاشو گم کرد و تند تند گفت:
_ نه. مگه باید چیزی بشه؟
چشامو ریز کردم و زل زدم بهش. یکم زیر چشمی نگام کرد و سریع روشو ازم گرفت:
_ مهمونش کیه پری؟
_ عههه. بابا چه میدونم. منم مثل تو. تازه دارم میرم اونجا.
چپ چپ نگاش کردمو زیر لب غر زدم:
_ اره جون عمت. تو گفتی و منم باور کردم.
بیخیال شونه هاشو انداخت بالا و گفت:
_ همینه که هست. حالا هم برو انقدر غر نزن.
زیر لب بچه پرویی نثارش کردمو دستمو گزاشتم رو دنده


@kadbanoiranii
#پارت79


نمیدونم چجوری باید سر بحثو باز کنم.
به آقا مجتبی نگاه میکنم که عینک به چشم داره و انگشت اشاره اشو روی تاچ گوشیش بالا پایین میکنه.

نیم ساعتی هست که از مطب به خونه رسیدیم و نیلوفر به تخت خوابش پناه برد و من الان اینجا موندم که چطور چنین مسئله ای رو بیان کنم درحالی که از وابستگی عمه به نیلو خبر دارم....

چند سرفه ی مصلحتی میکنم و عمه که توی آشپزخونه در حال میوه شستنه صدا میزنم:


_عمه خانم، دو دقیقه بیا اینجا یه حرف مهمی هست که باید بهتون بگم.


آقا مجتبی از بالای عینک نگاهم میکنه.

عمه با کاسه ی پر از ميوه به پذیرایی میاد و روی عسلی قرارش میده.
کنار من روی مبل دونفره میشینه و نفسی میگیره و میگه :


_جانم عزیزم، بگو.


دست چپمو دور شونه اش حلقه میکنم.
آقا مجتبی هم حواسشو بهم میده.

شروع میکنم و مو به مو حرف هایی که از دکتر شنیدم بازگو میکنم.

هرکلمه ای که دهن من خارج میشه لرزشی به چونه ی عمه میندازه و در نهایت بغضش میشکنه.

بازوشو نوازش میکنم و میگم :


_قربونت برم گریه برای چیه؟
مگه تو نمیخای حال نيلو خوب بشه، خب این راهشه...


_ایلیا جیگر گوشمو کجا بفرستم؟!
از خودم برونمش؟
کی میخاد بهش برسه؟ تر و خشکش کنه؟
اصلا فکرشم نکن!!!



_عمه خواهش میکنم احساساتتونو کنترل کنید، راجب این قضیه باید منطقی فکر کنید، نيلوفر از همین دلسوزیاس که حالش بده...
هرموقع به نتیجه رسیدیم کجا براش مناسبه، واسش یک پرستار تمام وقت مطمئن میگیریم که تنهاام نباشه.



این فکریه که بداهه و برای آروم کردن عمه به ذهنم رسید ولی ایده ی خوبیه...

آقا مجتبی در سکوت به نقش و نگار های فرش چشم دوخته و غرق فکره.
درماندگی بارزترین احساسیه که تو صورتش پیداست.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت79



- جانم؟!... خوبم... تو خوبی عشقم؟!دانشگاه، طبق معمول...

آره عزیزم... مسعود قربون اون دلت بره.

باشه هانی... چشم به روی تخم چشمام!...

امروز؟!امروز که نمیشه، کار دارم.

فردا خوبه؟!...هر وقت تو بگی عزیزم!

آره... ۵ عالیه... جای همیشگی... باشه چشم... دیر نکنی

!مواظب خودت باش عشقم...بای هانی.

اوق حالم به هم خورد!چندش!" تو خوبی عشقم؟!

مسعود قربون اون دلت بره..."

این چرا انقدر حال به هم زنه؟!

با صدایی که بشنوه،

رو به آرزو گفتم:اوق، دل و رودمون سره صبحی به هم پیچید!

چندش!(و در حالیکه اداشو در می آوردم، ادامه دادم:) " مسعود قربون اون دلت بره".

آرزو خندید. صدای خنده بابک و سعيد و امیرم بلند شد

اما زیر چشمی دیدم که مسعود از همون پوزخندای مسخره روی لبش بود.

از روی صندلیم بلند شدم و رو به آرزو گفتم:بریم آرزو !!!

آرزو به چایی و کیکم اشاره کرد و گفت: کجا؟!تو که چیزی نخوردی!

- من دیگه کوفتم از گلوم پایین نمیره

آدمم انقدر چندش؟

!پاشو... پاشو بریم!

آرزو از روی صندلیش بلند شد.منم خواستم برم که یه فکری به سرم زد...

محکم با کفشم کوبوندم به گوشه کفش مسعود مسعود

با صدای خفه ای گفت: آخ!

جیگرم حال اومد.رو کردم بهش و در حالیکه پوزخند می زدم، گفتم:این واسه اون عطری که زدی شکوندی؟

بعد دوباره یه لگد دیگه بهش زدم که بازم آخش رفت هوا!

این بارگفتم:اینم واسه اون مصیبتی که
تو دستشویی کشیدم !

صدای خنده سعید بلند شد. چشم غره ای بهش رفتم که باعث شد خفه خون بگیره


دوباره یه لگد دیگه بهش زدم و گفتم:اینم واسه تیکه پرونیای بی موردت!


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر