کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت73 از حرف شاهین خنده ام گرفته بود نه من مهمون نیستم،بدبخت دختر ندیده باصدای شاهین به خودم اومدم خب من میرم بیرون که مزاحمتون نباشم نه این چه حرفیه چه مزاحمتی ن.اخه خودمم بیرون کار دارم،به سمت من برگشت گفت من دارم میرم بیرون به عمو بگو تاشب…
#پارت74

اره به همین ،خیال باش اگه واقعا منو میخواست این همه اذیتم.نمیکرد

بعدش هم من اگه بمیرمم عمرا باهاش ازدواج کنم.حالم ازش بهم میخوره انوخت باهاش ازدواج کنم



شادی خانوم ادم وقتی یه گل توخونه داشته باشه بعد از یکی دوهفته بهش وابسته میشه

چه برسه به ادم اگرهم.میبینی اذیتت میکنه چون دوست داره وگرنه مثل بقیه رفتار میکرد


هوووفی کشیدمو، نمیدونستم چی بگم ولی شاهین اذیتاش کمتر شده یعنی ممکنه من یه روزی عاشق کابوس بچگیم بشم امیدوارم نشم


باصدای مهشید به خودم.اومد


یه چایی نریزی ها دوست ندارم به زحمت بیفتی


مگه میزاری انقدر که حرف میزنی


من حرف میزنم دیگهِ


باخنده ازجام بلند شدمو گفتم نه عمه ام


به سمت اشپزخونه رفتم....
دوتا لیوان چایی ریختم به سمتسالن رفتم

چای رو رومیز گذاشتم

خب از مدرسه چه خبر


هیچی بابا مثل همیشه بچه ها مثل سگ گربه به جون هم میفتند

همون بهتر که نیومدی جز من فاطی مهسا هیشکی نیومده بود


راستی از فاطمه حسین چه خبر! قراربود باهم برن بیرون تا حسین بهش کادو بده رفتن


اره بابا یه زنحیر یه دستبند گرفته براش، فاطی هم انقدر خوشحال بود که انگار تو ابراس


دیونه

بخدا الان بهش زنگ بزن بگو چنان باذوق برات تعریف میکنه که نگو


حالا به جای این حرف ها چایی تو بخور


چشم


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت73 رمان پارادوکس وارد اسانسور که شدم تازه یادم اومد من اصلا نمیدونستم باید کدوم طبقه برم. پوفی کشیدم و خواستم برم بیرون که چشمم به دکمه های اسانسور افتاد. کنار دکمه هر طبقه نوشته شده بود که مخصوص چه شرکتیه. از طبقه چهارم تا طبقه هفتم فقط برای شرکت ایوا…
#پارت74
رمان پارادوکس

تکونی خوردمو به خودم اومدم. هول گفتم :
_ بله. ببخشید حواسم پرت شد.
لبخند ارومی زد و گفت:
_ کاری داشتید؟
بند کیفمو تو دستم فشار دادم و گفتم:
_ برای کار اومدم.
متعجب پرسید:
_ کار؟
_ بله.
پشت میزش نشست و بی تفاوت و بی توجه بهم درحالیکه دفتر جلوی میزشو چک میکرد گفت:
_ برای چه کاری؟
از این رفتارش اصلا خوشم نیومد. یه حس خیلی بدی بهم دست داد. انگار که اومده بودم گدایی. ناخوداگاه اخمام رفت تو هم. با یه حالت خشکی گفتم:
_ منو میشا خانوم فرستاده. گفت دنبال یه شخصی میگشتین که از لوازم ارایش اطلاع کامل داشته باشه و..
نزاشت حرفمو ادامه بدم. وسط حرفم پرید و گفت:
_منظورتون از میشا، خانومه جاویده؟
با همون اخمای در هم گفتم:
_ بله.
اشاره ای به صندلی رو به روی میزش کرد و گفت:
_ بفرمایید بشینید تا من بیام.
سرمو به معنای باشه تکون دادمو سمت صندلی رفتم. حدود 10 دقیقه بعد با یه خانوم اومد سراغم. از جام بلند شدم که خانومه بالبخند گفت:
_ سلام عزیزم. خوش اومدی.
دستشو که به طرفم دراز شده بودم به گرمی فشار دادمو گفتم:
_ سلام. ممنونم
_گلم ما به خانوم جاوید اطمینان کامل داریم. و مطمئنیم تا از شخصی راضی نباشه برای کار معرفیش نمیکنه. اومدم ببرمت تو انبارمون. میخوام ببینم سطح اطلاعاتت راجب لوازم ارایشی چقدره. موافقی؟
@kadbanoiranii

#پارت75
رمان پارادوکس

اسم انبار که اومد قلبم تکون خورد. از هر جور انباری متنفر بودم. منو یاد اون انباری نمور و تاریک مینداخت. وحشت میکردم. دلم نمیخواست حتی تو شرایطشم قرار بگیرم. درحالیکه کنترل لرزش صدام سخت بود گفتم :
_ اگه موافق باشید شما چند نمونه از جنساتونو که خودتون دوست دارید بیارید اینجا من همینجا راجبشون حرف میزنم. من از انباری ها خاطره ی خوبی ندارم. ترجیحا ازشون دور باشم بهتره.
درحالیکه تعجب و از تو چشماش میخوندم گفت:
_ باشه. مشکلی نیست. میگم بیارن بالا.
بعد سمت تلفن رفت و مشغول حرف زدن شد. سنگینی نگاه اون مرد اذیتم میکرد. نگاهش بد نبود. اما یه جور کنجکاوی داشت که ادمو ازار میداد. چند لحظه منتظر موندم  که شاید دست از نگاه کردن برداره. اما وقتی دیدم که داره ادامه میده  سرمو بلند کرد و زل زدم به چشماش.  با پرویی گفتم:
_ دنبال چیزی میگردین؟
بدون اینکه دست و پاشو گم کنه گفت:
_ نه.
و بعد به سمت میزش رفت.کلافه پوفی کشیدمو دوباره نشستم تا وسایلی که میخوان و بیارن . سرمو بردم تو گوشیم و باهاش مشغول شدم که صداشو شنیدم.:
_ خانوم؟
سرمو بلند کردمو زل زدم بهش:
_ بله
اشاره ای به لوازم ارایش روی میز کردو گفت:
_ تشریف بیارید.
از جام بلند شدم و جلو رفتم. نگاهی به چند تا کرم پودر و لوازم ارایش رو میز انداختم:
_ میتونی بگی کدوم مارک اصله یا بدل؟
بدون اینکه حرفی بزنم دستمو بردم جلو و به هر چند تاشون نگاه کردم. اخرش یه رژ و کرم پودرو برداشتم و کنار گذاشتم:
_ اینا اصله. از بقیشونم کرم دومی با اینکه اصل نیست اما از اون یکیا بهتره. رژاییم که اوردین به جز همینی که جدا کردم بدلن.

@kadbanoiranii
#پارت74


[ ایلیا ]


به ساعت مچیم نگاهی ميندازم .
تایم چهل و پنج دقیقه ایِ مشاوره به پایان رسیده.
با سر به منشی اشاره می‌کنم که برم داخل اتاق و بعد از تاییدش، چند تقه به درب میزنم و صدای بفرمایید گفتن دکتر سعادت ، اجازه ی ورود رو صادر میکنه :


_سلام مجدد آقای دکتر


نگاه خیره ی نيلوفرو که می بینم، لبخندی به روش می پاشم و میگم :


_خوبی عزیزم؟


چهره اش‌ بی احساسی مطلق رو فریاد میزنه و این عذاب آوره.

دکتر از روی صندلی تعبیه شده روبروی نيلو بلند میشه و پشت میزش جا میگیره.

اون خونسردی و آرامش همیشگی در حرکاتش هویدا نیست و این باعث میشه تعجب کنم.

تک سرفه ای میکنه و میگه :


_ایلیا جان لطفا نيلوفر خانوم رو ببر بیرون و در اتاق انتظار بزار و خودت برگرد.


حالا علاوه بر تعجب، نگران هم میشم و با تردید می پرسم :


_اتفاقی افتاده؟!


قبول دارم که بخش منفی باف و بدبین مغزم این روز ها عجیب به کار افتاده و هر چیز کوچیکی برام یک مشغله ی فکری میشه...

دکتر به عادتِ این چند وقتی که شناختمش، لبخند گرمی تحویلم میده و میگه :


_چه اتفاقی پسر خوب؟!
میخوام دو کلوم باهم اختلاط مردونه داشته باشیم...


اختلاط با یک روانپزشک؟!
قطعا درباره ی نيلو قراره صحبت کنیم.

بی حرف دسته های ویلچر رو میگیرم و حرکتش میدم و از اتاق خارجش میکنم.

نزدیک میز منشی می ایستم و جای نيلوفر رو ثابت میکنم و آروم بهش میگم:


_اینجا بمون تا برم ببینم دکتر چی میگه، زودی میام فداتشم.


درسته که اون بیست و نُه روزه که باهام حرف نمیزنه ولی من هیچ وقت از حرف زدن باهاش خسته نشدم...


برمی‌گردم به سمت اتاق برم که منشی میگه :


_کجا میرید آقا؟


_ خود دکتر گفتن برم پیششون.


سری تکون میده و میگه :


_آهان، بفرمایید.

و رو به زنی که کنار میزش ایستاده میگه :


_شما باید کمی منتظر بمونید...


وارد اتاق دکتر میشم و درو به آرومی می بندم.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت74



آرزو همون طور که می خندید گفت:اشکان جونه من خبریه؟ توام آره؟!

اشکان چشمکی زد و شیطون گفت: جونه تو خبریه!

از اون خفناشم هس.. فکر کنم تا ۷ ماه دیگه نی نی دار بشیم!!!

آرزو شیطون گفت:ای ناقلااهمون شب اول نامزدی کارو یه سره کردی رفت؟!

یعنی الان این نی نی ما ۲ ماهشه؟!

اشکان با خنده گفت:دیگه دیگه، ما همچین آدمی هستیم!

من و آرزو دوباره زدیم زیر خنده

.سارا تهدید آمیز گفت: آقا اشكان، من و تو بالاخره تنها میشیم دیگه !

اشکان با خنده گفت: آخ که من میمیرم واسه این تنهای عیال این دفعه کل ماشین رفت رو هوا سارا هم می خندید.

اشکان ضبط و روشن کرد و رو به من و آرزو گفت

:شیدا و ارزو خفه کار کنید، آهنگ گوش بدیم.


و رو به سارا ادامه داد: البته دور از جون شماها خانومی

سارا خندید.ارزو باشیطنت رو به سارا گفت:

سارا جون امشب خوب مواظب خودت باش!

با این در نوشابه هایی که اشکان واست باز میکنه، فک کنم اگه هنوز کارو یه سره نکرده امشب تمومه !

سارا با خنده گفت: برو بمیر آرزو!

آرزو دهن باز کرد تا چیزی بگه: تو...

اشکان صدای ضبط و زیاد کرد و پرید وسط حرفش آرزو خفه !

و دهن آرزو بسته شد!!!

صدای عماد طالب زاده فضای ماشین و پر کرده بود:


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر