#پارت59
تو مگه خندیدن هم بلدی؛ اولین باره دارم خنده اتو میبینم نگاهش به چال گونه افتاد گفت
وایی بخدا دیونه ای میدونی با این چال لپات چقدر میتونی بین دخترا دلبری کنی
من اگه جای تو بودم هر وقت یه دختری رو میدیدم
زود یه لبخند میزدمو تاچالم معلوم شه
ولی من از این کارا خوشم نمیاد
ِ
چرا مگه چیه که خوشت نمیاد
خواستم جوابشو بدم که یکی از دخترای کلاس اومد سمت شیرین(اسم مادر شادی شیرین هست)
گفتش کجاییی دختر کلاس داره شروع میشه ها زود بیا
باگفتن حرفش منم زود از جام بلند شدمو به طرف کلاس رفتم سر جام نشستم
بعد از چند دقیقه مامانت هم اومد روی همون ردیفی که من نشستم نشست
لبخندی بهم زد بهش اخم کردم از کارم تعجب کرد از اون جور دخترا خوشم نمیومد دوست داشتم زنمم.مثل خودم باشه
مامانم همیشه میگفت هیچ دختری زنه تونمیشه بااین اخلاقات
مامانت هروز توی دانشگاه بهم میچسپید
به بهونه های مختلف منم سعی میکردم ازش دوری کنم
ولی هرچقدر من دوری میکردم اون بیشتر بهم میچسپید
یه روز که رفتم دانشگاه دیدم نیست از دوستاش سراغشو پرسیدم اوناهم ازش خبر نداشتن انگار تو قبلم یه چیزی خالی بود سرکلاس اصلا حواسم به درس نبود
یه هفته میشد که دانشگاه نیومده بود باهزارتا بدبختی ادرس خونشونو پیدا کردم
پیش عمو زن عموش زندگی میکرد پدر مادرش موقعی که خیلی بچه بود فوت کرده بود
عموش هم دیگه نمیتونست هزینه های دانشگاه رو بده...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
تو مگه خندیدن هم بلدی؛ اولین باره دارم خنده اتو میبینم نگاهش به چال گونه افتاد گفت
وایی بخدا دیونه ای میدونی با این چال لپات چقدر میتونی بین دخترا دلبری کنی
من اگه جای تو بودم هر وقت یه دختری رو میدیدم
زود یه لبخند میزدمو تاچالم معلوم شه
ولی من از این کارا خوشم نمیاد
ِ
چرا مگه چیه که خوشت نمیاد
خواستم جوابشو بدم که یکی از دخترای کلاس اومد سمت شیرین(اسم مادر شادی شیرین هست)
گفتش کجاییی دختر کلاس داره شروع میشه ها زود بیا
باگفتن حرفش منم زود از جام بلند شدمو به طرف کلاس رفتم سر جام نشستم
بعد از چند دقیقه مامانت هم اومد روی همون ردیفی که من نشستم نشست
لبخندی بهم زد بهش اخم کردم از کارم تعجب کرد از اون جور دخترا خوشم نمیومد دوست داشتم زنمم.مثل خودم باشه
مامانم همیشه میگفت هیچ دختری زنه تونمیشه بااین اخلاقات
مامانت هروز توی دانشگاه بهم میچسپید
به بهونه های مختلف منم سعی میکردم ازش دوری کنم
ولی هرچقدر من دوری میکردم اون بیشتر بهم میچسپید
یه روز که رفتم دانشگاه دیدم نیست از دوستاش سراغشو پرسیدم اوناهم ازش خبر نداشتن انگار تو قبلم یه چیزی خالی بود سرکلاس اصلا حواسم به درس نبود
یه هفته میشد که دانشگاه نیومده بود باهزارتا بدبختی ادرس خونشونو پیدا کردم
پیش عمو زن عموش زندگی میکرد پدر مادرش موقعی که خیلی بچه بود فوت کرده بود
عموش هم دیگه نمیتونست هزینه های دانشگاه رو بده...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت58 رمان پارادوکس _ خوبم میشا. حالا ایشون بگن من چیکار کنم؟ اجازه میدن کارمو بکنم یا نه؟ اخمای هانیه رفته بود توهم.میشا رو بهش گفت: _ هانیه جان نگران نباش. آمین کارش عالیه. تو امشب خیلی خوشگل میشی. و پشت بندش چشمکی برای هانیه زد. با این کارش انگار…
#پارت59
رمان پارادوکس
دلم ضعف رفته بود. ظرف غذایی که از خونه اورده بودمو از کیفم در اوردم و مشغول خوردن شدم. تقریبا غذا خوردنم تموم شده بود که صدای در بلند شد و پشت بندش صدای هانیه بود که میگفت:
_ وای حمید اومد.
نمیخواستم بیرون برم اما هرچی فکر میکردم میدیدم نمیتونم نبینمش. اروم بلند شدمو از اتاق زدم بیرون. سعی کردم تو گوشه ترین نقطه سالن وایسم که زیاد تو دید نباشم. هانیه شنلشو سر کردو میشا کمکش کرد که سمت در بره. وقتی در باز شد نگاهم به قامت حمید افتاد که تو اون کت و شلوار واقعا دیدنی شده بود. بغض تو گلومو قورت دادم تا از چشمام سرازیر نشه. تمام بچه ها دست میزدن و من فقط ازون فاصله نگاه میکردم.با خنده ی رولبش یه چیزایی رو زیر گوش هانیه پچ پچ میکرد و اونم با ناز جوابشو میداد. نمیدونم چیشد. شاید سنگینی نگاهمو حس کرد که یهو سرشو چرخوند و من قبل ازینکه بتونم از دیدش پنهون شم نگاهش بهم میخوره. دیگه قایم شدن کار مسخره ای بود. فقط همه تلاشمو میکردم که نقاب بی تفاوتیم از رو چهره ام نیفته. یه غم عمیقو تو چهرش دیدم اما خیلی طول نکشید که جاشو به یه اخم غلیظ داد.چشماشو ازم گرفت و زل زد به چشمای هانیه. لبخند دوباره به لباش برگشت. سرشو روم اورد پایین و گونه ی هانیه رو بوسید. چشامو بستم که نبینم.درسته که من عاشق حمید نبودم اما دوسش داشتم.خوش بختی الان هانیه قرار بود مال من باشه. چند تا نفس عمیق کشیدمو چشامو باز کردم. همه چی تموم شده بود.دستای هانیه رو گرفت و دستای من مشت شد. همونجا قسم خوردم انقدر قوی شم که بود و نبود هیچ مردی منو نشکنه. قسم خوردم محکم شم. این زندگی حق من نبود
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
دلم ضعف رفته بود. ظرف غذایی که از خونه اورده بودمو از کیفم در اوردم و مشغول خوردن شدم. تقریبا غذا خوردنم تموم شده بود که صدای در بلند شد و پشت بندش صدای هانیه بود که میگفت:
_ وای حمید اومد.
نمیخواستم بیرون برم اما هرچی فکر میکردم میدیدم نمیتونم نبینمش. اروم بلند شدمو از اتاق زدم بیرون. سعی کردم تو گوشه ترین نقطه سالن وایسم که زیاد تو دید نباشم. هانیه شنلشو سر کردو میشا کمکش کرد که سمت در بره. وقتی در باز شد نگاهم به قامت حمید افتاد که تو اون کت و شلوار واقعا دیدنی شده بود. بغض تو گلومو قورت دادم تا از چشمام سرازیر نشه. تمام بچه ها دست میزدن و من فقط ازون فاصله نگاه میکردم.با خنده ی رولبش یه چیزایی رو زیر گوش هانیه پچ پچ میکرد و اونم با ناز جوابشو میداد. نمیدونم چیشد. شاید سنگینی نگاهمو حس کرد که یهو سرشو چرخوند و من قبل ازینکه بتونم از دیدش پنهون شم نگاهش بهم میخوره. دیگه قایم شدن کار مسخره ای بود. فقط همه تلاشمو میکردم که نقاب بی تفاوتیم از رو چهره ام نیفته. یه غم عمیقو تو چهرش دیدم اما خیلی طول نکشید که جاشو به یه اخم غلیظ داد.چشماشو ازم گرفت و زل زد به چشمای هانیه. لبخند دوباره به لباش برگشت. سرشو روم اورد پایین و گونه ی هانیه رو بوسید. چشامو بستم که نبینم.درسته که من عاشق حمید نبودم اما دوسش داشتم.خوش بختی الان هانیه قرار بود مال من باشه. چند تا نفس عمیق کشیدمو چشامو باز کردم. همه چی تموم شده بود.دستای هانیه رو گرفت و دستای من مشت شد. همونجا قسم خوردم انقدر قوی شم که بود و نبود هیچ مردی منو نشکنه. قسم خوردم محکم شم. این زندگی حق من نبود
@kadbanoiranii
#پارت59
نمیدونم تاحالا شده چیزی در دلتون فرو بریزه؟!
شده پرده ها کنار بره و شما چیزهایی رو ببینید که دوس ندارید باورش کنید؟!
من معلولم؟!
من کامل نیستم؟!
من لایق زندگی با یه فرد سالم نیستم؟!
من باعث بدبختی بابام؟!
من باعث گریه های مامانم؟!
دیگه در دل ساشا جایی ندارم چون فلج شدم ؟!
این همه بی رحمی در حق من روا بود؟!!
ساشا منو لِه کرد...
خُرد کرد و حالا داره میره؟!!
خوار شدن تا این حد؟!!
ای بیچاره نيلوفر!!!
سیاه بخت نیلوفر!!!
چقد بدبخت شدی و خودتو به نفهمی زدی...
میخام چیزی بگم.
میخام حرف بزنم اما زبونم نمی چرخه.
از کار افتاده انگار...
تبریک میگم ساشا!!!
ضربه کاری بود!!!
این من دیگه من نمیشه...!
شوک لالم کرده...
شاید هم.... سکوت بهترین کاره در برابر این آدم های بی رحم که میتازن به روح لطیفت و اهمیتی نمیدن چه بلایی سرت میاد...
و من این خاموشی رو انتخاب میکنم...
در برابر حرف های سنگین ساشا...
در برابر جبر و ظلم دنیا...
در برابر خدایی که منو ندید...!
ساشا دستگیره ی در رو در دست میگیره و قبل از پایین دادنش میگه :
_جهيزيه اتو برمیگردونم.... امیدوارم حالت هرچه زودتر خوب بشه.... خداحافظ....
به همین راحتی.... میره و من می مونم...
من میمونم و قلبی که دیگه ضربانشو حس نمیکنم.
مگه مهمه؟!
مهمه که بزنه یا نه وقتی انقد بدبخت و ذلیل شدم؟
اشکی نیست..
آهی نیست...
دیگه حتی گلایه ای نیست...
فقط سکوت...
خیره میشم به گوشه ای و در دل برای خودم میخونم :
_باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه
خانه ام کو؟
خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران
گردش یک روز دیرین
پس چه شد!؟
دیگر کجا رفت!؟
خاطرات خوب و شیرین
باز باران
بی ترانه
بی هوای عاشقانه
بی نوای عارفانه
درسکوت ظالمانه
خسته از مکر زمانه
غافل از حتی رفاقت
هاله ای ازعشق ونفرت
اشکهایی طبق عادت
قطره هایی بی طراوت
روی دوش آدمیت
میخورد بربام خانـــــــــــــه
تصمیمم جدیه....
قهر با همه.... حتی خدا
خدایی که عاشقش بودم با تمام غفلتم..
.رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
نمیدونم تاحالا شده چیزی در دلتون فرو بریزه؟!
شده پرده ها کنار بره و شما چیزهایی رو ببینید که دوس ندارید باورش کنید؟!
من معلولم؟!
من کامل نیستم؟!
من لایق زندگی با یه فرد سالم نیستم؟!
من باعث بدبختی بابام؟!
من باعث گریه های مامانم؟!
دیگه در دل ساشا جایی ندارم چون فلج شدم ؟!
این همه بی رحمی در حق من روا بود؟!!
ساشا منو لِه کرد...
خُرد کرد و حالا داره میره؟!!
خوار شدن تا این حد؟!!
ای بیچاره نيلوفر!!!
سیاه بخت نیلوفر!!!
چقد بدبخت شدی و خودتو به نفهمی زدی...
میخام چیزی بگم.
میخام حرف بزنم اما زبونم نمی چرخه.
از کار افتاده انگار...
تبریک میگم ساشا!!!
ضربه کاری بود!!!
این من دیگه من نمیشه...!
شوک لالم کرده...
شاید هم.... سکوت بهترین کاره در برابر این آدم های بی رحم که میتازن به روح لطیفت و اهمیتی نمیدن چه بلایی سرت میاد...
و من این خاموشی رو انتخاب میکنم...
در برابر حرف های سنگین ساشا...
در برابر جبر و ظلم دنیا...
در برابر خدایی که منو ندید...!
ساشا دستگیره ی در رو در دست میگیره و قبل از پایین دادنش میگه :
_جهيزيه اتو برمیگردونم.... امیدوارم حالت هرچه زودتر خوب بشه.... خداحافظ....
به همین راحتی.... میره و من می مونم...
من میمونم و قلبی که دیگه ضربانشو حس نمیکنم.
مگه مهمه؟!
مهمه که بزنه یا نه وقتی انقد بدبخت و ذلیل شدم؟
اشکی نیست..
آهی نیست...
دیگه حتی گلایه ای نیست...
فقط سکوت...
خیره میشم به گوشه ای و در دل برای خودم میخونم :
_باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه
خانه ام کو؟
خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران
گردش یک روز دیرین
پس چه شد!؟
دیگر کجا رفت!؟
خاطرات خوب و شیرین
باز باران
بی ترانه
بی هوای عاشقانه
بی نوای عارفانه
درسکوت ظالمانه
خسته از مکر زمانه
غافل از حتی رفاقت
هاله ای ازعشق ونفرت
اشکهایی طبق عادت
قطره هایی بی طراوت
روی دوش آدمیت
میخورد بربام خانـــــــــــــه
تصمیمم جدیه....
قهر با همه.... حتی خدا
خدایی که عاشقش بودم با تمام غفلتم..
.رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت59
- سام علیک داش!
اینم واسه ما لات شده! تقصیر اشکانه دیگه...
انقدر اینجوری حرف زد که هم من هم آرزو و هم
سارا لات شدیم!!
با خنده گفتم:خدا اشکان و نکشه...ببین چیکار کرده که همه لاتی حرف می زنن!!
آرزو خنده ای کردوگفت:من قربون دادش اشکان تو برم که انقده ماهه !!
با خنده گفتم:اگه سارا بدونه تو قربون صدقه شوهرش میری..
آرزو ماشن و روشن کرد و به راه افتاد.
بعد خیلی جدی گفت:سارا خودش می دونه که من اشکان و از آرتان هم بیشتر دوست دارم!!
خودم بهش گفتم. اشکان یه تیکه جواهره که نصیب سارا شده.
همیشه بهش میگم که قدر اشکان و بدونه.اشکان مثه دادشم می مونه... خوده سارا هم می دونه.
لبخندی روی لبام نشست و به روبروم خیره شدم.
از وقتی بچه بودیم، رابطه صمیمی با خونواده آرزو اینا داشتیم.
مامان و باباهامون که از قدیم تاحالا با هم دوست بودن...
من و اشکان و آرزو و آرتان هم شدیم مثل ۴ تا خواهر برادر !
آرزو وآرتان اشکان وخیلی دوست دارن...
خوده اشکانم چند باری شنیدم که گفت آرتان عين داداش نداشته منه و آرزو به اندازه شیدا دوست دارم...
البته از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون من زیاد از آرتان خوشم نمیاد...
یه جوریه!!خیلی چندشه!!!راستش... شاید فکر کنین دچار توهم حاد شدم ولی جدید آرتان
خیلی هیز شده.
یعنی قبلا هم بوده ولی الان دزش خیلی رفته بالا به جانه خودم هر دفعه من و می بینه با چشماش قورتم میده.
رومم نمیشه به آرزو چیزی بگم
!!شایدم من اشتباه میکنم ولی نگاهی که آرتان به من داره اصلا شبیه نگاهی که اشکان به آرزو داره، نیست..
.نمی دونم شایدم من خل شدم..
بیخی بابا.
ولش کن!!لمن حوصله فکر کردن به این مزخرفات و ندارم.
ارزو همون طور که رانندگی می کرد گفت: خب منگول
میخوای برای این داش اشکان ما چی بخری؟!
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
- سام علیک داش!
اینم واسه ما لات شده! تقصیر اشکانه دیگه...
انقدر اینجوری حرف زد که هم من هم آرزو و هم
سارا لات شدیم!!
با خنده گفتم:خدا اشکان و نکشه...ببین چیکار کرده که همه لاتی حرف می زنن!!
آرزو خنده ای کردوگفت:من قربون دادش اشکان تو برم که انقده ماهه !!
با خنده گفتم:اگه سارا بدونه تو قربون صدقه شوهرش میری..
آرزو ماشن و روشن کرد و به راه افتاد.
بعد خیلی جدی گفت:سارا خودش می دونه که من اشکان و از آرتان هم بیشتر دوست دارم!!
خودم بهش گفتم. اشکان یه تیکه جواهره که نصیب سارا شده.
همیشه بهش میگم که قدر اشکان و بدونه.اشکان مثه دادشم می مونه... خوده سارا هم می دونه.
لبخندی روی لبام نشست و به روبروم خیره شدم.
از وقتی بچه بودیم، رابطه صمیمی با خونواده آرزو اینا داشتیم.
مامان و باباهامون که از قدیم تاحالا با هم دوست بودن...
من و اشکان و آرزو و آرتان هم شدیم مثل ۴ تا خواهر برادر !
آرزو وآرتان اشکان وخیلی دوست دارن...
خوده اشکانم چند باری شنیدم که گفت آرتان عين داداش نداشته منه و آرزو به اندازه شیدا دوست دارم...
البته از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون من زیاد از آرتان خوشم نمیاد...
یه جوریه!!خیلی چندشه!!!راستش... شاید فکر کنین دچار توهم حاد شدم ولی جدید آرتان
خیلی هیز شده.
یعنی قبلا هم بوده ولی الان دزش خیلی رفته بالا به جانه خودم هر دفعه من و می بینه با چشماش قورتم میده.
رومم نمیشه به آرزو چیزی بگم
!!شایدم من اشتباه میکنم ولی نگاهی که آرتان به من داره اصلا شبیه نگاهی که اشکان به آرزو داره، نیست..
.نمی دونم شایدم من خل شدم..
بیخی بابا.
ولش کن!!لمن حوصله فکر کردن به این مزخرفات و ندارم.
ارزو همون طور که رانندگی می کرد گفت: خب منگول
میخوای برای این داش اشکان ما چی بخری؟!
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر