کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت55 باصدای باز در هممون بلند شدیم بابا بود یه ان نگاهم فرهاد افتاد که مثل گچ سفید شده بود خدا خودش رحم کنه بهش، بابا از دوروغ متنفر بود بابا در خونه رو بست همین که سرشو بالا اورد ما سه تارو دید فرهاد بریده بریده گفت س...سل...سلام اقای محمدی توکلی…
#پارت56

همين که خواستم به سمت اتاق بابا برم



باحرف فرهاد ته دلم خالی شد



اوه اوه خدا به داتت برسه منو که شاهین نجات داد خدا تو رو هم نجات بده



به ادای بابا رو دراورد وصداشو کلفت کرد گفت


شادی بیا توی اتاقم



هووفی کشیدمو به سمت بابا راه افتادم



تقه ای به در اتاق بابازدمو با صدای بیا توی بابا دربازکردم ...بعد از اینکه در اتاق رو بستم گفتم بله



عینک طبیشو از چشماش دراورد گفت



میشه بگی تو میون دوتا پسرچه غلطی میکنی



بخدا هیچ کاری نکردم براشون شربت اوردم که اقای توکلی گفت بیا بشین.پیش ما



توهم از خداخواسته قبول کردی اره؟



ن.آقا مگه من همچین دختریم



دستی بهصورتش کشبد نفسشو باصدا داد بیرون



بعد یهوانگار که چیزی یادش افتاده باش عینکشو به چشمش زد گفت



توچرا امروز مدرسه نرفتی



میخواستم برم شاهین نزاشت. گفت مهمون دارم باید خونه رو تمیز کنی غذا بپزی



که شاهین نزاشت اره



اره بخدا



بزار این پسره جلف گورشو گم کنه میرم به شاهین میگم توبه چه حقی نذاشتی شادی بره مدرسه وای به حالت اگه دوروغ....



نزاشتم ادامه حرفشو بزنم زود گفتم
من هیچ وقت دوروغ نمیگم بهتون چون. من پیش کسی بزرگ شدم که از دوروغ متنفره، من هیچ وقت ادمای رو که دوست دارم رو اذیت نمیکنم



برو بشین روتخت تا من از اتاق نرفتم توهم حق نداری از اتاق بری دوست ندارم زیاد جلوی این پسره باشی


ح
بعد از حرفش دوباره رفت سر لبتابش پشت میزش نشست مشغول کارش شد
منم به سمت تخت رفتمو روی تخت نشستم.

نگاهم به عکس های روی دیوار افتاد


خیلی دلم میخواست بدونم که اخرین عکس مامان کدومه
نمیدونم ازش بپرسم یانه
مردد گفتم


میتونم...میتونم یه سوال بپرسم

بگو



توی این عکس ها کدومش اخرین عکس مامان


یه ان بی حرکت وایساد......


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت55 رمان پارادوکس نگاهم که به دستای افراد حاضر در جمع افتاد ته دلم قنج رفت. باورم نمیشد که برام کادو خریده باشن.همه تلاشمو کردم که اون ذوق و شوقمو نشون ندم ولی جلوی برق چشمامو نمیتونستم بگیرم. تک به تک با کادوهاشون اومدن جلو بعد از تبریک کادومو بهم دادن.…
#پارت56
رمان پارادوکس

زبونشو برام در اورد و  روشو ازم گرفت.
_ خوب دیگه دخترااا، دیروقته. بریم بخوابیم که هر سه تامون فردا باید بریم سر کار.
با گفتن این حرف سه تاییمون سمت تشک حرکت کردیم و هرکس تو جای خودش دراز کشید. من سمت ارزو بودم، اروم طوری که بیدار نشه کشیدمش تو بغلم و پیشونیش بوسیدم.صدای نفسای منظم مامان و پروانه نشون میداد که خوابیدن. نگاهی به چهره ی غرق در ارامش ارزو انداختم و گفتم:
_  از خدا میخوام اینده ی روشنی جلوی روت باشه. از خدا میخوام مثل من نشی.
نفسمو پرصدا دادم بیرون و  چشامو بستم.
*****
باعجله داشتم  لوازم روی میزمو مرتب میکردم که صدای زنگ ارایشگاه بلند شد.
از دیشب که میشا بهمون خبر داده بود که برای امروز عروس داریم مثل دفعه های قبل همه تند تند مشغول اماده کردن لوازم شدن. مریم سمت در رفتو ، بازش کرد. صدای پاشنه کفش باعث شد سرمو بالا بگیرم که با دیدن شخص رو به روم شونه از دستم افتاد رو سرامیک کف سالن. صدا پیچید و همه برگشتن سمت من. اما من نمیتونستم چشم ازش بردارم. با پوزخند اومد سمتمو گفت:
_ به به. آمین خانوم. شما کجا اینجا کجا؟
سعی کردم خودمو جمع و جور کنم. به زور لبخندی زدمو گفتم:
_ سلام. خوش اومدی. من اینجا کار میکنم. برای اصلاح اومدی؟
تره ای از موهای رنگ شدشو پشت گوشش زدو با ناز گفت:
_ نه خیر. مگه میشا بهتون نگفته؟ امشب عروسیمه. یه کار عالی ازتون میخوام.
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
_ بسلامتی. انشالا خوشبخت بشی.
اومد جوابمو بده که صدای میشا بلند شد:
_سلام هانیه جان. خوش اومدی. لباساتو عوض کن تا دیر نشده شروع کنیم.
درحالیکه دکمه های مانتوشو باز میکرد گفت:
_ عزیزم فقط حدودی بهم میگی چه ساعتی کارم تمومه؟ باید به حمید خبر بدم.
انگار یه سطل اب یخ ریختن روم. حس میکردم رنگم پریده. سرشو که بلند کرد با دیدن رنگ و روی پریدم پوزخندی زد و گفت:
_ حمید هفته پیش ازم خواستگاری کرد.  انقدر بی قرارم بود که گفت حتما تو این هفته عروسیو بگیریم.
اب دهنمو قورت دادم با لکنت گفتم:
_ ان..شالله.. خو..شبخت بشید.
و بعد هول خم شدم شونه ی افتاده رو زمینو برداشتم و رو میز گزاشتم. و رو به میشا گفتم :
_ الان برمیگردم.
سعی کردم بی توجه به نگاه تمسخر امیز هانیه ازونجا دور شم. نیاز داشتم یه ابی به صورتم بزنم. احساس خفگی میکردم


@kadbanoiranii
#پارت56


ایلیا اومد.
زندایی اومد.
دایی
مامان
بابا
همه اومدن و باهام خوش و بش کردند.
نذاشتم که بفهمن تمام حرف هاشونو شنیدم.
نذاشتم که بفهمن گریه کردم و زار زدم برای سرنوشت شومم...


ایلیا و بابا به اصرار منو روی ویلچر گذاشتن و سر میز شام بردن.

شاید باید به این صندلی منحوس عادت کنم و به این وضعیت خو بگیرم...

بعد از شام مهمونها عزم رفتن میکنن.


موقع خداحافظی ایلیا دم گوشم درباره ی چیزی می پرسه که خودم هم راجبش هیچی نمیدونم :

_راستی... وقت نشد ازت بپرسم... رابطتون با ساشا چطوره؟!

بی حوصله سری تکون میدم و برای رهایی از سوال های بعدی فقط میگم :

_خوبه...

کلافگیمو می فهمه و ادامه نمیده.
دستی روی سرم میکشه و با خداحافظی جمعی بیرون میره.


**************************



خودمو با کتاب های شعرم مشغول میکنم تا فرصت خودخوری پیدا نکنم.
یک شعر از نیما
یک شعر از پروین و چندباری به حافظ تفعل زدم.



_هر بلائی کز تو آید نعمتی است

هر که را رنجی دهی آن راحتی است

زان به تاریکی گذاری بنده را

تا ببیند آن رخ تابنده را

نفس عمیقی میکشم و به معنی این شعر پروین فکر میکنم.


صدای زنگ، تمرکزم رو به هم میزنه.

چرخ های ویلچر رو با دست به حرکت در میارم تا از اتاق خارج بشم.
حرکت دشواره و چند دقیقه ای طول میکشه تا به چهارچوب در برسم.


صدای احوالپرسی مامان رو با شخصی می‌شنوم و چشمام از فرط تعجب گرد میشه.

ساشا!!!
بعد از چند روز بی خبری!!
اینجا چه می‌کرد؟!!


_صنم خانم زیاد مزاحمتون نمیشم اگه اجازه بدید من چند دقیقه ای برم پیش نيلو ...

صدای مامان نزدیک میشه :

_مزاحمت چیه پسرم، چند روزه خبری ازت نبود مامانت میگفت خیلی کار داری.
الان به نيلو میگم اومدی دیدنش.

مامان وارد راهروی اتاق ها میشه و با دیدن من لبخند میزنه و جلوتر میاد:

_اقای عاشق پیشه ات اومده....


با کنایه میگم :
_زحمت کشیده...

مامان دسته های ویلچر رو میگیره و به سمت داخل اتاقم هدایتم میکنه و میگه :

-کار داشته دیگه مادر، مگه جمیله خانم نگفت بهت؟!

خم میشه و پتوی نازکی که روی پاهامه مرتب میکنه :

_بیخیال مامان، اینا بهونه اس...


خودم هم نمیدونم چرا انقد گلایه مندم.
شاید چون از ادعاهای ساشا بیشتر از اینها انتظار می رفت!!


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت56




با یکیشون تا کردم قرار شده بیاد تو رو بگیره

.ای... بدک نیست... یه خرده همچین کوتاهه...شکم داره قده بشکه...

سیاهم هست... دماغشم خفن تو آفسایده!!

آرزو جیغی کشید و گفت: اون که شوهر آینده خودته منگل!

خنده ام گرفته بود. ما چقدر خلیما!!

تو فضای ضایع بازار خودم غرق بودم که یهو یه چیزی یادم اومد.هه بلندی گفتم... خاک بر سرم
شد!


آرزو که هه من و شنیده بود، نگران گفت: چی شده شیدا؟!

- خاک به گورم شد آرزو!

- چی شده؟!

- اشکان...

آرزو نگران و آشفته پرید وسط حرفم:

- اشکان چی؟ امرده؟!مرده نه؟! آره،

مرده...مرده که تو اینجوری کپ کردی!

آخی بمیرم براش.سارا چیکار کنه حالا؟!ای وای....

دیگه داشت زیادی چرت می گفت.

پریدم وسط حرفش: چرت نگو آرزو زبونت و گاز بگیر!

به فرض محالم زبونم لال، زبونم لال، خدایی نکرده، اشکان مرده باشه من می شینم

اینجا با تو درباره شوور آینده زر زر می کنم آخه عقل كل؟!


آرزو کلافه گفت: گرفتی من و؟! چی شده پس؟!

- من تو رو نگرفتم والا!

تو یه بند داری نطق می کنی.

من یه اشکان گفتم، تو اشکان و قاطی اموات کردی، واسش ختم گرفتی..

.ولت می کردم لابد می خواستی به دلیل علاقه شدید سارا به اشکان، اون و هم از درد دل تنگی بکشی نه؟!

- چرت نگو شیدا.. بگو چی شده!؟!!


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر