کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت46 رمان پارادوکس از در اتاق میشا که زدم بیرون یهو با سکوت عجیبی روبه رو شدم. سرمو بلند کردم که دیدم تموم بچه های ارایشگاه یه طور خاصی بهم خیره شدن. حالتشون خیلی خنده دار بود درحالی که سعی میکردم جلوی خندمو بگیرم گفتم: _ چرا اینجوری نگام میکنین؟ یهو…
#پارت47
رمان پارادوکس
با صدای راننده به خودم اومدم:
_ خانوم رسیدیم.
سرمو بلند کردم و با دیدن تابلوی پرورشگاه حساب راننده رو کردمو پیاده شدم. قدمای اروممو سمت ورودیش برداشتم. صدای جیغ و خنده ی بچه ها از این فاصله میومد. تمام وجودم ذوق و هیجان شد. یادم اومد یه روزی صدای خنده های من تو حیاط پر از گل اینجا میپیچید. از دور چشمم به بچه ها خورد که با لوازم بازی اونجا بازی میکردن. چشم گردوندم تا ارزو رو پیدا کنم. بعد یکم کنکاش کردن دیدمش که تنها زید یه درخت نشسته بود با غم به بچه ها نگاه میکرد. لبخند محوی رو لبم نشست. این دختر عجیب شبیه خودم بود. اروم به سمتش حرکت کردم. نزدیکش که فهمیدم اصلا تو این دنیا نیست و فکرش جای دیگس. کنارش نشستم. بازم متوجه حضورم نشد. اروم صداش زدم:
_خانوم خوشگله؟؟؟
با صدام به خودش اومد. سرشو چرخند سمتم. نگاهش که بهم خورد چشماش برق زد. اما یهو اخماش تو هم رفت و روشو ازم گرفت. ازم دلخور بود. حقم داشت. راحت دو هفته میشد که وقت نکرده بودم بهش سر بزنم. لبخند غمگینی زدمو گفتم:
_ قهری باهام؟
بازم جوابمو نداد. با صدایی که رنگ پشیمونی داشت گفتم:
_ میدونم که اشتباه کردم. اومدم معذرت خواهی. میشه منو ببخشی؟
همزمان یه شکلات از تو کیفم در اوردمو گرفتم سمتش. با دیدن شکلات یکم اخماش باز شد اما معلوم بود هنوز تو بخشیدنم تردید داره. دوباره صداش زدم:
_ ارزوجون..
با چشمای معصومش زل زد بهم که دلم براش ضعف رفت. دستامو به سمتش باز کردمو گفتم:
_ درسته دیر اومدم ولی دلم خیلی برات تنگ شده.
نگاهی به دستام کرد و گفت:
_ قول میدی دیده زود به زود پیشم بیای؟
لبخند رو لبم پر رنگ شد. انگشت کوچیکمو به سمتش دراز کردمو گفتم:
_ قول میدم.
انگار همین یه جمله لازم بود تا منو ببخشه و بپره بغلم. محکم فشارش دادمو گفتم:
_ دلم برات تنگ شده بود.
با زبون شیرین بچگونش گفت:
_ منم دیلم تنگ شده بود.
_قربونت برم چرا تنها نشستی؟ چرا بازی نمیکنی؟
_ مامان فاطمه گفت املوز میای. از صبح منتظلت بودم.
بوسه ای نرم رو گونش کاشتم و گفتم:
_ ببخشید ببخشید. کارم طول کشید. مامان فاطمه کجاست؟
_ تو اتاخشه..
اروم نوک دمآغشو کشیدمو گفتم:
_ اتاخ نه عزیزم. اتاق درسته...
با لبو لوچه ی اویزون زل زد بهم. خندیدمو گفتم:
_ توبرو یکم بازی کن. تا منم یه سر به مامان فاطمه بزنمو بیام پیشت. باشه خاله؟
اخماشو برد تو هم و انگشتشو به حالت تهدید وار به سمتم گرفت و گفت:
_ خاله اگه اینبالم گولم بزنی دیده نمیبخشمت..
به زور خودمو کنترل کردم که صدای خندم بلند نشه. اروم انگشتشو بوسیدم
_ چشم خاله جون. قول میدم زود بیام پیشت. ده دقیقه همش.
دستاشو اورد جلو و عدد 8 و نشون داد و با اخم گفت:
_ ده دقیقه.
دوتا انگشت دیگشو اوردم بالا وقتی درست 10 رو نشون داد تکرار کردم:
_ چشم. 10 دقیقه
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
با صدای راننده به خودم اومدم:
_ خانوم رسیدیم.
سرمو بلند کردم و با دیدن تابلوی پرورشگاه حساب راننده رو کردمو پیاده شدم. قدمای اروممو سمت ورودیش برداشتم. صدای جیغ و خنده ی بچه ها از این فاصله میومد. تمام وجودم ذوق و هیجان شد. یادم اومد یه روزی صدای خنده های من تو حیاط پر از گل اینجا میپیچید. از دور چشمم به بچه ها خورد که با لوازم بازی اونجا بازی میکردن. چشم گردوندم تا ارزو رو پیدا کنم. بعد یکم کنکاش کردن دیدمش که تنها زید یه درخت نشسته بود با غم به بچه ها نگاه میکرد. لبخند محوی رو لبم نشست. این دختر عجیب شبیه خودم بود. اروم به سمتش حرکت کردم. نزدیکش که فهمیدم اصلا تو این دنیا نیست و فکرش جای دیگس. کنارش نشستم. بازم متوجه حضورم نشد. اروم صداش زدم:
_خانوم خوشگله؟؟؟
با صدام به خودش اومد. سرشو چرخند سمتم. نگاهش که بهم خورد چشماش برق زد. اما یهو اخماش تو هم رفت و روشو ازم گرفت. ازم دلخور بود. حقم داشت. راحت دو هفته میشد که وقت نکرده بودم بهش سر بزنم. لبخند غمگینی زدمو گفتم:
_ قهری باهام؟
بازم جوابمو نداد. با صدایی که رنگ پشیمونی داشت گفتم:
_ میدونم که اشتباه کردم. اومدم معذرت خواهی. میشه منو ببخشی؟
همزمان یه شکلات از تو کیفم در اوردمو گرفتم سمتش. با دیدن شکلات یکم اخماش باز شد اما معلوم بود هنوز تو بخشیدنم تردید داره. دوباره صداش زدم:
_ ارزوجون..
با چشمای معصومش زل زد بهم که دلم براش ضعف رفت. دستامو به سمتش باز کردمو گفتم:
_ درسته دیر اومدم ولی دلم خیلی برات تنگ شده.
نگاهی به دستام کرد و گفت:
_ قول میدی دیده زود به زود پیشم بیای؟
لبخند رو لبم پر رنگ شد. انگشت کوچیکمو به سمتش دراز کردمو گفتم:
_ قول میدم.
انگار همین یه جمله لازم بود تا منو ببخشه و بپره بغلم. محکم فشارش دادمو گفتم:
_ دلم برات تنگ شده بود.
با زبون شیرین بچگونش گفت:
_ منم دیلم تنگ شده بود.
_قربونت برم چرا تنها نشستی؟ چرا بازی نمیکنی؟
_ مامان فاطمه گفت املوز میای. از صبح منتظلت بودم.
بوسه ای نرم رو گونش کاشتم و گفتم:
_ ببخشید ببخشید. کارم طول کشید. مامان فاطمه کجاست؟
_ تو اتاخشه..
اروم نوک دمآغشو کشیدمو گفتم:
_ اتاخ نه عزیزم. اتاق درسته...
با لبو لوچه ی اویزون زل زد بهم. خندیدمو گفتم:
_ توبرو یکم بازی کن. تا منم یه سر به مامان فاطمه بزنمو بیام پیشت. باشه خاله؟
اخماشو برد تو هم و انگشتشو به حالت تهدید وار به سمتم گرفت و گفت:
_ خاله اگه اینبالم گولم بزنی دیده نمیبخشمت..
به زور خودمو کنترل کردم که صدای خندم بلند نشه. اروم انگشتشو بوسیدم
_ چشم خاله جون. قول میدم زود بیام پیشت. ده دقیقه همش.
دستاشو اورد جلو و عدد 8 و نشون داد و با اخم گفت:
_ ده دقیقه.
دوتا انگشت دیگشو اوردم بالا وقتی درست 10 رو نشون داد تکرار کردم:
_ چشم. 10 دقیقه
@kadbanoiranii
#پارت47
**
_حواستو جمع کن
تمرکز کن و به من جواب بده...
سری تکون دادم و دکتر انگشت های پام رو فشار داد...
هیچی حس نمی کردم.
من پاهامو حس نمی کردم و دکتر
اینو نمی فهمید...
هنوز هم درد دارم اما نه به شدت اولیه...
گریه های مامان و بابا که وقتی به هوش اومدم بالای سرم بودن توی گوشم زنگ میزنه.
از وقتی به بخش منتقل شدم،
همه به دیدنم اومدن.
خاله صنوبر و همسرش، عموهام و زناشون، دایی و زندایی، جمیله خانم و آقای فرامرزی، سانازی که کلی گریه کرد و من با حالی نزار سعی در آروم کردنش داشتم...
ساشا هم بود، پیشونیمو بوسید، حالمو پرسید و برام آرزوی سلامتی کرد...
و اما ایلیا که در سکوت و با لبخند محزون و چشمایی که از اشک می درخشید فقط نگاهم کرد.
آخرین صحنه ای که به یاد دارم، برای زمانیه که وحشت از نزدیک شدن ماشین شاسی بلندی در کل وجودم پیچید و دیگه هیچ....
عاجزانه به دکتر نگاه میکنم و منتظرم حرف بزنه...
حرف بزنه و بگه چرا پاهام بی حسه؟!
نمیخام منفی فکر کنم.
همه ی افکار پوچمو پس میزنم.
مطمئنم همشون بی معنیه!!
مطمئنم اثرات تصادفه و دارم توهم میزنم.
اما این اطمینان با صدای دکتر در هم میشکنه و تکه های شکسته اش روی شاهرگم فرود میاد...
_ببین دخترم، با توجه به نتیجه ی ام آر آی و آزمایشات و تست های انجام شده،
تو دچار اختلال حرکتی شدی و اینکه پاهاتو حس نمیکنی و واکنشی ندارن به همین دلیله...
مکث میکنه، به صورتم نگاه میکنه و با لبخند مسخره ای ادامه میده :
_البته این وضعیت دائمی نیستو اگه اراده کنی، با عمل جراحی ممکنه بتونی دوباره راه بری و...
تو دختر قوی و زیبایی هستی نيلوفر...
امیدت به خدا باشه...
دهن باز و بسته میکنم تا حرفی بزنم...
حرف نه هوار بزنم...
قطره ی اشکی از گوشه چشمم روان میشه تا بین موهام میره.
همین طور قطرات بعدی...
لبهامو محکم روی هم فشار میدم تا داد نزنم.
دکتر با ترحم بهم نگاه میکنه و من از این نگاه متنفرم...
بریده بریده نفس نفس میزنم و میگم:
_من... ینی من..... ینی دیگه.... من فلج شدم...
و بعد با صدای بلند زیر گریه میزنم
.
غیر قابل کنترل اشک میریزم و خودمو خالی میکنم.
رفتن دکتر و اومدن پرستار و ترزیق اون مایع بیرنگ به داخل سرمم نمیتونه از شدت گریه هام کم کنه.
کم کم رخوت و سستی سراغم میاد و به دنیای بی خبری میرم...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
**
_حواستو جمع کن
تمرکز کن و به من جواب بده...
سری تکون دادم و دکتر انگشت های پام رو فشار داد...
هیچی حس نمی کردم.
من پاهامو حس نمی کردم و دکتر
اینو نمی فهمید...
هنوز هم درد دارم اما نه به شدت اولیه...
گریه های مامان و بابا که وقتی به هوش اومدم بالای سرم بودن توی گوشم زنگ میزنه.
از وقتی به بخش منتقل شدم،
همه به دیدنم اومدن.
خاله صنوبر و همسرش، عموهام و زناشون، دایی و زندایی، جمیله خانم و آقای فرامرزی، سانازی که کلی گریه کرد و من با حالی نزار سعی در آروم کردنش داشتم...
ساشا هم بود، پیشونیمو بوسید، حالمو پرسید و برام آرزوی سلامتی کرد...
و اما ایلیا که در سکوت و با لبخند محزون و چشمایی که از اشک می درخشید فقط نگاهم کرد.
آخرین صحنه ای که به یاد دارم، برای زمانیه که وحشت از نزدیک شدن ماشین شاسی بلندی در کل وجودم پیچید و دیگه هیچ....
عاجزانه به دکتر نگاه میکنم و منتظرم حرف بزنه...
حرف بزنه و بگه چرا پاهام بی حسه؟!
نمیخام منفی فکر کنم.
همه ی افکار پوچمو پس میزنم.
مطمئنم همشون بی معنیه!!
مطمئنم اثرات تصادفه و دارم توهم میزنم.
اما این اطمینان با صدای دکتر در هم میشکنه و تکه های شکسته اش روی شاهرگم فرود میاد...
_ببین دخترم، با توجه به نتیجه ی ام آر آی و آزمایشات و تست های انجام شده،
تو دچار اختلال حرکتی شدی و اینکه پاهاتو حس نمیکنی و واکنشی ندارن به همین دلیله...
مکث میکنه، به صورتم نگاه میکنه و با لبخند مسخره ای ادامه میده :
_البته این وضعیت دائمی نیستو اگه اراده کنی، با عمل جراحی ممکنه بتونی دوباره راه بری و...
تو دختر قوی و زیبایی هستی نيلوفر...
امیدت به خدا باشه...
دهن باز و بسته میکنم تا حرفی بزنم...
حرف نه هوار بزنم...
قطره ی اشکی از گوشه چشمم روان میشه تا بین موهام میره.
همین طور قطرات بعدی...
لبهامو محکم روی هم فشار میدم تا داد نزنم.
دکتر با ترحم بهم نگاه میکنه و من از این نگاه متنفرم...
بریده بریده نفس نفس میزنم و میگم:
_من... ینی من..... ینی دیگه.... من فلج شدم...
و بعد با صدای بلند زیر گریه میزنم
.
غیر قابل کنترل اشک میریزم و خودمو خالی میکنم.
رفتن دکتر و اومدن پرستار و ترزیق اون مایع بیرنگ به داخل سرمم نمیتونه از شدت گریه هام کم کنه.
کم کم رخوت و سستی سراغم میاد و به دنیای بی خبری میرم...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت47
**
_حواستو جمع کن
تمرکز کن و به من جواب بده...
سری تکون دادم و دکتر انگشت های پام رو فشار داد...
هیچی حس نمی کردم.
من پاهامو حس نمی کردم و دکتر
اینو نمی فهمید...
هنوز هم درد دارم اما نه به شدت اولیه...
گریه های مامان و بابا که وقتی به هوش اومدم بالای سرم بودن توی گوشم زنگ میزنه.
از وقتی به بخش منتقل شدم،
همه به دیدنم اومدن.
خاله صنوبر و همسرش، عموهام و زناشون، دایی و زندایی، جمیله خانم و آقای فرامرزی، سانازی که کلی گریه کرد و من با حالی نزار سعی در آروم کردنش داشتم...
ساشا هم بود، پیشونیمو بوسید، حالمو پرسید و برام آرزوی سلامتی کرد...
و اما ایلیا که در سکوت و با لبخند محزون و چشمایی که از اشک می درخشید فقط نگاهم کرد.
آخرین صحنه ای که به یاد دارم، برای زمانیه که وحشت از نزدیک شدن ماشین شاسی بلندی در کل وجودم پیچید و دیگه هیچ....
عاجزانه به دکتر نگاه میکنم و منتظرم حرف بزنه...
حرف بزنه و بگه چرا پاهام بی حسه؟!
نمیخام منفی فکر کنم.
همه ی افکار پوچمو پس میزنم.
مطمئنم همشون بی معنیه!!
مطمئنم اثرات تصادفه و دارم توهم میزنم.
اما این اطمینان با صدای دکتر در هم میشکنه و تکه های شکسته اش روی شاهرگم فرود میاد...
_ببین دخترم، با توجه به نتیجه ی ام آر آی و آزمایشات و تست های انجام شده،
تو دچار اختلال حرکتی شدی و اینکه پاهاتو حس نمیکنی و واکنشی ندارن به همین دلیله...
مکث میکنه، به صورتم نگاه میکنه و با لبخند مسخره ای ادامه میده :
_البته این وضعیت دائمی نیستو اگه اراده کنی، با عمل جراحی ممکنه بتونی دوباره راه بری و...
تو دختر قوی و زیبایی هستی نيلوفر...
امیدت به خدا باشه...
دهن باز و بسته میکنم تا حرفی بزنم...
حرف نه هوار بزنم...
قطره ی اشکی از گوشه چشمم روان میشه تا بین موهام میره.
همین طور قطرات بعدی...
لبهامو محکم روی هم فشار میدم تا داد نزنم.
دکتر با ترحم بهم نگاه میکنه و من از این نگاه متنفرم...
بریده بریده نفس نفس میزنم و میگم:
_من... ینی من..... ینی دیگه.... من فلج شدم...
و بعد با صدای بلند زیر گریه میزنم
.
غیر قابل کنترل اشک میریزم و خودمو خالی میکنم.
رفتن دکتر و اومدن پرستار و ترزیق اون مایع بیرنگ به داخل سرمم نمیتونه از شدت گریه هام کم کنه.
کم کم رخوت و سستی سراغم میاد و به دنیای بی خبری میرم...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
**
_حواستو جمع کن
تمرکز کن و به من جواب بده...
سری تکون دادم و دکتر انگشت های پام رو فشار داد...
هیچی حس نمی کردم.
من پاهامو حس نمی کردم و دکتر
اینو نمی فهمید...
هنوز هم درد دارم اما نه به شدت اولیه...
گریه های مامان و بابا که وقتی به هوش اومدم بالای سرم بودن توی گوشم زنگ میزنه.
از وقتی به بخش منتقل شدم،
همه به دیدنم اومدن.
خاله صنوبر و همسرش، عموهام و زناشون، دایی و زندایی، جمیله خانم و آقای فرامرزی، سانازی که کلی گریه کرد و من با حالی نزار سعی در آروم کردنش داشتم...
ساشا هم بود، پیشونیمو بوسید، حالمو پرسید و برام آرزوی سلامتی کرد...
و اما ایلیا که در سکوت و با لبخند محزون و چشمایی که از اشک می درخشید فقط نگاهم کرد.
آخرین صحنه ای که به یاد دارم، برای زمانیه که وحشت از نزدیک شدن ماشین شاسی بلندی در کل وجودم پیچید و دیگه هیچ....
عاجزانه به دکتر نگاه میکنم و منتظرم حرف بزنه...
حرف بزنه و بگه چرا پاهام بی حسه؟!
نمیخام منفی فکر کنم.
همه ی افکار پوچمو پس میزنم.
مطمئنم همشون بی معنیه!!
مطمئنم اثرات تصادفه و دارم توهم میزنم.
اما این اطمینان با صدای دکتر در هم میشکنه و تکه های شکسته اش روی شاهرگم فرود میاد...
_ببین دخترم، با توجه به نتیجه ی ام آر آی و آزمایشات و تست های انجام شده،
تو دچار اختلال حرکتی شدی و اینکه پاهاتو حس نمیکنی و واکنشی ندارن به همین دلیله...
مکث میکنه، به صورتم نگاه میکنه و با لبخند مسخره ای ادامه میده :
_البته این وضعیت دائمی نیستو اگه اراده کنی، با عمل جراحی ممکنه بتونی دوباره راه بری و...
تو دختر قوی و زیبایی هستی نيلوفر...
امیدت به خدا باشه...
دهن باز و بسته میکنم تا حرفی بزنم...
حرف نه هوار بزنم...
قطره ی اشکی از گوشه چشمم روان میشه تا بین موهام میره.
همین طور قطرات بعدی...
لبهامو محکم روی هم فشار میدم تا داد نزنم.
دکتر با ترحم بهم نگاه میکنه و من از این نگاه متنفرم...
بریده بریده نفس نفس میزنم و میگم:
_من... ینی من..... ینی دیگه.... من فلج شدم...
و بعد با صدای بلند زیر گریه میزنم
.
غیر قابل کنترل اشک میریزم و خودمو خالی میکنم.
رفتن دکتر و اومدن پرستار و ترزیق اون مایع بیرنگ به داخل سرمم نمیتونه از شدت گریه هام کم کنه.
کم کم رخوت و سستی سراغم میاد و به دنیای بی خبری میرم...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت47
بعداز چند دقیقه که حالم بهترشد، به سمت در رفتم ودر زدم
با اجازه حسینی دستگیره درو توی دستم گرفتم و بعد از یه نفس عمیق درو باز کردم.
حسینی روبروی تخته وایساده بود و داشت درس می داد.
سلامی کردم. آرزو تا نگاهش بهم افتاد لبش و به دندون گرفت و نگران زل زد بهم.
با چشمام توی کلاس گشتم تا مسعودخره رو پیدا کنم. ایش
!!!دقیقا کنار در نشسته بود!
درست کنار جایی که من وایساده بودم!
در حالیکه یه لبخند شیطون روی لبش بود، با غرور به من نگاه می کرد.
خود شیرین همیشه روی صندلیای جلو می شینه تا خود شیرینی کنه ! لوس.دلم می خواست برم
دهنش و جر بدما عوضی واسه من لبخندم میزنه!
- خانوم شمس، شما بازم دیرکردین ؟!
با این حرف حسینی به سمتش برگشتم.
لبخندی زدم و گفتم: ببخشید استاد.واقعا معذرت می خوام...راستش من...
حسینی پرید وسط حرفم و گفت: لطفا الکی بهانه نیارید خانوم محترم
.هنوز بلبل زبونیای هفته پیشتون تو خاطرم هس!
ای تو روحت شیدا نمی شد هفته پیش جلوی دهنت و بگیری تا الان به این فلاکت نیفتی؟
!فکر کنم از فردا باید عین جوجه اردک بیفتم دنبال این حسینی و ازش خواهش کنم که من و ببخشه!
بلکه این واحد و نیفتم!انقدر بدم میاد از منت کشی
باصدایی که سعی می کردم مظلوم به نظر برسه، گفتم:ببخشید استاد من هفته پیش حالم اصلا خوب نبود!
صدای مسعود و شنيدم: تو کی حالت خوبه ؟
!همیشه عین سگ پاچه ملت و می گیری؟
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
بعداز چند دقیقه که حالم بهترشد، به سمت در رفتم ودر زدم
با اجازه حسینی دستگیره درو توی دستم گرفتم و بعد از یه نفس عمیق درو باز کردم.
حسینی روبروی تخته وایساده بود و داشت درس می داد.
سلامی کردم. آرزو تا نگاهش بهم افتاد لبش و به دندون گرفت و نگران زل زد بهم.
با چشمام توی کلاس گشتم تا مسعودخره رو پیدا کنم. ایش
!!!دقیقا کنار در نشسته بود!
درست کنار جایی که من وایساده بودم!
در حالیکه یه لبخند شیطون روی لبش بود، با غرور به من نگاه می کرد.
خود شیرین همیشه روی صندلیای جلو می شینه تا خود شیرینی کنه ! لوس.دلم می خواست برم
دهنش و جر بدما عوضی واسه من لبخندم میزنه!
- خانوم شمس، شما بازم دیرکردین ؟!
با این حرف حسینی به سمتش برگشتم.
لبخندی زدم و گفتم: ببخشید استاد.واقعا معذرت می خوام...راستش من...
حسینی پرید وسط حرفم و گفت: لطفا الکی بهانه نیارید خانوم محترم
.هنوز بلبل زبونیای هفته پیشتون تو خاطرم هس!
ای تو روحت شیدا نمی شد هفته پیش جلوی دهنت و بگیری تا الان به این فلاکت نیفتی؟
!فکر کنم از فردا باید عین جوجه اردک بیفتم دنبال این حسینی و ازش خواهش کنم که من و ببخشه!
بلکه این واحد و نیفتم!انقدر بدم میاد از منت کشی
باصدایی که سعی می کردم مظلوم به نظر برسه، گفتم:ببخشید استاد من هفته پیش حالم اصلا خوب نبود!
صدای مسعود و شنيدم: تو کی حالت خوبه ؟
!همیشه عین سگ پاچه ملت و می گیری؟
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر