کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت42 نمیری از ترس!مگه عمو نگفت لباس به بدی توی کمد هست نچ عمو گفت توباید بهم بدی پوفی کشیدمو به سمت کمدش رفتم یه دست لباس راحتی برداشتمو روی تخت گذاشتم بفرمایید، حالا میتونم برم؟ اره برو توی دلم بی ادبی نثارش کردمو در اتاقشو محکم بستم به…
#پارت43
باصدای پیامک گوشی ام.بیدارشدم نگاهی به ساعت کردم ساعت6 بود
خداخیرش بده هرکی بود نگاهی به گوشی ام کردم تاببینم کیه ایرانسل بود
ازتخت اومدم پایین به سمت دستشویی توی اتاقم رفتم تا به صورتم ابی بزنم
بعد از اینکه کارمو انجام دادم دوباره به سمت تخت رفتمو مرتبش کردم
حالا باید یه فکری هم برای شام کنم ای خدا مگه بدبخت تز از من هم هست
حالا چی بپزم.هوفففف زرشک پلو با مرغ بهترین چیزه
از اتاقم اومد بیرون دیدم.هیشکی تو سالن نیست به طرف اشپزخونه رفتمُ
دیدم بابا تو اشپزخونه روی صندلی نشسته با وارد شدنم توی اشپزخونه بابا برگشت سمتم
سلام
فقط سرشو تکون داد
به طرف فریز رفتم چند تکه مرغ رو برداشتم توی قابلمه انداختم
بعد از نیم ساعت که مرغ رو درست کردم قابلمه روی گاز گذاشتم
بعدش به طرف سطل برنج رفتم .....
بعد از چنددقیقه که کارم بابرنج تموم شد روی گاز گذاشتم
حالا باید سالاد درست میکردم ابکش کوچکی رو برداشتمو از تویخچال کاهو برداشتم
به طرف میز ناهار خوری رفتم دیدم بابا هنو روی صندلی میز ناهاری نشسته وداره نگاهم میکنه
روی صندلی روبه روی نشستمو مشغول درست کردن سالاد شدم بابا هم تمام مدت داشت نگام میکرد
داشتم زیرنگاهش اب میشدم
بعد از چند دقیقه بابا گفت.....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
باصدای پیامک گوشی ام.بیدارشدم نگاهی به ساعت کردم ساعت6 بود
خداخیرش بده هرکی بود نگاهی به گوشی ام کردم تاببینم کیه ایرانسل بود
ازتخت اومدم پایین به سمت دستشویی توی اتاقم رفتم تا به صورتم ابی بزنم
بعد از اینکه کارمو انجام دادم دوباره به سمت تخت رفتمو مرتبش کردم
حالا باید یه فکری هم برای شام کنم ای خدا مگه بدبخت تز از من هم هست
حالا چی بپزم.هوفففف زرشک پلو با مرغ بهترین چیزه
از اتاقم اومد بیرون دیدم.هیشکی تو سالن نیست به طرف اشپزخونه رفتمُ
دیدم بابا تو اشپزخونه روی صندلی نشسته با وارد شدنم توی اشپزخونه بابا برگشت سمتم
سلام
فقط سرشو تکون داد
به طرف فریز رفتم چند تکه مرغ رو برداشتم توی قابلمه انداختم
بعد از نیم ساعت که مرغ رو درست کردم قابلمه روی گاز گذاشتم
بعدش به طرف سطل برنج رفتم .....
بعد از چنددقیقه که کارم بابرنج تموم شد روی گاز گذاشتم
حالا باید سالاد درست میکردم ابکش کوچکی رو برداشتمو از تویخچال کاهو برداشتم
به طرف میز ناهار خوری رفتم دیدم بابا هنو روی صندلی میز ناهاری نشسته وداره نگاهم میکنه
روی صندلی روبه روی نشستمو مشغول درست کردن سالاد شدم بابا هم تمام مدت داشت نگام میکرد
داشتم زیرنگاهش اب میشدم
بعد از چند دقیقه بابا گفت.....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#پارت43
باصدای پیامک گوشی ام.بیدارشدم نگاهی به ساعت کردم ساعت6 بود
خداخیرش بده هرکی بود نگاهی به گوشی ام کردم تاببینم کیه ایرانسل بود
ازتخت اومدم پایین به سمت دستشویی توی اتاقم رفتم تا به صورتم ابی بزنم
بعد از اینکه کارمو انجام دادم دوباره به سمت تخت رفتمو مرتبش کردم
حالا باید یه فکری هم برای شام کنم ای خدا مگه بدبخت تز از من هم هست
حالا چی بپزم.هوفففف زرشک پلو با مرغ بهترین چیزه
از اتاقم اومد بیرون دیدم.هیشکی تو سالن نیست به طرف اشپزخونه رفتمُ
دیدم بابا تو اشپزخونه روی صندلی نشسته با وارد شدنم توی اشپزخونه بابا برگشت سمتم
سلام
فقط سرشو تکون داد
به طرف فریز رفتم چند تکه مرغ رو برداشتم توی قابلمه انداختم
بعد از نیم ساعت که مرغ رو درست کردم قابلمه روی گاز گذاشتم
بعدش به طرف سطل برنج رفتم .....
بعد از چنددقیقه که کارم بابرنج تموم شد روی گاز گذاشتم
حالا باید سالاد درست میکردم ابکش کوچکی رو برداشتمو از تویخچال کاهو برداشتم
به طرف میز ناهار خوری رفتم دیدم بابا هنو روی صندلی میز ناهاری نشسته وداره نگاهم میکنه
روی صندلی روبه روی نشستمو مشغول درست کردن سالاد شدم بابا هم تمام مدت داشت نگام میکرد
داشتم زیرنگاهش اب میشدم
بعد از چند دقیقه بابا گفت.....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
باصدای پیامک گوشی ام.بیدارشدم نگاهی به ساعت کردم ساعت6 بود
خداخیرش بده هرکی بود نگاهی به گوشی ام کردم تاببینم کیه ایرانسل بود
ازتخت اومدم پایین به سمت دستشویی توی اتاقم رفتم تا به صورتم ابی بزنم
بعد از اینکه کارمو انجام دادم دوباره به سمت تخت رفتمو مرتبش کردم
حالا باید یه فکری هم برای شام کنم ای خدا مگه بدبخت تز از من هم هست
حالا چی بپزم.هوفففف زرشک پلو با مرغ بهترین چیزه
از اتاقم اومد بیرون دیدم.هیشکی تو سالن نیست به طرف اشپزخونه رفتمُ
دیدم بابا تو اشپزخونه روی صندلی نشسته با وارد شدنم توی اشپزخونه بابا برگشت سمتم
سلام
فقط سرشو تکون داد
به طرف فریز رفتم چند تکه مرغ رو برداشتم توی قابلمه انداختم
بعد از نیم ساعت که مرغ رو درست کردم قابلمه روی گاز گذاشتم
بعدش به طرف سطل برنج رفتم .....
بعد از چنددقیقه که کارم بابرنج تموم شد روی گاز گذاشتم
حالا باید سالاد درست میکردم ابکش کوچکی رو برداشتمو از تویخچال کاهو برداشتم
به طرف میز ناهار خوری رفتم دیدم بابا هنو روی صندلی میز ناهاری نشسته وداره نگاهم میکنه
روی صندلی روبه روی نشستمو مشغول درست کردن سالاد شدم بابا هم تمام مدت داشت نگام میکرد
داشتم زیرنگاهش اب میشدم
بعد از چند دقیقه بابا گفت.....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت42 رمان پارادوکس درو که باز کردم چشمم به دختری با موهای قهوه ای روشن خورد. لبخندی بهم زد و گفت: _ سلام. از جلوی در کنار رفتم و گفتم: _ سلام بفرمایید. اومد تو و بعد سلام کردنش به میشا سمت یکی از صندلی ها رفتو لباسشو دراورد. همین جور به ترتیب بقیه…
#پارت43
رمان پارادوکس
_ باشه چشم. با من کاری ندارید دیگه؟
_ نه عزیزم. بسلامت.
_ خدافظ.
با یه حس خوب از ارایشگاه زدم بیرون.
خسته بودم اما حالم خوب بود. امروز هیچ فکر ازار دهنده ای تو سرم نداشتم شلوغی اون ارایشگاه و کارایی که رو سرم ریخته بود باعث شده بود که امروزو اروم باشم. پس جای امیدواری بود. من اگه میخواستم میتونستم اجازه ندم که دیگه فکر به اون اتفاق ازارم بده. باید به خودم بیشتر میرسیدم. باید به خودم بیشتر فکر میکردم. نمیخواستم بزارم که دیگه کسی به خودش اجازه ی تحقیر کردن و خرد کردنمو بده. میخواستم به جایی برسم که اینبار من باعث شکست دشمنام بشم.
دوروز بود که دیگه با ماشین جایی نمیرفتم. قدم زدن ارومم میکرد. هوا خوب بود. رو پیاده حرکت کردم. ماه تو اسمون کامل شده بود. نفسمو پر صدا دادم بیرون. کاش حداقل یه خانواده ای داشتم که ازم حمایت میکرد. اما... فقط خودم بودمو خودم. البته مامان فاطمه و پروانه خیلی بهم کمک کردن. هیچوقت نمیتونستم زحمتایی که اونا برام کشیدن و جبران کنم ولی بازم هیچکس برای ادم پدر و مادر خودش نمیشد. کاش میفهمیدم که چرا ولم کردن؟ چرا من باید تمام عمرمو تو یه پرورشگاه بگذرونم؟؟ چرا نمیتونستم مقه بقیه بچه ها از محبت پدر و مادرم بهره ببرم.؟ اینا سوالایی بود که ذهنمو مشغول کرده بودنو شاید هیچوقت به جوابش نمیرسیدم.
نمیدونم چقدر تو فکر بودم که خودمو جلوی خونه پیدا کردم. از پنجره نور چراغ تو خیابون میتابید. حتما پروانه اومده بود.دستمو رو زنگ فشار دادم. چند لحظه بیشتر طول نکشید که در باز شد. پروانه با لبخند گفت:
_ سلام خسته نباشی.
_ سلامت باشی.
وارد شدم و کفشامو در اوردم. با بویی که تو بینیم پیچید گفتم:
_ به به. چه بویی راه انداختی
خندید و گفت:
_ اخه یه املت اینهمه به به و چه چه داره؟
اخمامو بردم تو هم و با صدایی که شبیه لاتای کوچه بازار شده بود گفتم:
_ نگو آبجی. از سرما هم زیاده به جون شما.
صدای خندش بلند شد.
_ خاک تو سرت آمین. یه روز رفتی بیرون لات شدی؟
_ لات چیه دختر . بین بچه های اتاقمون تو پرورشگاه ، هرکی اینجوری حرف میزد میگفتیم :
لب که باز کردم همزمان بامن گفت:
_ بهروز وثوق و عشق است..
متعجب نگاش کردم که گفت:
_ یادت که نرفته، منم از بچه های همون پرورشگاهم.
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
_ باشه چشم. با من کاری ندارید دیگه؟
_ نه عزیزم. بسلامت.
_ خدافظ.
با یه حس خوب از ارایشگاه زدم بیرون.
خسته بودم اما حالم خوب بود. امروز هیچ فکر ازار دهنده ای تو سرم نداشتم شلوغی اون ارایشگاه و کارایی که رو سرم ریخته بود باعث شده بود که امروزو اروم باشم. پس جای امیدواری بود. من اگه میخواستم میتونستم اجازه ندم که دیگه فکر به اون اتفاق ازارم بده. باید به خودم بیشتر میرسیدم. باید به خودم بیشتر فکر میکردم. نمیخواستم بزارم که دیگه کسی به خودش اجازه ی تحقیر کردن و خرد کردنمو بده. میخواستم به جایی برسم که اینبار من باعث شکست دشمنام بشم.
دوروز بود که دیگه با ماشین جایی نمیرفتم. قدم زدن ارومم میکرد. هوا خوب بود. رو پیاده حرکت کردم. ماه تو اسمون کامل شده بود. نفسمو پر صدا دادم بیرون. کاش حداقل یه خانواده ای داشتم که ازم حمایت میکرد. اما... فقط خودم بودمو خودم. البته مامان فاطمه و پروانه خیلی بهم کمک کردن. هیچوقت نمیتونستم زحمتایی که اونا برام کشیدن و جبران کنم ولی بازم هیچکس برای ادم پدر و مادر خودش نمیشد. کاش میفهمیدم که چرا ولم کردن؟ چرا من باید تمام عمرمو تو یه پرورشگاه بگذرونم؟؟ چرا نمیتونستم مقه بقیه بچه ها از محبت پدر و مادرم بهره ببرم.؟ اینا سوالایی بود که ذهنمو مشغول کرده بودنو شاید هیچوقت به جوابش نمیرسیدم.
نمیدونم چقدر تو فکر بودم که خودمو جلوی خونه پیدا کردم. از پنجره نور چراغ تو خیابون میتابید. حتما پروانه اومده بود.دستمو رو زنگ فشار دادم. چند لحظه بیشتر طول نکشید که در باز شد. پروانه با لبخند گفت:
_ سلام خسته نباشی.
_ سلامت باشی.
وارد شدم و کفشامو در اوردم. با بویی که تو بینیم پیچید گفتم:
_ به به. چه بویی راه انداختی
خندید و گفت:
_ اخه یه املت اینهمه به به و چه چه داره؟
اخمامو بردم تو هم و با صدایی که شبیه لاتای کوچه بازار شده بود گفتم:
_ نگو آبجی. از سرما هم زیاده به جون شما.
صدای خندش بلند شد.
_ خاک تو سرت آمین. یه روز رفتی بیرون لات شدی؟
_ لات چیه دختر . بین بچه های اتاقمون تو پرورشگاه ، هرکی اینجوری حرف میزد میگفتیم :
لب که باز کردم همزمان بامن گفت:
_ بهروز وثوق و عشق است..
متعجب نگاش کردم که گفت:
_ یادت که نرفته، منم از بچه های همون پرورشگاهم.
@kadbanoiranii
#پارت43
"*" *"*
دکتر روبرومون می ایسته و میگه :
_عمل موفقیت آمیز بود و تا برگشت به وضعیت نرمال و به هوش اومدن در بخش مراقبتهای ویژه بستری میشه .
یکی از شما بیاد اتاق من باید درباره ی وضعیت بیمار باهاش صحبت کنم....
نفس های حبس شدمون رو آزاد میکنیم...
_خدا رو شکر، خدایا صد هزار مرتبه شکرت.
آقا مجتبی بالاخره اشکش سرازیر میشه و بابا زیر بازوشو میگیره و جلوی سقوطشو میگیره.
ساشا به دیوار پشتش تکیه میده و زیر لب با خودش چیزی میگه که متوجه نمیشم.
عمه با صدای بلند زیر گریه میزنه که مامان من و مادر ساشا آرومش میکنن.
صورتمو با دست می پوشونم و سر به آسمون میگیرم زمزمه میکنم :
_خداجون نوکرتم... دمت گرم...
پدر ساشا که اوضاع رو می بینه میگه :
_من برم پیش دکتر شما حالتون مساعد نیست.
میخاد بره که مانع میشم، آقا مجتبی واقعا حالش خوش نیست و میدونم اگه بره چیزی از حرفای دکتر متوجه نمیشه، ساشا داوطلب نمیشه و من حس میکنم میترسه :
_آقای فرامرزی، من میرم...
دست روی سر شونه ام میزاره و با فشردنش میخاد بهم قوت قلب بده....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
"*" *"*
دکتر روبرومون می ایسته و میگه :
_عمل موفقیت آمیز بود و تا برگشت به وضعیت نرمال و به هوش اومدن در بخش مراقبتهای ویژه بستری میشه .
یکی از شما بیاد اتاق من باید درباره ی وضعیت بیمار باهاش صحبت کنم....
نفس های حبس شدمون رو آزاد میکنیم...
_خدا رو شکر، خدایا صد هزار مرتبه شکرت.
آقا مجتبی بالاخره اشکش سرازیر میشه و بابا زیر بازوشو میگیره و جلوی سقوطشو میگیره.
ساشا به دیوار پشتش تکیه میده و زیر لب با خودش چیزی میگه که متوجه نمیشم.
عمه با صدای بلند زیر گریه میزنه که مامان من و مادر ساشا آرومش میکنن.
صورتمو با دست می پوشونم و سر به آسمون میگیرم زمزمه میکنم :
_خداجون نوکرتم... دمت گرم...
پدر ساشا که اوضاع رو می بینه میگه :
_من برم پیش دکتر شما حالتون مساعد نیست.
میخاد بره که مانع میشم، آقا مجتبی واقعا حالش خوش نیست و میدونم اگه بره چیزی از حرفای دکتر متوجه نمیشه، ساشا داوطلب نمیشه و من حس میکنم میترسه :
_آقای فرامرزی، من میرم...
دست روی سر شونه ام میزاره و با فشردنش میخاد بهم قوت قلب بده....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت43
"*" *"*
دکتر روبرومون می ایسته و میگه :
_عمل موفقیت آمیز بود و تا برگشت به وضعیت نرمال و به هوش اومدن در بخش مراقبتهای ویژه بستری میشه .
یکی از شما بیاد اتاق من باید درباره ی وضعیت بیمار باهاش صحبت کنم....
نفس های حبس شدمون رو آزاد میکنیم...
_خدا رو شکر، خدایا صد هزار مرتبه شکرت.
آقا مجتبی بالاخره اشکش سرازیر میشه و بابا زیر بازوشو میگیره و جلوی سقوطشو میگیره.
ساشا به دیوار پشتش تکیه میده و زیر لب با خودش چیزی میگه که متوجه نمیشم.
عمه با صدای بلند زیر گریه میزنه که مامان من و مادر ساشا آرومش میکنن.
صورتمو با دست می پوشونم و سر به آسمون میگیرم زمزمه میکنم :
_خداجون نوکرتم... دمت گرم...
پدر ساشا که اوضاع رو می بینه میگه :
_من برم پیش دکتر شما حالتون مساعد نیست.
میخاد بره که مانع میشم، آقا مجتبی واقعا حالش خوش نیست و میدونم اگه بره چیزی از حرفای دکتر متوجه نمیشه، ساشا داوطلب نمیشه و من حس میکنم میترسه :
_آقای فرامرزی، من میرم...
دست روی سر شونه ام میزاره و با فشردنش میخاد بهم قوت قلب بده....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
"*" *"*
دکتر روبرومون می ایسته و میگه :
_عمل موفقیت آمیز بود و تا برگشت به وضعیت نرمال و به هوش اومدن در بخش مراقبتهای ویژه بستری میشه .
یکی از شما بیاد اتاق من باید درباره ی وضعیت بیمار باهاش صحبت کنم....
نفس های حبس شدمون رو آزاد میکنیم...
_خدا رو شکر، خدایا صد هزار مرتبه شکرت.
آقا مجتبی بالاخره اشکش سرازیر میشه و بابا زیر بازوشو میگیره و جلوی سقوطشو میگیره.
ساشا به دیوار پشتش تکیه میده و زیر لب با خودش چیزی میگه که متوجه نمیشم.
عمه با صدای بلند زیر گریه میزنه که مامان من و مادر ساشا آرومش میکنن.
صورتمو با دست می پوشونم و سر به آسمون میگیرم زمزمه میکنم :
_خداجون نوکرتم... دمت گرم...
پدر ساشا که اوضاع رو می بینه میگه :
_من برم پیش دکتر شما حالتون مساعد نیست.
میخاد بره که مانع میشم، آقا مجتبی واقعا حالش خوش نیست و میدونم اگه بره چیزی از حرفای دکتر متوجه نمیشه، ساشا داوطلب نمیشه و من حس میکنم میترسه :
_آقای فرامرزی، من میرم...
دست روی سر شونه ام میزاره و با فشردنش میخاد بهم قوت قلب بده....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت43
آرزو با تعجب گفت: دست به آب؟
مگه قبل از اینکه بیایم دانشگاه نرفتی؟!
- رفتم اما خب دستشوییه دیگه.زبون آدمیزاد حالیش نیست که بهش بگیم کی بیاد کی نیاد؟
آرزو خندید و گفت: آخه تو خودت زبون آدمیزاد
حالیته که دستشوییت بخواد حالیش باشه؟
بهش چشم غره رفتم و گفتم:رو آب بخندی!
آرزو بعداز اینکه یه دل سیر خندید، رو کرد به من و گفت:خره الان حسینی میاد سر کلاس!تو تا
بری وبرگردی، اومده... پوستت و میکنه بازم دیر کنی.
همون طور که به سمت در کلاس می رفتم،
گفتم: تو نمی خواد نگران من باشی. کارم و زود انجام میدم میام. فکر کردی همه مثل خودت لاک پشتن؟!
و از کلاس خارج شدم و به حالت دو خودم و رسوندم به دستشویی دانشگاه.
خوب نگاه کردم ببینم دستشویی زنونه کدومه چون خاطره بد داشتم.
یه بار رفته بودیم رستوران، منم خب دستشوییم گرفت، رفتم دستشویی..
. خلاصه با آرامش خاطر کارم و کردم و اومدم بیرون. شالم و در آوردم و داشتم با خیال
راحت موهام و مرتب می کردم که یهو متوجه شدم ۵ جفت چشم دارن نگام می کنن.
برگشتم دیدم همه مردن! یعنی اون لحظه می خواستم بزنم خودم و لت و پار کنم که انقدر خنگم شرف مرفم رفت کف پام.
از اون به بعد هم هروقت می خوام برم دستشویی عمومی،
نگاه می کنم ببینم زنونه اس یانه؟!
بعداز مطمئن شدن از زنونه بودن دستشویی وارد شدم.
بعداز کلی گشتن به دستشویی نیمه تمیز و انتخاب کردم. مرده شور دانشگاه مارو ببرن که همیشه دستشوییش کثیفه.
درو از پشت قفل کردم و راحت و آسوده مشغول انجام کارم شدم.
بعد از چند دقیقه که کارم تموم شد،
رفتم سمت دستگیره و قفل و باز کرد
اما در باز نشد..ای خاک تو سرم حالا چه غلطی کنم؟یه در فشار آوردم،هلش دادم،
جیغ جیغ کردم تاشاید کسی صدام و بشنوه و بیاد نجاتم بده!
اما مثل اینکه تقدیر ما این بود همیشه سر زنگ حسینی دیر
برسیم
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
آرزو با تعجب گفت: دست به آب؟
مگه قبل از اینکه بیایم دانشگاه نرفتی؟!
- رفتم اما خب دستشوییه دیگه.زبون آدمیزاد حالیش نیست که بهش بگیم کی بیاد کی نیاد؟
آرزو خندید و گفت: آخه تو خودت زبون آدمیزاد
حالیته که دستشوییت بخواد حالیش باشه؟
بهش چشم غره رفتم و گفتم:رو آب بخندی!
آرزو بعداز اینکه یه دل سیر خندید، رو کرد به من و گفت:خره الان حسینی میاد سر کلاس!تو تا
بری وبرگردی، اومده... پوستت و میکنه بازم دیر کنی.
همون طور که به سمت در کلاس می رفتم،
گفتم: تو نمی خواد نگران من باشی. کارم و زود انجام میدم میام. فکر کردی همه مثل خودت لاک پشتن؟!
و از کلاس خارج شدم و به حالت دو خودم و رسوندم به دستشویی دانشگاه.
خوب نگاه کردم ببینم دستشویی زنونه کدومه چون خاطره بد داشتم.
یه بار رفته بودیم رستوران، منم خب دستشوییم گرفت، رفتم دستشویی..
. خلاصه با آرامش خاطر کارم و کردم و اومدم بیرون. شالم و در آوردم و داشتم با خیال
راحت موهام و مرتب می کردم که یهو متوجه شدم ۵ جفت چشم دارن نگام می کنن.
برگشتم دیدم همه مردن! یعنی اون لحظه می خواستم بزنم خودم و لت و پار کنم که انقدر خنگم شرف مرفم رفت کف پام.
از اون به بعد هم هروقت می خوام برم دستشویی عمومی،
نگاه می کنم ببینم زنونه اس یانه؟!
بعداز مطمئن شدن از زنونه بودن دستشویی وارد شدم.
بعداز کلی گشتن به دستشویی نیمه تمیز و انتخاب کردم. مرده شور دانشگاه مارو ببرن که همیشه دستشوییش کثیفه.
درو از پشت قفل کردم و راحت و آسوده مشغول انجام کارم شدم.
بعد از چند دقیقه که کارم تموم شد،
رفتم سمت دستگیره و قفل و باز کرد
اما در باز نشد..ای خاک تو سرم حالا چه غلطی کنم؟یه در فشار آوردم،هلش دادم،
جیغ جیغ کردم تاشاید کسی صدام و بشنوه و بیاد نجاتم بده!
اما مثل اینکه تقدیر ما این بود همیشه سر زنگ حسینی دیر
برسیم
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر