#پارت45
بابا داشت باصدای بلند میخندید جوری که صورتش از خنده قرمزشده بود واز چشماش اشک داشت می اومد
باورم نمیشد چال گونه اش هم قشنگ نمیان شده بود دقیقا من و بابام دو طرف صورتمون چال گونه داشتیم
همینجوری محو خنده بابا شده بودم که وقتی منودید خنده از صورتش محو شد
دوباره شد همون اقای اخمو برگشت سمت گفت
میخوای تاصبح اونجا وایستی
نه داشتم میوردم
به سمتشون رفتم سبد میوه روی میز جلشون گذاشتم گفتم
اگه بامن کاری ندارید من برم توی اتاقم
بابا سرشو اورد بالا گفت
از اولم نداشتم
غرورمو پیش شاهین شکوند یه ان نگاهم به شاهین افتاد که بهم پوزخند زد
سرمو انداختم پایین و به طرف اتاقم رفتم.وارد اتاقم شد روی تختم داراز کشیدم
وقتی پدر ادم جلوی یه پسر غرورمو میشکونه دیگه از اون پسر چه انتظاری میشه رفت
بالاخره یه روز میفهمم دلیل رفتارش با من چیه
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
بابا داشت باصدای بلند میخندید جوری که صورتش از خنده قرمزشده بود واز چشماش اشک داشت می اومد
باورم نمیشد چال گونه اش هم قشنگ نمیان شده بود دقیقا من و بابام دو طرف صورتمون چال گونه داشتیم
همینجوری محو خنده بابا شده بودم که وقتی منودید خنده از صورتش محو شد
دوباره شد همون اقای اخمو برگشت سمت گفت
میخوای تاصبح اونجا وایستی
نه داشتم میوردم
به سمتشون رفتم سبد میوه روی میز جلشون گذاشتم گفتم
اگه بامن کاری ندارید من برم توی اتاقم
بابا سرشو اورد بالا گفت
از اولم نداشتم
غرورمو پیش شاهین شکوند یه ان نگاهم به شاهین افتاد که بهم پوزخند زد
سرمو انداختم پایین و به طرف اتاقم رفتم.وارد اتاقم شد روی تختم داراز کشیدم
وقتی پدر ادم جلوی یه پسر غرورمو میشکونه دیگه از اون پسر چه انتظاری میشه رفت
بالاخره یه روز میفهمم دلیل رفتارش با من چیه
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت44 رمان پارادوکس لبخند غمگینی بهش زدم و گفتم: _ بیا بریم غذا بخوریم خیلی گشنمه. _ مامان فاطمه امروز سراغتو میگرفت. همونجوری که دکمه ی مانتومو باز میکردم گفتم: _ اوف وقت نکردم ازش یه خبر بگیرم. حتما باز نگران شده. سفره رو پهن کرد و مشغول چیدن شد:…
#پارت45
رمان پارادوکس
سکوت کردم که اشاره ای به مبلای راحتی کردو گفت:
_ بیا بشین .
سرمو به نشونه باشه تکون دادمو رفتم سمت مبلا و اروم نشستم. میشا هم اول رفت طرف میزشو یه چند تا کاغذ از روش برداشت بعد اومد سمت من.
_ خوب گلم. قرار بود بعد یه هفته که من کارتو دیدم بهت نظرمو بگم.
مکث کرد. منم سکوت کردم تا ادامه بده. چند لحظه بعد ادامه داد.
_خب راستش من کارتو تو این مدت دیدم. یکمم زیر نظرت داشتم. میخواستم بهت بگم که...
اینبار زل زد تو چشمام. شاید میخواست حالتامو ببینه ولی من دیگه حتی اون یه ذره استرسم رو هم نداشتم. نمیدونم چرا انقدر اروم بودم. شاید بخاطر این بود که داشتم با خودم فکر میکردم من وقتی با ارزش ترین چیز زندگیمو از دست دادم دیگه بقیه چیزا چه اهمیتی داشت؟اینجا نشد یه جای دیگه. سرشو به سمتم خم کرد که متعجب زل زدم به چشماش:
_ میخواستم بهت بگم که من واقعا خیلی خوشحال میشم اگه تو گروه ما باشی و کنارم کار کنی. هم از لحاظ اخلاقی عالی بودی هم از لحاظ کاری. دوست دارم کنار خودم داشته باشمت.
با اینکه ته دلم قند اب شده بود اما به روی خودم نیاوردم. لبخند ارومی به روش زدمو گفتم:
_ منم خیلی دوست دارم که بتونم اینجا کار کنم.
_ انشالا که در کنار هم بتونیم راضی باشیم.
یه سری کاغذارو جلوم گذاشت و گفت:
_ عزیزم این برگه های شرایط موندن تو اینجاست. اگه لطف کنی بخونی و امضا کنی ازت ممنون میشم.
اروم برگه هارو از دستش گرفتمو مشغول خوندن شدم. یه سری قوانین توش گفته شده بود. مثل ساعت ورود و خروج. مرخصی ها و تعطیلی ها. نوع رفتار با مشتری و ....
بعد اینکه امضا کردم اونارو به سمت میشا بردم. با دیدن امضام پایه برگه ها لبخندی زد و گفت:
_ عالیه. خوب دیگه کاری نمیمونه عزیزم. توام که تو این مدت تا حدودی کارا دستت اومده. راجب حقوقتم من یه مبلغی برات درنظر گرفتم که هرماه با توجه به قابلیتات بالا تر میره. امیدوارم راضی باشی.
_ خیلی ممنونم. فقط میشا جان. شاید درست نباشه همین اول کاری همچین تقاضایی کنم اما چون یه مدته وقت نداشتم دیگه دیشب صدای مادرم در اومده. گفته امروز حتما یه سر بهش بزنم. میخواستم اگه امروزو بهم اجازه بدی یه سر برم پیشش و از فردا دیگه کامل شروع کنم.
برگه های تو دستشو مرتب تو کشوها گزاشت و گفت:
_ مشکلی نیست آمین جان. میتونی بری. سلام منو هم به مادرت برسون.
_ سلامت باشی. پس با من امری نیست؟
_ نه گلم . خدا به همرات.
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
سکوت کردم که اشاره ای به مبلای راحتی کردو گفت:
_ بیا بشین .
سرمو به نشونه باشه تکون دادمو رفتم سمت مبلا و اروم نشستم. میشا هم اول رفت طرف میزشو یه چند تا کاغذ از روش برداشت بعد اومد سمت من.
_ خوب گلم. قرار بود بعد یه هفته که من کارتو دیدم بهت نظرمو بگم.
مکث کرد. منم سکوت کردم تا ادامه بده. چند لحظه بعد ادامه داد.
_خب راستش من کارتو تو این مدت دیدم. یکمم زیر نظرت داشتم. میخواستم بهت بگم که...
اینبار زل زد تو چشمام. شاید میخواست حالتامو ببینه ولی من دیگه حتی اون یه ذره استرسم رو هم نداشتم. نمیدونم چرا انقدر اروم بودم. شاید بخاطر این بود که داشتم با خودم فکر میکردم من وقتی با ارزش ترین چیز زندگیمو از دست دادم دیگه بقیه چیزا چه اهمیتی داشت؟اینجا نشد یه جای دیگه. سرشو به سمتم خم کرد که متعجب زل زدم به چشماش:
_ میخواستم بهت بگم که من واقعا خیلی خوشحال میشم اگه تو گروه ما باشی و کنارم کار کنی. هم از لحاظ اخلاقی عالی بودی هم از لحاظ کاری. دوست دارم کنار خودم داشته باشمت.
با اینکه ته دلم قند اب شده بود اما به روی خودم نیاوردم. لبخند ارومی به روش زدمو گفتم:
_ منم خیلی دوست دارم که بتونم اینجا کار کنم.
_ انشالا که در کنار هم بتونیم راضی باشیم.
یه سری کاغذارو جلوم گذاشت و گفت:
_ عزیزم این برگه های شرایط موندن تو اینجاست. اگه لطف کنی بخونی و امضا کنی ازت ممنون میشم.
اروم برگه هارو از دستش گرفتمو مشغول خوندن شدم. یه سری قوانین توش گفته شده بود. مثل ساعت ورود و خروج. مرخصی ها و تعطیلی ها. نوع رفتار با مشتری و ....
بعد اینکه امضا کردم اونارو به سمت میشا بردم. با دیدن امضام پایه برگه ها لبخندی زد و گفت:
_ عالیه. خوب دیگه کاری نمیمونه عزیزم. توام که تو این مدت تا حدودی کارا دستت اومده. راجب حقوقتم من یه مبلغی برات درنظر گرفتم که هرماه با توجه به قابلیتات بالا تر میره. امیدوارم راضی باشی.
_ خیلی ممنونم. فقط میشا جان. شاید درست نباشه همین اول کاری همچین تقاضایی کنم اما چون یه مدته وقت نداشتم دیگه دیشب صدای مادرم در اومده. گفته امروز حتما یه سر بهش بزنم. میخواستم اگه امروزو بهم اجازه بدی یه سر برم پیشش و از فردا دیگه کامل شروع کنم.
برگه های تو دستشو مرتب تو کشوها گزاشت و گفت:
_ مشکلی نیست آمین جان. میتونی بری. سلام منو هم به مادرت برسون.
_ سلامت باشی. پس با من امری نیست؟
_ نه گلم . خدا به همرات.
@kadbanoiranii
#پارت45
نقس های عمیق میکشم و افکارمو جمع میکنم.
از راه پله تا طبقه ی 4 میرم تا فرصت بیشتری برای خودم بخرم.
همه در راهروی منتهی به بخش ویژه حضور دارن و هنوز متوجه من نشدن .
اولین نفر به ساشا خیره میشم... چه حالی میشه اگر بفهمه چنین اتفاقی برای نيلو افتاده؟
چه ری اکشنی از خودش نشون میده؟
به طرفش قدم برمیدارم.
نگاه پرسوال بقیه عذابم میده.
روی صندلی کناری ساشا جای میگیرم. آقا مجتبی بی طاقت می پرسه:
_ایلیا جان، دکتر چی گفت؟؟ نيلو کی به هوش میاد؟؟
با خودم کلنجار میرم تا جو متشنج درونم پنهان بمونه.
لبخند بی جونم با چشمایی که برای نریختن اشک مقاومت میکنن، تناقض دارن:
_گفت عمل موفقیت آمیز بوده، باید منتظر بمونیم تا بهوش بیاد...
نتونستم چیز اضافه تری بگم.
انگار خیالش راحت شد که دستاشو بالا گرفتو همراه با نفسی که بیرون می فرستاد خدارو شکر کرد....
_کی مرخص میشه؟؟ عروسی چی میشه؟؟
بالاخره ساشا زبون باز میکنه ومنو مخاطب قرار میده ولی از تلخی لحنش جا میخورم، دستمو روی پاش میزارم و فشار کوتاهی میدم :
_درست میشه همه چی!! نگران نباش، این روزای سختو پشت سر میزاریم، وقتی حال نيلو بهتر شد عروسي ام برگزار میکنید و به خوبی و خوشی زندگیتونو شروع میکنید ...
و در دلم اسم خدا رو فریاد زدم که همین طور بشه...
ساشا سرشو به سمتم چرخوند.
هزاران شک و تردید تو چشماش موج میزد.
نگاه گنگشو تاب نیاوردم و به سمت عمه چرخیدم...
یک دستش کتاب دعا و یک دستش تسبیح فیروزه ای رنگی گرفته بود.
مامان و جمیله خانم هم در دو طرفش نشسته بودند.
حالا یک بار دیگه منتظر بودیم...
برای به هوش اومدن نيلوفر...
و من انتظاری مضاعف می کشیدم...
انتظار برای اشتباه بودنِ تشخیص پزشک....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
نقس های عمیق میکشم و افکارمو جمع میکنم.
از راه پله تا طبقه ی 4 میرم تا فرصت بیشتری برای خودم بخرم.
همه در راهروی منتهی به بخش ویژه حضور دارن و هنوز متوجه من نشدن .
اولین نفر به ساشا خیره میشم... چه حالی میشه اگر بفهمه چنین اتفاقی برای نيلو افتاده؟
چه ری اکشنی از خودش نشون میده؟
به طرفش قدم برمیدارم.
نگاه پرسوال بقیه عذابم میده.
روی صندلی کناری ساشا جای میگیرم. آقا مجتبی بی طاقت می پرسه:
_ایلیا جان، دکتر چی گفت؟؟ نيلو کی به هوش میاد؟؟
با خودم کلنجار میرم تا جو متشنج درونم پنهان بمونه.
لبخند بی جونم با چشمایی که برای نریختن اشک مقاومت میکنن، تناقض دارن:
_گفت عمل موفقیت آمیز بوده، باید منتظر بمونیم تا بهوش بیاد...
نتونستم چیز اضافه تری بگم.
انگار خیالش راحت شد که دستاشو بالا گرفتو همراه با نفسی که بیرون می فرستاد خدارو شکر کرد....
_کی مرخص میشه؟؟ عروسی چی میشه؟؟
بالاخره ساشا زبون باز میکنه ومنو مخاطب قرار میده ولی از تلخی لحنش جا میخورم، دستمو روی پاش میزارم و فشار کوتاهی میدم :
_درست میشه همه چی!! نگران نباش، این روزای سختو پشت سر میزاریم، وقتی حال نيلو بهتر شد عروسي ام برگزار میکنید و به خوبی و خوشی زندگیتونو شروع میکنید ...
و در دلم اسم خدا رو فریاد زدم که همین طور بشه...
ساشا سرشو به سمتم چرخوند.
هزاران شک و تردید تو چشماش موج میزد.
نگاه گنگشو تاب نیاوردم و به سمت عمه چرخیدم...
یک دستش کتاب دعا و یک دستش تسبیح فیروزه ای رنگی گرفته بود.
مامان و جمیله خانم هم در دو طرفش نشسته بودند.
حالا یک بار دیگه منتظر بودیم...
برای به هوش اومدن نيلوفر...
و من انتظاری مضاعف می کشیدم...
انتظار برای اشتباه بودنِ تشخیص پزشک....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت45
نقس های عمیق میکشم و افکارمو جمع میکنم.
از راه پله تا طبقه ی 4 میرم تا فرصت بیشتری برای خودم بخرم.
همه در راهروی منتهی به بخش ویژه حضور دارن و هنوز متوجه من نشدن .
اولین نفر به ساشا خیره میشم... چه حالی میشه اگر بفهمه چنین اتفاقی برای نيلو افتاده؟
چه ری اکشنی از خودش نشون میده؟
به طرفش قدم برمیدارم.
نگاه پرسوال بقیه عذابم میده.
روی صندلی کناری ساشا جای میگیرم. آقا مجتبی بی طاقت می پرسه:
_ایلیا جان، دکتر چی گفت؟؟ نيلو کی به هوش میاد؟؟
با خودم کلنجار میرم تا جو متشنج درونم پنهان بمونه.
لبخند بی جونم با چشمایی که برای نریختن اشک مقاومت میکنن، تناقض دارن:
_گفت عمل موفقیت آمیز بوده، باید منتظر بمونیم تا بهوش بیاد...
نتونستم چیز اضافه تری بگم.
انگار خیالش راحت شد که دستاشو بالا گرفتو همراه با نفسی که بیرون می فرستاد خدارو شکر کرد....
_کی مرخص میشه؟؟ عروسی چی میشه؟؟
بالاخره ساشا زبون باز میکنه ومنو مخاطب قرار میده ولی از تلخی لحنش جا میخورم، دستمو روی پاش میزارم و فشار کوتاهی میدم :
_درست میشه همه چی!! نگران نباش، این روزای سختو پشت سر میزاریم، وقتی حال نيلو بهتر شد عروسي ام برگزار میکنید و به خوبی و خوشی زندگیتونو شروع میکنید ...
و در دلم اسم خدا رو فریاد زدم که همین طور بشه...
ساشا سرشو به سمتم چرخوند.
هزاران شک و تردید تو چشماش موج میزد.
نگاه گنگشو تاب نیاوردم و به سمت عمه چرخیدم...
یک دستش کتاب دعا و یک دستش تسبیح فیروزه ای رنگی گرفته بود.
مامان و جمیله خانم هم در دو طرفش نشسته بودند.
حالا یک بار دیگه منتظر بودیم...
برای به هوش اومدن نيلوفر...
و من انتظاری مضاعف می کشیدم...
انتظار برای اشتباه بودنِ تشخیص پزشک....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
نقس های عمیق میکشم و افکارمو جمع میکنم.
از راه پله تا طبقه ی 4 میرم تا فرصت بیشتری برای خودم بخرم.
همه در راهروی منتهی به بخش ویژه حضور دارن و هنوز متوجه من نشدن .
اولین نفر به ساشا خیره میشم... چه حالی میشه اگر بفهمه چنین اتفاقی برای نيلو افتاده؟
چه ری اکشنی از خودش نشون میده؟
به طرفش قدم برمیدارم.
نگاه پرسوال بقیه عذابم میده.
روی صندلی کناری ساشا جای میگیرم. آقا مجتبی بی طاقت می پرسه:
_ایلیا جان، دکتر چی گفت؟؟ نيلو کی به هوش میاد؟؟
با خودم کلنجار میرم تا جو متشنج درونم پنهان بمونه.
لبخند بی جونم با چشمایی که برای نریختن اشک مقاومت میکنن، تناقض دارن:
_گفت عمل موفقیت آمیز بوده، باید منتظر بمونیم تا بهوش بیاد...
نتونستم چیز اضافه تری بگم.
انگار خیالش راحت شد که دستاشو بالا گرفتو همراه با نفسی که بیرون می فرستاد خدارو شکر کرد....
_کی مرخص میشه؟؟ عروسی چی میشه؟؟
بالاخره ساشا زبون باز میکنه ومنو مخاطب قرار میده ولی از تلخی لحنش جا میخورم، دستمو روی پاش میزارم و فشار کوتاهی میدم :
_درست میشه همه چی!! نگران نباش، این روزای سختو پشت سر میزاریم، وقتی حال نيلو بهتر شد عروسي ام برگزار میکنید و به خوبی و خوشی زندگیتونو شروع میکنید ...
و در دلم اسم خدا رو فریاد زدم که همین طور بشه...
ساشا سرشو به سمتم چرخوند.
هزاران شک و تردید تو چشماش موج میزد.
نگاه گنگشو تاب نیاوردم و به سمت عمه چرخیدم...
یک دستش کتاب دعا و یک دستش تسبیح فیروزه ای رنگی گرفته بود.
مامان و جمیله خانم هم در دو طرفش نشسته بودند.
حالا یک بار دیگه منتظر بودیم...
برای به هوش اومدن نيلوفر...
و من انتظاری مضاعف می کشیدم...
انتظار برای اشتباه بودنِ تشخیص پزشک....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت45
حس کردم صدای پای یه نفرو شنیدم...واسه همینم شروع کردم به جیغ زدن:
- کمک...من اینجا گیر کردم کمکم کنین! کسی اونجا نیست؟!
صدای ظریف دخترونه ای رو شنیدم:
- عزیزم گیر کردی؟! تو کدوم دستشویی هستی؟!
با پام یه لگد محکم به در زدم و گفتم:اینجام خبر مرگم!
دختر خنده ریزی کرد و به سمت در اومد. به در فشار آورد و بعد از کلی جون کندن در باز شد.
وای باورم نمشد!!!نجات پیدا کردم! داشتم خفه می شدم!!سریع از اون دستشویی کذایی اومدم بیرون.
نفس عمیقی کشیدم و ریه هام و پر کردم از هوای پاک
دختر لبخندی بهم زدو گفت:عزیزم چرا گیر کردی؟!
با اخمی که روی پیشونیم بود، غرغرکنان گفتم: چه می دونم؟ معلوم نیست کدوم گور به گور شده
ای این در بی صاحاب و بسته مگه دستشویی هم جای شوخیه که اینا کرم می ریزن؟!
دختر ریز خندید و گفت:حالا عیب نداره خوبیش اینه الان که اومدی بیرون!
- وای دستت طلا..داشتم میمیردم!خفه شدم از بوی گند!
دختر دوباره خندید.
چرا من هرچی می گم این زرت زرت میزنه زیر خنده؟! کجای حرفای من خنده داره؟!!
دختر با لبخند مهربونی که روی لبش بود، گفت: خواهش می کنم عزیزم
! و بعد به کاغذی اشاره کرد که روی در
دستشویی چسبیده شده بود و گفت: فکر کنم اون مال توئها چی مال منه؟
!وا!مگه آدم به در دستشویی کاغذ می چسبونه؟!
متعجب و گنگ به سمت کاغذ رفتم و از روی در کندمش.
با خودکار آبی چیزی روش نوشته شده بود:
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
حس کردم صدای پای یه نفرو شنیدم...واسه همینم شروع کردم به جیغ زدن:
- کمک...من اینجا گیر کردم کمکم کنین! کسی اونجا نیست؟!
صدای ظریف دخترونه ای رو شنیدم:
- عزیزم گیر کردی؟! تو کدوم دستشویی هستی؟!
با پام یه لگد محکم به در زدم و گفتم:اینجام خبر مرگم!
دختر خنده ریزی کرد و به سمت در اومد. به در فشار آورد و بعد از کلی جون کندن در باز شد.
وای باورم نمشد!!!نجات پیدا کردم! داشتم خفه می شدم!!سریع از اون دستشویی کذایی اومدم بیرون.
نفس عمیقی کشیدم و ریه هام و پر کردم از هوای پاک
دختر لبخندی بهم زدو گفت:عزیزم چرا گیر کردی؟!
با اخمی که روی پیشونیم بود، غرغرکنان گفتم: چه می دونم؟ معلوم نیست کدوم گور به گور شده
ای این در بی صاحاب و بسته مگه دستشویی هم جای شوخیه که اینا کرم می ریزن؟!
دختر ریز خندید و گفت:حالا عیب نداره خوبیش اینه الان که اومدی بیرون!
- وای دستت طلا..داشتم میمیردم!خفه شدم از بوی گند!
دختر دوباره خندید.
چرا من هرچی می گم این زرت زرت میزنه زیر خنده؟! کجای حرفای من خنده داره؟!!
دختر با لبخند مهربونی که روی لبش بود، گفت: خواهش می کنم عزیزم
! و بعد به کاغذی اشاره کرد که روی در
دستشویی چسبیده شده بود و گفت: فکر کنم اون مال توئها چی مال منه؟
!وا!مگه آدم به در دستشویی کاغذ می چسبونه؟!
متعجب و گنگ به سمت کاغذ رفتم و از روی در کندمش.
با خودکار آبی چیزی روش نوشته شده بود:
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر