کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت40 خیلی خب الان همه  بریم رستوران علیرضا یه چیزی بخوریم ماشین رو روشن کرد به سمت رستوران شوهر عمم راه افتادیم توی راه هیچ حرفی بینمون رد بدل نشد منم داشت به اینده نامعلومم به شاهین فکرمیکردم نمیدونم باز قراره چه بلایی سرم بیاره با توقف ماشین از…
#پارت41
بعد از یک ساعتی که همه غذاهاشونو خورده بودن تصمیم گرفتیم بریم خونه

هرکی به طرف خونه خودش رفت خداروشکر کسی نیومد اصلا حوصله هیچکسو نداشتم


ولی میدونم از پس فردا دم به دقیقه دخترای فامیل میومدن تاخودشونو به شاهین نشون بدن


انگار شاهین کی هست قیافه که نداره هیکلم نداره اه پسره ای حال بهم زن


دلم براکسی که عاشق این میخواد بشه میسوزه ببین اون دیگه چقدر بدبخته که میخواد عاشق این بشه

توی همین فکرخیال های بودم که متوجه شدم رسیدیم


قراره چندماه بادوتا مردی که ازم متنفرم زندگی کنم یکیش کم بود شد دوتا


وارد پارکینگ شدیم همه از ماشین پیاده شدن بابا به سمت صندوق عقب رفت

و چمدون شاهین رو دروورد دستش گرفت همه به طرف اسانسور راه افتادیم ......

به جلوی در رسیدمو بابا در رو باز کرد اول بابا بعد شاهین ودر اخر هم من

با حرفی که با زدم حس کردم قلبم ایستاد

شادی برو اتاق شاهین رو بهش نشون حتما خیلی خسته است یه دست هم لباس راحتی بهش بده

چشم

به سمت اتاقش راه افتادم اونم پشت سر من دراتاق رو بازکردمو رفتم توش گفتم

اینم اتاقتون لباس هم توی کمد هست


خواستم از اتاق برم بیرون که دستمو به طور ناگهانی.به سمت خودش کشیدکه پرت شدم توی بغلش

توی شوک بودم ولی زود دستمو روی سینش گذاشتمو هولش دادم عقب.....


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت40 رمان پارادوکس خسته دستمو به پیشونیم کشیدمو صاف سر جام ایستادم. زل زدم به پروانه که بهم خیره شده بود. با خنده گفتم: _ نظرت چیه؟ دورتا دور اون اتاق 20 متری و از نظر گذروند و گفت: _ فکر نکنم تا حالا انقدر مرتب شده باشه. ریز شروع کردم به خندیدن و…
#پارت41
رمان پارادوکس
حدود ساعت8 صبح بود که رسیدم دم ارایشگاه. یکم هیجان و یکم استرس داشتم. نمیدونستم میتونم میشارو راضی نگهدارم یا نه. اما اینجا تنها شانسم برای ادامه دادن بود. حداقل تو این برهه ی زمانی تنها شانسم بود. بسم الهی گفتمو از پله ها رفتم بالا. جلوی در ایستادم و چند تا نفس عمیق کشیدم . یکم که اروم شدم دستمو رو زنگ فشار دادم. چند لحظه طول نکشید که در باز شد و اینبار خود میشا رو اول دیدم. با دیدنم لبخندی زد و گفت:
_ سلام عزیزم. خوش اومدی
_ سلام. صبحتون بخیر.
_صبح توام بخیر. بیا تو هنوز کسی نیومده. یکم دیگه همه پیداشون میشه.
نگاهی به ارایشگاه سوت و کور انداختم و گفتم:
_ زود اومدم؟
درحالیکه داشت لباسشو عوض میکرد گفت:
_ یکم عزیزم. ولی زیاد مهم نیست. تقصیر من بود که بهت ساعت ندادم. ولی الان به نفعمون شد. بیا بهت یه سری چیزارو توضیح بدم و بگم هر قسمت برای چه کاریه. لباساتو در بیار و دنبالم بیا.
باشه ای گفتم و بعد از در اوردن لباسم راه افتادم دنبالش. تک به تک همه جاهارو نشونم داد و توضیح میداد.حرفاش که تموم شد گفت:
_ متوجه شدی؟
_ بله متوجه شدم. فقط اینکه دقیقا کار من چیه رو نمیدونم..
یکم فکر کرد و گفت:
_ اینو میزارم به عهده ی خودت. نمیدونم چرا انقدر حس خوبی بهم میدی. دلم میخواد برای اولین بار تو زندگیم ریسک کنم و بهت اعتماد کنم. تو هر قسمت که خودت راحت تری شروع کن.
لبخندی زدمو گفتم:
_ ممنونم. امیدوارم لیاقت اینهمه لطفتو داشته باشم.
دستشو رو شونم گزاشت و گفت:
_ توهمون نگاه اول مهرت به دلم نشست. همون حس خوبی که بهم دادی نشون میده که لیاقتشو داری.
خواستم جوابشو بدم که صدای زنگ در باعث شد حرفمو بخورم. رو بهم گفت:
_ دیگه بچه ها کم کن دارن میان. میشه درو باز کنی؟
_ بله. حتما.

@kadbanoiranii
#پارت41




نزدیک به سه ساعته که منتظریم.

با
بام، مامانم، عمه و آقا مجتبی، عموی نیلوفر و کسی که آخر از همه رسید... ساشا.....

هرکسی با حال نزار گوشه ای ایستاده.

عمه از فرط گریه از حال رفت و داخل یکی از اتاق ها بستری شد.

مامانو گذاشتم بالاسرش و خودم برگشتم اینجا.

بابا و آقا مجتبی به اندازه ی ده سال پیر شدند از اضطراب این لحظات خفقان آور....

کاش این جمله ی مرد ها گریه نمی کنند وجود نداشت تا می تونستن خودشونو خالی کنن.


کسی پاسخگو نیست و هیچ خبری از پیشروی عمل بهمون نمیدن.


مو به تنم راست میشه وقتی به اون موقع فکر میکنم که عمه با شیون به اینجا اومد...

دردناک بود صدای گریه هاش... خیلی دردناک.

حس و حال ساشا رو درک نمیکنم.

نمیتونم بفهمم چ احساسی گریبان گیرشه.

رنگ پوستش به سرخی میزنه و رنگ های گردنش متورم و چشماش....

مردمک چشماش در دریای خون شناوره...


پدر و مادر ساشا هم به جمعمون می پیوندن.

مادر ساشا بغلش میکنه و با همدردی میگه :

_نگران نباش مادر، غصه نخوریا، من دلم روشنه هیچ اتفاقی نمی افته.


چقد دلم میخاد بگم اتفاق بدتر از این؟! ...

بابا روی صندلی نشسته و سرشو به دیوار تکیه داده و چشمهای بسته اش عمق دردی که میکشه رو میرسونه.

به سمتش میرم دستمو روی شونش میزارم و میگم :

_بابا من میرم به عمه سر بزنم.


چشماشو باز میکنه و سری برام تکون میده.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت41




نزدیک به سه ساعته که منتظریم.

با
بام، مامانم، عمه و آقا مجتبی، عموی نیلوفر و کسی که آخر از همه رسید... ساشا.....

هرکسی با حال نزار گوشه ای ایستاده.

عمه از فرط گریه از حال رفت و داخل یکی از اتاق ها بستری شد.

مامانو گذاشتم بالاسرش و خودم برگشتم اینجا.

بابا و آقا مجتبی به اندازه ی ده سال پیر شدند از اضطراب این لحظات خفقان آور....

کاش این جمله ی مرد ها گریه نمی کنند وجود نداشت تا می تونستن خودشونو خالی کنن.


کسی پاسخگو نیست و هیچ خبری از پیشروی عمل بهمون نمیدن.


مو به تنم راست میشه وقتی به اون موقع فکر میکنم که عمه با شیون به اینجا اومد...

دردناک بود صدای گریه هاش... خیلی دردناک.

حس و حال ساشا رو درک نمیکنم.

نمیتونم بفهمم چ احساسی گریبان گیرشه.

رنگ پوستش به سرخی میزنه و رنگ های گردنش متورم و چشماش....

مردمک چشماش در دریای خون شناوره...


پدر و مادر ساشا هم به جمعمون می پیوندن.

مادر ساشا بغلش میکنه و با همدردی میگه :

_نگران نباش مادر، غصه نخوریا، من دلم روشنه هیچ اتفاقی نمی افته.


چقد دلم میخاد بگم اتفاق بدتر از این؟! ...

بابا روی صندلی نشسته و سرشو به دیوار تکیه داده و چشمهای بسته اش عمق دردی که میکشه رو میرسونه.

به سمتش میرم دستمو روی شونش میزارم و میگم :

_بابا من میرم به عمه سر بزنم.


چشماشو باز میکنه و سری برام تکون میده.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت41




اشکان سرش و به سمتم چرخوند و با یه لبخند مهربون روی لبش گفت

:قربون خواهر خوشگل نازم بشم که وقتی ناراحت میشه خوشگل تر میشه.


لبخند مهربونی بهش زدم اونم دوباره مشغول ظرف شستن شد.

اوخی چه دادشی گلی دارم من...نانازی


با لبخندی که هنوز روی لبم بود

، بهشون نزدیک شدم و گفتم: خب حالا که من دارم نقش بوق رو ایفا می کنم

اینجا وشما همه زحمتارو عشقولانه به گردن گرفتين، منم واسه اینکه از خجالتتون دربیام، به دهن براتون میخونم!!چطوره؟!

سارا و اشکان به علامت تایید سری تکون دادن

. اشکان با خنده گفت:منم برات موسیقی زنده اجرا می کنم. برو که رفتیم!

خنده ای کردم و بطری آب کوچیکی که روی این بود رو برداشتم و جلوی دهنم گرفتم وشروع کردم به خوندن:

پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت
برگشتنی یه دختری خوشگل و با محبت

همسفر ما شده بود همراهمون میومد


به دست و پام افتاده بود این دل بی مروت میگفت برو بهش بگو آخه دوستش دارم

میگفت بگو هرچی میخواد بگه بگه.هر چی میخواد بشه بشه هر چی میخواد بگه بگه هرچی میخواد بشه بشه راز دلم رو گفتم این رو جواب شنفتم (۲)

( تواین یه تیکه اشکان صدای نازک زنونه ای به خودش گرفت و باناز گفت:


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر