کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
#پارت30
غذامم تموم شدُ به سمت ظرف شویی رفتمُ ظرفمو شستم دستامو پاک کردمُ به طرف سالن رفتم

همین که خواستم رومبل بشینم صدای زنگ تلفن بلند شد رفتم به سمت تلفن رفتم گوشی رو برداشتمو

گفتم
بله

سلام منزل اقای محمدی

بله بفرمایید

هه توی شادیی

شما؟

شاهینم

باگفتن اسمش حس کردم قلبم
ایستاد

دهنم قفل کرده بود

که شاهین گفت

الو

-بَ...بل....بله

-مشتاقم ببینمت هرچی زودتر

این حرفشو با لحن خاصی میگفت

-حالا گوشی رو بده به عمو بببینم

-باشه

به سمت اتاق بابا رفتمو درو زدمو گفتم اقا شاهینه

باباگفت

شاهین

اره

گوشی رو ازم گرفت گفت

برو بیرون

چشم

ازاتاقش اومدم بیرون درو بستم دوست داشتم بفهمم چی میگن
....

ولی باحرف های که شاهین زد استرس گرفتم من هنوز هم همون دختر ضعیف چندسال پیشم


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت29 رمان پارادوکس وارد مطب که شدم اول از همه چشمم به میز منشی افتاد اما خبری از خودش نبود. چند دقیقه منتظر شدم که دیدم با فنجون چای تو دستش از یه اتاق اومد بیرون. با دیدنم لبخندی زد و گفت: _ جانم بفرمایید؟ با صدایی اروم و شمرده گفتم: _ برای این ساعت…
#پارت30
رمان پارادوکس

سکوت کردم. حرف زدن برام سخت بود. دوباره گفت:
_ عزیزم قرار نیست اینجا اذیت بشی. ما میخوایم فقط صحبت کنیم. حالا اگه برای تو سخته اول من حرف میزنم.
اسمم حدیثه.31 سالمه و دو ساله که متاهلم. روانشناسی خوندم. اینا چیزای پایه بود. حالا توام مثل من شروع کن.
سرمو انداختم پایین و اروم شروع کردم به حرف زدن:
_ اسمم آمینه. بیست سالمه. دیپلم دارم و تو یه آژانس بانوان کار میکردم. اما الان بیکارم.
_ چرا؟؟
آب دهنمو قورت دادمو گفتم:
_ سر یه اتفاقی همکارام از همه چی باخبر شدن و...
_ و تو دیگه نخواستی که اونجا بمونی.
درسته؟
سرمو به نشونه ی آره تکون دادم.
_ مادرت راجب اتفاق وحشتناکی برات افتاد بهم گفت. میگم وحشتناک چون واقعا هضمش برای یه دختر سخته. دوست داری ازش حرف بزنیم؟
با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفتم:
_ دلم نمیخواد یاد اونشب بیوفتم.
_ خوب ماکاریو میکنیم که تو بخوای. ولی یه سوال ازت دارم. دلت میخواد انقدر قوی بشی که دیگه با مشکلای کوچیک خم نشی؟
کنجکاو نگاش کردم. چقدر ساده و روون صحبت میکرد. جوریکه دلت میخواست فقط گوش بدی. انگار فهمید کنجکاویمو تحریک کرده. نگاش کردم که ادامه داد:
_اگه میخوای ارامش بگیری، اگه میخوای قوی بشی که نشکنی باید یاد بگیری با مشکلاتت رو به رو بشی. باید یاد بگیری با چیزایی که اذیتت میکنه کنار بیای، و من اینجام که کمکت کنم. الان اصراری ندارم. اما ازت میخوام که خودت هروقت که تونستی از اون اتفاق برام بگی. الانم از چیزاییکه اذیتت میکنه حرف میزنیم. میخوام از احساست برام بگی.
با بغض زل زدم تو چشماش . سیبک گلوم اذیتم میکرد. خسته بودم. از همه چی. با صداییکه از زور بغض میلرزید بدون اینکه خودم بخوام گفتم:
_ شبا کابوس میبینم...
سکوت کرد...
_ تو خواب جیغ میزنم. میبینم که داره میاد سمتم. صورتش، صورتش زیاد معلوم نیست. اما صدای منفورشو یادمه. بوی تنش.. اینارو خوب یادمه.
هرچی ازش فاصله میگیرم بیشتر میاد سمتم. میدونم خوابه، میدونم کابوسه، ولی اذیت میشم.
جیغ میزنم . میخوام از دستش فرار کنم ولی زورم بهش نمیرسه. همش، همش یه جمله میگه...
سکوت کردم. با اینکه دلم میخواست حرف بزنم اما یه چیزی مانعم میشد. یه ترس دلمو اشوب میکرد. نزاشت بیشتر تو فکر برم. اروم گفت:
_ تو خواب بهت چی میگه؟ میشه بهم بگی؟
با چشمایی که از اشک پرشده بود زل زدم بهش و اروم زمزمه کردم:
_ خوشبختی من ، تو گرفتن خوشبختی توعه...


@kadbanoiranii
#پارت30





روزها بی وقفه سپری میشه.
..

تقریبا هر روز همدیگرو می بینیم.

هر روز شناختمون نسبت به هم بیشتر میشه و من متوجه تفاوت های ریز و درشت میشم و ازشون می‌گذرم و میگم همش که قرار نیست تفاهم باشه...
و این جوری خودمو قانع میکنم.


هر روزی که میگذره به ساشا وابسته تر میشم و انقد باهام خوب رفتار میکنه که نمیتونم دوسش نداشته باشم.

این انتخاب منه و باید واسم دوس داشتنی باشه.

هر
روز کوله بار خاطراتی که باهم می‌سازیم سنگین تر میشه.

از جیغ و داد توی شهربازی تا لبو خوردن کنار خیابون...
تلکابین سوار شدن و کوهنوردی صبح های جمعه...
بستنی خوردن توی سرما...
شبا قدم زدن و دنبال هم دویدن...
بغل های کوتاه و بوسه های بی هوای ساشا...
خرید رفتن و تماشای لباس عروس ها و با شیطنت خیره شدن به مغازه های سیسمونی فروشی...
خنده ها و حتی گاهی جر و بحث ها، همه شیرین و به یاد موندنی اند.

تنها چیزی که آزارم میده، فاصله ایه که با ایلیا دارم ....

تقصیر من نیست. ساشا وقتی برام نمیزاره تا بتونم مثل قبل با ایلیا به کافه ی همیشگی بریم و باهم درباره ی همه چیز حرف بزنیم.

تمام ارتباطمون به فضای مجازی و بعضی وقتا که به خونمون میاد ختم میشه.
من اینو نمیخام...
فاصله از ایلیا رو نمیخام اما ایلیا هم اعتراضی نمیکنه و در جواب گله های من میگه ، (شرایط فرق کرده و این طبیعیه که نتونیم مثل قبل باهم وقت بگذرونیم و درستشم همینه)

ولی من این ایلیای منطقی رو نمیخام..
من داداش شوخ خودمو میخام که هیچ وقت جواب گله هامو این مدلی نمی‌داد.

عادت کردم به حضور ساشا...

به پیام بازی ها...

به دوستت دارما و ابراز علاقه هاش...

عادت به بودنش....


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت30



برای اینکه دیگه به مسعود خره فکر نکنم

، گاز گنده ای به ساندویچم زدم.بانیش باز برگشتم سمت آرزو و گفتم: چه ساندویچیم هس!!!

آرزو که حالا داشت با اخم نگام می کرد گفت: بازچه گندی زدی؟!

- به جانه خودم هیچی!!!

- مسعود واسه هیچی اینجوری داد و بیداد می کرد؟

- اون خله بابا...مگه من چیکار کردم؟!

پنچر شدن ۴ تا لاستیک که این حرفا رونداره
آرزو با چشم های گشادشده و دهن باز به من زل زده بود.

- چته؟!چرا ماتت برد یهو؟

- روت و برم بشرا زدی لاستیکای یارو رو پنچر کردی، تازه دوقرت و نیمت هم باقیه؟!

آخه اون ماشینم کم چیزی نیست...

دیگه تو حساب کن که لاستیکاش دونه ای چند در میاد!

دختر مگه تو کرم داری ؟!

چجوری دلت اومد بزنی لاستیکای اون جنسیس و داغون کنی؟!

!!! پس اسمش جنسیس بود!!! چه اسم شیکیم داره!!

دوباره بانیش باز گفتم:

- اولا این که برای مسعود چیزی نیست!

ثانیا تا اون باشه پاش واز گلیمش دراز ترنكنه ! آرزو در حالی که میخندید گفت:

این همه رو آخه چجوری تو،تو جمع شده؟!

لبخند مسخره ای تحویلش دادم

: - دیگه دیگه..ماهمچین آدمی هستیم! خلاصه با کلی خنده و شوخی ساندویچ رو خوردیم

و منم نشستم از دیروز بعد از کلاس تا همین امروز موقعی که عملیاتم و

به پایان رسوندم و برای آرزو تعریف کردم....

انقدر خندیده بود که از چشماش اشک میومد. بیشتر از همه از این خنده اش گرفت که

مسعود فکر کرد اشکان دوست
پسرمه

@kadbanoiranii