کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت27 باتابش نور خورشید روی صورت کم کم چشمامو بازکردم کش قوسی دادم روی تخت نشستم دستی به صورتم کشیدمواز روی تخت بلند شدمُ به سمت دستشویی رفتم بعد از این که کارم تموم شد از دستشویی اومدم بیرون تختمو مرتب کردمو رمانمو گذاشتم توی کشو از اتاق اومدم بیرون …
#پارت28
بیخیال شدم ترسیدم دوباره یه سوتی دیگه بدم صد درصد حتما بابا این بار یه چیزی بهم میگه
در اتاق رو بستمو بع سمت اشپزخونه رفتم تا یه چیزی برای ناهار درست کنم
تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم قابلمه رو از کابیت دراوردمو توشو اب کردمو روی گاز گذاشتم تا جوش بیاد
سیب زمینی پیاز برداشتمخورد کنم تاسس ماکارونی رو حاضر کنم
بعد از نیم ساعت کارم تموم شدُ دم کنی رو روی در قابلمه گذاشتم زیرگاز رو هم کم کردم
رفتم سمت ظرفشوی تادستامو بشور اب رو باز کردم.دستمو شستم
همین که شیر اب رو بستم دیدم صدای زنگ در میاد
از اشمزخونه اومدم بیرون. درو باز کردم
دیدم بابا با لباس ورزشی پشت دره. سلامی کردمُ
از در رفتم کنار تا بابا بیاد تو، اومد و درو بست
به طرف اشپزخونه رفتم که بابا گفت
-یه لیوان اب خنک بیار
-چشم
به سمت اب سرد کن رفتم لیوان رو برداشتمو دکمه ای سرد کن رو زدم ایوان رو پر از اب کردمو
به سمت بابا بردم لیوان رو بهش دادم لیوان رو ازم گرفت. رو سر کشید
گفت
-ناهار اماده اس
-نه تا نیم ساعت دیگه حاضر میشه
-ناهار حاضر شد بیار تو اتاقم
-چشم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
بیخیال شدم ترسیدم دوباره یه سوتی دیگه بدم صد درصد حتما بابا این بار یه چیزی بهم میگه
در اتاق رو بستمو بع سمت اشپزخونه رفتم تا یه چیزی برای ناهار درست کنم
تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم قابلمه رو از کابیت دراوردمو توشو اب کردمو روی گاز گذاشتم تا جوش بیاد
سیب زمینی پیاز برداشتمخورد کنم تاسس ماکارونی رو حاضر کنم
بعد از نیم ساعت کارم تموم شدُ دم کنی رو روی در قابلمه گذاشتم زیرگاز رو هم کم کردم
رفتم سمت ظرفشوی تادستامو بشور اب رو باز کردم.دستمو شستم
همین که شیر اب رو بستم دیدم صدای زنگ در میاد
از اشمزخونه اومدم بیرون. درو باز کردم
دیدم بابا با لباس ورزشی پشت دره. سلامی کردمُ
از در رفتم کنار تا بابا بیاد تو، اومد و درو بست
به طرف اشپزخونه رفتم که بابا گفت
-یه لیوان اب خنک بیار
-چشم
به سمت اب سرد کن رفتم لیوان رو برداشتمو دکمه ای سرد کن رو زدم ایوان رو پر از اب کردمو
به سمت بابا بردم لیوان رو بهش دادم لیوان رو ازم گرفت. رو سر کشید
گفت
-ناهار اماده اس
-نه تا نیم ساعت دیگه حاضر میشه
-ناهار حاضر شد بیار تو اتاقم
-چشم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت27 رمان پارادوکس صدای زنگ گوشیم که بلند شد از فکر اومدم بیرون. با دلهره نگاهی به صفحش انداختم. اسم مامان فاطمه روش خودنمایی میکرد. استرس و ترسم بیشتر شد. میدونستم قطعا با دکتر حرف زده و حالا میخواد جواب نهاییو بهم بده. انگشتم و رو دکمه سبز رنگ زدم و…
#پارت28
رمان پارادوکس
به چشمای بی روحم تو آینه زل زدم. چقدر سرد شده بودم. چقدر یخ.. سردرگم بودم. حتی نمیدونستم چطوری باید ادامه بدم. همه ی امیدم به همین خانوم دکتری بود که به گفته مامان فاطمه میتونست ارامشو به وجودم برگردونه.
کلیدامو از رو میز برداشتم و تو کیفم گزاشتم و بعد از در زدم بیرون. کوچه خلوت بود. اما یکم جلوتر از در خونه دو زن همسایه ی بغلی مشغول حرف زدن باهمدیگه بودن. نگاهی به چادر گل گلی رو سرشون انداختم. یکیشون دست دختر کوچولوشو تو دست داشت. چشمم که به صورت بچه خورد دیدم با خنده زل زده بهم.
به روش لبخند زدم که انگار مادرش متوجه نگاه خیره بچش به من شد. چشمش که بهم افتاد اخماش رفت تو هم و محکم دست بچشو کشید تا حواسش ازم پرت بشه. جفتشون زیر چشمی نگاهم میکردن و مشغول پچ پچ شدن.
لبخند تلخی رو لبام نشست. مگه میشد حمید از ماجرا خبردار شه و خانوادش نفهمن؟ تمام اعضای اژانس با خبر بودن، پس پیچیدن همچین خبری تو این محله کوچیک چیز عجیبی نبود.
سرمو انداختم پایین. سوار ماشین شدم و استارت زدم.. هیچی نگفتم ولی اینو خوب فهمیدم که دیگه اینجا جای زندگی نبود.
*******
جلوی ساختمون مورد نظر زدم رو ترمز. نگاهی به ادرس تو دستام انداختم. درست همونجایی بود که مامان بهم گفته بود. اروم از ماشین پیاده شدم و سمت ورودی ساختمون رفتم. نمیدونستم کدوم طبقس. حوصله هم نداشتم که برگردم و تابلو راهنما رو بخونم. نگاهم به نگهبان ساختمون افتاد:
_ خانوم با کی کار دارین؟
کارتو از کیفم اوردم بیرون به سمتش گرفتم و گفتم:
_ نوبت دارم پیش خانوم دکتر.
نگاهی به کارت انداخت و گفت:
_ با اسانسور برید بالا طبقه چهارم واحد13.
تشکری کردم و سمت اسانسور رفتم.
قلبم محکم میکوبید. نمیدونستم قرار چی پیش بیاد یا اون خانوم دکتر چیا بهم میگه. یا چیا میپرسه.
دوست نداشتم اون روز برام تکرار بشه. حتی در حد حرف زدن. چند تا نفس عمیق کشیدم و از اسانسور زدم بیرون. چشممی به در واحد 13 خورد. قدمای لرزونمو سمتی برداشتم و زنگ زدم
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
به چشمای بی روحم تو آینه زل زدم. چقدر سرد شده بودم. چقدر یخ.. سردرگم بودم. حتی نمیدونستم چطوری باید ادامه بدم. همه ی امیدم به همین خانوم دکتری بود که به گفته مامان فاطمه میتونست ارامشو به وجودم برگردونه.
کلیدامو از رو میز برداشتم و تو کیفم گزاشتم و بعد از در زدم بیرون. کوچه خلوت بود. اما یکم جلوتر از در خونه دو زن همسایه ی بغلی مشغول حرف زدن باهمدیگه بودن. نگاهی به چادر گل گلی رو سرشون انداختم. یکیشون دست دختر کوچولوشو تو دست داشت. چشمم که به صورت بچه خورد دیدم با خنده زل زده بهم.
به روش لبخند زدم که انگار مادرش متوجه نگاه خیره بچش به من شد. چشمش که بهم افتاد اخماش رفت تو هم و محکم دست بچشو کشید تا حواسش ازم پرت بشه. جفتشون زیر چشمی نگاهم میکردن و مشغول پچ پچ شدن.
لبخند تلخی رو لبام نشست. مگه میشد حمید از ماجرا خبردار شه و خانوادش نفهمن؟ تمام اعضای اژانس با خبر بودن، پس پیچیدن همچین خبری تو این محله کوچیک چیز عجیبی نبود.
سرمو انداختم پایین. سوار ماشین شدم و استارت زدم.. هیچی نگفتم ولی اینو خوب فهمیدم که دیگه اینجا جای زندگی نبود.
*******
جلوی ساختمون مورد نظر زدم رو ترمز. نگاهی به ادرس تو دستام انداختم. درست همونجایی بود که مامان بهم گفته بود. اروم از ماشین پیاده شدم و سمت ورودی ساختمون رفتم. نمیدونستم کدوم طبقس. حوصله هم نداشتم که برگردم و تابلو راهنما رو بخونم. نگاهم به نگهبان ساختمون افتاد:
_ خانوم با کی کار دارین؟
کارتو از کیفم اوردم بیرون به سمتش گرفتم و گفتم:
_ نوبت دارم پیش خانوم دکتر.
نگاهی به کارت انداخت و گفت:
_ با اسانسور برید بالا طبقه چهارم واحد13.
تشکری کردم و سمت اسانسور رفتم.
قلبم محکم میکوبید. نمیدونستم قرار چی پیش بیاد یا اون خانوم دکتر چیا بهم میگه. یا چیا میپرسه.
دوست نداشتم اون روز برام تکرار بشه. حتی در حد حرف زدن. چند تا نفس عمیق کشیدم و از اسانسور زدم بیرون. چشممی به در واحد 13 خورد. قدمای لرزونمو سمتی برداشتم و زنگ زدم
@kadbanoiranii
#پارت28
درو باز میکنم و با ته خنده میگم:
_نه حواسم هست.
پیاده میشم، درو میبندم که شیشه رو پایین میده، به جلو متمایل میشه وسرشو جلو میاره :
_من که لحظه شماری میکنم برای وقتی که شبانه روز کنار هم باشیم...
قلبم به تپش میفته.
ساشا خیلی خوب بلده از کلمات استفاده کنه و حرفای قشنگ بزنه. سرسری خداحافظی میکنم و دستی براش تکون میدم.
عقب گرد میکنم و زنگ خونه رو میزنم، در با صدای تیکی باز میشه، قبل از داخل رفتن نگاه آخرو به ساشا که با لبخند ملیحش نگاهم میکنه ميندازم و وارد خونه میشم.
لباس هامو عوض میکنم و از شر آرایش صورتم خلاص میشم و به طرف تخت میرم.
پتو رو تا گردنم بالا میکشم و با گرمای دلچسبش خواب آلوده تر میشم که صدای نوتیفیکیشن گوشیم بلند میشه.
به سختی دستمو به پاتختی می رسونم و برش میدارم.
ساشا...
پیامشو باز میکنم و میخونم :
شبت بخیر عزیز ساشا
خوب بخوابی عشقم ❤️🔥♥️
جوابش رو میدم و بعد از سِند پیام گوشی رو، روی حالت هواپیما میزارم و با حس و حال خوب می خوابم :
*شب توام بخیر ❤️
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
درو باز میکنم و با ته خنده میگم:
_نه حواسم هست.
پیاده میشم، درو میبندم که شیشه رو پایین میده، به جلو متمایل میشه وسرشو جلو میاره :
_من که لحظه شماری میکنم برای وقتی که شبانه روز کنار هم باشیم...
قلبم به تپش میفته.
ساشا خیلی خوب بلده از کلمات استفاده کنه و حرفای قشنگ بزنه. سرسری خداحافظی میکنم و دستی براش تکون میدم.
عقب گرد میکنم و زنگ خونه رو میزنم، در با صدای تیکی باز میشه، قبل از داخل رفتن نگاه آخرو به ساشا که با لبخند ملیحش نگاهم میکنه ميندازم و وارد خونه میشم.
لباس هامو عوض میکنم و از شر آرایش صورتم خلاص میشم و به طرف تخت میرم.
پتو رو تا گردنم بالا میکشم و با گرمای دلچسبش خواب آلوده تر میشم که صدای نوتیفیکیشن گوشیم بلند میشه.
به سختی دستمو به پاتختی می رسونم و برش میدارم.
ساشا...
پیامشو باز میکنم و میخونم :
شبت بخیر عزیز ساشا
خوب بخوابی عشقم ❤️🔥♥️
جوابش رو میدم و بعد از سِند پیام گوشی رو، روی حالت هواپیما میزارم و با حس و حال خوب می خوابم :
*شب توام بخیر ❤️
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت28
مسعود عصبی شد و گفت: وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن.
ایش حالا اگه نگاه نکنم چی میشه مثلا؟!
دست خودم نبوداما ناخودآگاه بهش زل زدم وفکرم و به زبون آوردم:
- اگه نگاه نکنم چی میشه مثلا؟!
آی مسعود حرص می خورد. کارد می زدی خونش درنمیومد..
وحشیانه به سمتم خیز برداشت.
با این حرکتش آرزو از ترس یه جیغ زد و خودش و کنار کشید.
منم ترسیده بودم اما سعی کردم جلوی مسعود خودم و خونسرد نشون بدم.
مسعود دوتا دستاشو گذاست پشت من روی صندلی و روم خم شد.
چشماش قرمز شده بود... تند تندنفس می کشید...
نفسای داغش به صورتم می خورد.
چه عطریم زده بود لامصب...بوش آدم و مست می کرد
مسعود همون طور که روم خم شده بود، زل زد تو چشمام.
باصدای آروم اما عصبی گفت:خیلی دوست داری بدونی چی میشه؟!
ترسیده بودم. دیگه نمی تونستم خودم و خونسرد نشون بدم.
مسعود بهم نزدیک تر شد.
ترسیدم. نکنه بخواد غلطی بکنه؟ انه بابا بخوادهم اینجا که نمی تونه
با این که مطمئن بودم کاری از دستش برنمیاد اما قلبم اومده بود تو دهنم.
نفس نفس می زدم...قلبم تالاپ تلوپ می خوردبه قفسه سینه ام.
مسعود که دید ترسیدم، لبخند خبیثی زد و گفت:
نترس... من با تو کاری ندارم!
اگرم بخوام کاری کنم میرم دنبال یکی که به ریختم بیاد نه دنبال تو
یه دفعه لبخندش محو شد و عصبی گفت:
خودت خواستی شیدا خانوم.
تا قبل از این برام یه بچه کوچولوی فوفول بودی
که هیچ کاری باهات نداشتم اما با این غلطی که کردی فهمیدم تو ارزش هیچی نداری.
بهت خندیدم مهار شدی، پاچم و گرفتی...
بشین... تو فقط بشین و تماشا کن...مطمئن باش ساکت نمی شینم و
دمار از روزگارت در میارم. حالا هم برو دعا کن که به جلسه ام برسم وگرنه
@kadbanoiranii
مسعود عصبی شد و گفت: وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن.
ایش حالا اگه نگاه نکنم چی میشه مثلا؟!
دست خودم نبوداما ناخودآگاه بهش زل زدم وفکرم و به زبون آوردم:
- اگه نگاه نکنم چی میشه مثلا؟!
آی مسعود حرص می خورد. کارد می زدی خونش درنمیومد..
وحشیانه به سمتم خیز برداشت.
با این حرکتش آرزو از ترس یه جیغ زد و خودش و کنار کشید.
منم ترسیده بودم اما سعی کردم جلوی مسعود خودم و خونسرد نشون بدم.
مسعود دوتا دستاشو گذاست پشت من روی صندلی و روم خم شد.
چشماش قرمز شده بود... تند تندنفس می کشید...
نفسای داغش به صورتم می خورد.
چه عطریم زده بود لامصب...بوش آدم و مست می کرد
مسعود همون طور که روم خم شده بود، زل زد تو چشمام.
باصدای آروم اما عصبی گفت:خیلی دوست داری بدونی چی میشه؟!
ترسیده بودم. دیگه نمی تونستم خودم و خونسرد نشون بدم.
مسعود بهم نزدیک تر شد.
ترسیدم. نکنه بخواد غلطی بکنه؟ انه بابا بخوادهم اینجا که نمی تونه
با این که مطمئن بودم کاری از دستش برنمیاد اما قلبم اومده بود تو دهنم.
نفس نفس می زدم...قلبم تالاپ تلوپ می خوردبه قفسه سینه ام.
مسعود که دید ترسیدم، لبخند خبیثی زد و گفت:
نترس... من با تو کاری ندارم!
اگرم بخوام کاری کنم میرم دنبال یکی که به ریختم بیاد نه دنبال تو
یه دفعه لبخندش محو شد و عصبی گفت:
خودت خواستی شیدا خانوم.
تا قبل از این برام یه بچه کوچولوی فوفول بودی
که هیچ کاری باهات نداشتم اما با این غلطی که کردی فهمیدم تو ارزش هیچی نداری.
بهت خندیدم مهار شدی، پاچم و گرفتی...
بشین... تو فقط بشین و تماشا کن...مطمئن باش ساکت نمی شینم و
دمار از روزگارت در میارم. حالا هم برو دعا کن که به جلسه ام برسم وگرنه
@kadbanoiranii