کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت 12 همین که خواستم بگم الو صدای مهسا اومد که گفت -شادییییی کجایی دختر از صبح نیستی چرا هان؟ حالا اینا رو ولش ببینم فردا میای. بریم کتاب خونه منمو فاطی میام توهم بیا میای دیگه اره؟الو پشت خطی -اولا سلام .دوما مرسی منم خوبم سوما نفس بکش خواهر من …
#پارت13
دیدم زن عمو و عمو حاضر شدن که برن
.
زود رفتم.پیششون گفتم

-کجا

-خونمون دیگع

-چراانقدر زود اخه میموندین

ن.عمو باید بریم.حتما

-باشه ولی ایکاش میموندید

-ایشالله یه شب دیگه

بعد از تموم شدن حرف عمو  بابا گفت

_خب حمید فردا حتما بیای شرکت یادت نره

ن داداشش مطمعن باش این سری یادم.نمیره

.-از همه.چی ممنون

بابا گفت:
این چه حرفیه حمید بازم بیان.خوشحال میشم

باشه چشم حتما

عمو و زن عمو رو.بغل کردم باهاشون.خدافظی کردم

بعد از اینه سوار اسانسور شدم

در خونه رو بستم میخواستم به سمت اتاقم برم که

باصدای بابا همونجا وایسادم


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت12 رمان پارادوکس کلید و تو در خونه چرخوندم و خسته وارد شدم. انقدر هوا گرم بود که کل تنم خیس عرق شده بود. تنم چسبناک بود ولی خستگی اجازه نمیداد که برم حموم. لباسامو با یه دست تاپ و شلوارک عوض کردم و یه پتو برداشتم و دراز کشیدم. خستگی روحی به خستگی…
#پارت13
رمان پارادوکس

دست و صورتمو شستم و لباسامو سرسری تنم کردم و از خونه زدم بیرون. هوا حسابی گرم شده بود. از صبح دلم شور میزد. چقدر حس مزخرفی داشتم. چند تا نفس عمیق کشیدم و وقتی یکم اروم شدم سوار ماشین شدم و استارت زدم. مثل همیشه ترافیک بود. جلوی اژانس زدم رو ترمز و کیفمو برداشتم و از ماشین پیاده شدم. اروم از پله های اژانس رفتم بالا و به بچه ها سلام کردم. همشون با مهربونی جوابمو دادن. کیفمو رو قفسه خودم گزاشتم و اومدم برم از طلا بپرسم کی نوبتم میشه که در اژانس به صدا در اومد. سرمو چرخوندم که با دیدن چشمای به خون نشستش رنگ از روم پرید. با قدمای محکمش اومد و رو به روم ایستاد. اب دهنمو قورت دادم که صدای دادش بلند شد:
_ واسه همین بمن جواب رد دادی؟
واسه همییییییین؟
با ترس لب زدم:
_آروم باش.
صدای نعره اش بلند تر شد:
_ آروم باشم؟ آروم چی باشم؟ اینهمه منو سر دووندی واسه اینکارات؟ اخه هرزه ی عوضی تو که میدونستی من چقدر دوستت دارم برای چی اینکارو کردی؟
شوکه از حرفاییکه میشنیدم گفتم:
_چی داری میگی حمید؟
عصبی گفت:
_چی دارم میگم؟ تازه میگی چی دارم میگم؟ تو منو چی فرض کردی؟ یه احمق عاشق؟
تمام بچه ها نگامون میکردن. قطره های درشت عرق رو صورتم سر میخورد. طلا نزدیک شد و گفت:
_اقای محترم اروم باشید چخبرتونه؟
دستشو به سمت طلا گرفت و گفت:
_ شما دخالت نکنید.
تن صدامو اوردم پایین و گفتم:
_ چیشده حمید. حرف بزن.
دستشو کرد تو کیفشو ی پاکت و دراورد و با خشونت پرت کرد توصورتم. با وحشت نگاهمو به عکسایی انداختم که داشت بی ابروییمو جار میزد. ازون بدتر حمید بود که با سنگدلی تمام فکر ابرومو نکرده بود اینجوری به بیچارگیم دامن زد. تو اون پاکت تماما عکسایی بود از من تو اون انباری که برهنه تو اغوش یه مرد غریبه در حال جون دادن بودم. جالب اینجاست که عکسا طوری گرفته شده بود که فقط من توش افتاده بودم و عکسی از صورت اون پسر نبود.
زانوهام تحمل وزنمو نداشت و پچ پچای همکارام قبلمو به درد میاورد. رو زمین زانو زدم و با چشمای گشاد شده زل زده بودم به عکسا. صدای حمید مثل ناقوس مرگ تو گوشم پیچید:
_آره. نگاه کن. خوب به این هرزه بازیات نگاه کن. فکر میکردم ادمی. فکر میکردم با وجود نداشتن خانواده و رشد کردن تو اون پروشگاه بی پدر و پیکرد پاک موندی. اما اشتباه میکردم. من احمق بودم که به حرفای خانوادم راجب تو توجهی نکردم.
بغض بدی به دلم چنگ زد. اشک تو چشمام پر شد. پوزخندی به حال زارم زد و گفت:
_حق با خانوادم بود. از یه بی پدر مادر، از کسی که معلوم نبود از کجا به عمل اومده هر کاری برمیاد. اشتباه از من بود که از یه دختر بی بوته ای مثه تو خوشم اومده بود. هرزه ی کثافت..

و بعد بدون اینکه به حرفام گوش کنه از در زد بیرون. من موندم و حرفاییکه همین همکارای مثلا دوست زیر گوش هم پچ پچ میکردن و نگاه پر از ترحم طلا. دلم میخواست زمین دهن باز کنه و بمیرم. اخه از کجا فهمیده بود؟ چجوری فهمیده بود؟ کی این عکسای لعنتیو بهش داد؟ اخ قلبم درد میکرد. با دستای لرزونم عکساییکه نشون از بی ابروییم میداد و جمع کردم. ازخجالت نفسم بالا نمیومد. عکسارو تو کیفم فرو بردمو از جام بلند شدم. نزدیک در خروجی با صدایی که درد داشت نالیدم:
_ وقتی از درد کسی خبر ندارین قضاوتش نکنید. شما هیچی نمیدونید. هیچی...
از در زدم بیرون به صدا زدن های طلا هم توجهی نکردم. با این بی ابرویی، اینجا دیگه جای من نبود..

@kadbanoiranii
#پارت13

نگاهمو می دزدم و چیزی نمیگم، واقعا چیزی ندارم که بگم.
بايد فکر کنم...

_ بیاید بشینید دیگه، چرا سره پا ایستادید؟

با حرفی که بابا میزنه به سمت مبل ها میریم و در جای قبلی می شینیم که جمیله خانوم با لحن شوخی میگه :


_هوش و حواس پسر ما که الان در پی جواب دختر شماست.

جمع میخنده و من سرخ و سفید میشم و به همون لبخند کوچولو اکتفا می کنم.

ساشا نگاه پرمعنایی بهم میندازه.


ظرفیتم برای خجالت کشیدن تکمیل
در تمام عمرم اندازه ی امشب ضربان قلبم بالا و پایین نشده و خجول شدم.

کاش زودتر برن تا بتونم با فکرم رو آزاد کنم.
مهم ترین و سرنوشت ساز ترین تصمیم گیری زندگیم رو باید انجام بدم و نیاز دارم نفس بکشم

آقای فرامرزی برخاست و گفت :

_خب آقا مجتبی جان، دیر وقته
بهتره ما رفع زحمت کنیم، این عروس ما فکراشو بکنه و نیتجه رو به ما اعلام کنید، اميدوارم پسر منو به غلامی قبول کنید.


_نفرمایید آقای فرامرزی این چه حرفیه ، پسر شما برای ما عزیزه، هرچی که نيلو بگه ما تابعش هستیم.


من و ساشا در سکوت نظاره گر گفتگوی بقیه بودیم و گاهی نگاهمون در هم گره می‌خورد.

_ صنم خانوم، ما طاقت نداریم بخدا، دوروز دیگه تماس میگیرم برای جواب. که مثبه انشاالله...

اینو جمیله خانوم درحالی که کیفش رو، روی دوشش مینداخت گفت. مامان جواب داد :

_انشاالله که هرچی خیره پیش میاد

‌....

مراسم خداحافظی انجام شد و ساشا در لحظه ی خروج با تن صدای خیلی آروم طوری که من بشنوم گفت :

_امشبم مثل همیشه خیلی خوشگل شدی...

و من نفهمیدم چرا برای این جملش ذوق کردم.

بعد از رفتن مهمونا بابا پیشونیمو بوسید و گفت :

_ اصلا به این فکر نکن که علی همکار و دوست قدیمی منه، تو فقط راجب ساشا فکر کن، چون خانوادش مورد تاییدن عزیزم.
و مامان دستمو گرفت و با لبخند دلگرم کننده ای گفت :

_یه دختر داریم شاه نداره، به کسی میدیم که کس باشه، پیرهن تنش اطلس باشه...

و چقد خوشبختم من که همچین پدر و مادری دارم...
.#پارت13




لبخندی زدم و به مسعود نگاه کردم.

هنوزم سرجاش وایساده بودو با حرص نگام می کرد

. از لجش به سمته اشکان برگشتم و رفتم جلوی صورتش.

یکی نمی دونست فکر می کرد داریم صحنه +۱۸ ایجاد می کنیم.

منم همین و می خواستم تا لج
مسعود و در بیارم!

گونه اشکان و بوس کردم و بعد از یه مدت کوتاه رفتم کپیدم سرجام.

اشکان که پاک گیج شده بود لبخندی زد و دستش و گذاشت روی جایی که بوسش کرده بودم.


متعجب گفت: این الان برای چی بود؟!

- واسه اینکه انقدر خوبی و به خاطر من از کارت زدی و اومدی دنبالم

. آخ اشکانی نمی دونی چقدر
حالم بده.سرم...

اشکان باخنده پرید وسط حرفم


- خوبه خوبه. حالا نمیخواد دیگه فیلم بازی کنی.

خرت از پل گذشت شیدا خانوما

خندیدم.اونم خندید. اشکان استارت زد و ماشین یه دفعه از جا پرید.
* * * * * * * * * *
باصدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم

.زودی خفه اش کردم. یه خمیازه کش دار کشیدم و چشمام و مالیدم

..وای چقد من خوابم میاد.ولی...

هیچ دلم نمیخواست قضایای دیروز تکرار بشه.واسه همینم یه تشربه خودم زدم و سریع رفتم

دستشویی.

دست و صورتم و که شستم یه خورده خوابم پرید.

از اونجایی که به آرزو خانوم نامردی کرده بود و مثلا باه قهر بودیم،

قرار بود که امروز اشکان راننده ام باشه.

البته که قهر معنایی نداره....

آرزو با همین دیوونه بازیاش رفیق جون جونی من شده!

خمیازه کشان وسلانه سلانه به اتاق اشکان رفتم.

اوخی داداشیم. نگاش کن چه ناز خوابیده.یه دادش دارم تو دنیا تکه...

به همراه یه زن دادش گل... سارایی که عین خواهرم می مونه.

@kadbanoiranii