کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
#پارت11
رفتم بشقاب ها رو از کابینت اوردم بیرون رو میز چیدم زن عمو هم غذا روی میز چید

بهم گفت

-برو باباتو حمید رو صدا کن

-چشم

از اشپزخونه به سمت پذیرایی رفتم دیدم عمو بابا دارن صحبت میکنن

مثل همیشه بابا داشت با اخم باعمو صحبت میکرد

غذا حاضره

عمو حمیدگفت

-باشه عزیزم.تو برو ما الان میام

چشم

دوباره به سمت اشپزخونه راه افتادم

بعد یه دقیقه عمو و بابا هم.وارد اشپزخونه شدن

همه روی صندلی نشستیم مشغول غذا خوردن شدیم

که باحرف عموم حس کردم قلبم هری ریخت


-راستی سعید خبر داری که شاهین شنبه ایرانه؟

-اره چند روز پیش زنگ زده بود گفته بود میاد منم

گفتم توی این چندمدت که ایرانه بیاد خونه من

با این حرف نفهمیدم چیشد یه ان قاشق از دستم

افتاد رو زمین باصدای پرت شدن قاشق همه به من نگاه کردن

-ببخشید نفهمیدم چه جوری افتاد

بلا فاصله بعد از تموم شدن حرفم بابا پوزخند صدا

کردو. دوباره مشغول غذا خوردن شدن

زن عمو گفت

_اشکال نداره شادی پاشو یه دونه از جاقاشقی ور دار

بااین حرف زن عمو لبخندی زدم.

پاشدم از کابینتمون یه قاشق ورداشتمو دوباره به

سمت میز ناهار خوری رفتم.نشستمو مشغول غذا خوردن شدم

بعد ازتموم شدن غذا با کمک زن عمو میز جمع کردمو

ظرف ها رو تو ماشین ظرفشویی گذاشتیم به سمت پذیرایی رفتیم

همین که میخواستم بشینم صدای زنگ موبایلم

درومد رفتم تو اتاقم ببینم کیه که دیدم دوستم مهساس.....


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت10 رمان پارادوکس تقریبا غروب شده بود که فاطمه جون راضی شد برگرده پروشگاه. بچه های اونجا بیشتر بهش احتیاج داشتن. تبم قطع شده بود. وقتی فاطمه جون و بدرقه کردم برگشتم تو خونه. در و دیوار انگار میخواست رو سرم خراب شه. انقدر گیج و منگ بودم که نمیدونستم…
#پارت11
رمان پارادوکس

اومدم سوار ماشین بشم که صدای پروانه رو از پشت سرم شنیدم.
_ آمین؟
حوصله نداشتم. مکث کردم اما به عقب برنگشتم. دختر خوبی بود. گاهی تو زمان بیکاری باهمدیگه حرف میزدیم. شاید میشد گفت تنها دوستی بود که داشتم. امروز اولین باری بود که اصلا بهش توجهی نکرده بودم.
اروم جلوم وایساد. زل زدم تو چشمای بادومی شکلش:
_ آمین جان چیشده؟
کلافه و بی حوصله گفتم:
_ چرا امروز هی سوالای تکراری میپرسین؟
دستای سردمو تو دستاش گرفت. فشاری بهشون داد و گفت:
_ یخ کردی.. میپرسم چون معلومه حالت خوب نیست. رنگ به صورت نداری. چرا یه بار با من حرف نمیزنی؟ من فکر میکردم باهم دوستیم.

داشتم زیر فشار این درد خم میشدم اما نمیشد لب باز کنم. یکم به این دوستانه هاش دلم گرم شد.
لبخند غمگینی رو لبم نشست و گفتم:
_ ممنونم عزیزم. ولی فقط یکم بیحالم. صبح تب داشتم فکر کنم دارم مریض میشم.
با نگرانی نزدیک تر شد و گفت:
_ خوب چرا اومدی آژانس؟ میموندی استراحت میکردی؟

با درد شروع کردم به خندیدن. طعم تلخ این خنده ها تا عمق وجودمو سوزوند.
اگه بخاطر نیاز به پول نبود مجبور نبودم تو اژانس کار کنم که تو یه شب نحس ، زندگیمو به یه کثافت ببازم.

_ اگه نیام سرکار دخل و خرجم باهم نمیخونه. اونوقت تو خرجمو میکشی؟
زل زد تو چشمامو گفت:

_ درسته پول ندارم اما معرفت دارم یه دنیا. از خودم میزنم برای رفیقام. معلومه که خرجتو میدم. این حرفا چیه.
نفسای لرزونمو دادم بیرون. اروم کشیدمش تو بغلمو گفتم :
_ ممنونم پری..

و بعد بدون اینکه بهش اجازه حرف زدن بدم سوار ماشین شدم تا برم سراغ مسافر بعدی. یه ترس عجیب تو دلم بود.
همش استرس اینو داشتم که نکنه یک بار دیگه اون اتفاق تکرار بشه.
همین دلهره باعث شده بود که همش به صورت مسافرام زل میزدم.
درست وقتی که مطمئن شدم خانومه با خیال راحت به مقصدش میرسوندم.
اینبار هم دیر وقت شده بود. نزدیکای 11 شب بود که برگشته بودم اژانس.
باید وسایلمو برمیداشتم و برمیگشتم خونه. طبق معمول هیچکس تو اژانس نبود.
متعجب دنبال طلا میگشتم که با دستای خیس از دست شویی اومد بیرون.
کیفمو برداشتمو گفتم:
_ من دیگه میرم.
لب باز کرد و گفت:
_ آمین جان یه مور...

نزاشتم ادامه بده. همون یکبار برای هفت پشتم بس بود. اخمامو تو هم کشیدم و با حرص گفتم:
_ معذرت میخوام ولی من خستم. امروزم تب داشتم. میخوام زودتر برم خونه.
_ اما پول...
_ نه.. ترجیح میدم برم خونه. فعلا به پولش احتیاجی ندارم.
لبخند گرمی زد و گفت:
_ باشه عزیزم. خسته نباشی.
_ ممنونم. شبتون بخیر
_ شب توام بخیر..
پوزخند زدم. معلوم نبود که دوباره کی شبهام به خیر میشه


@kadbanoiranii
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت10 _اگه اشکالی نداره من روی این صندلی بشینم تا صحبت هامون رو شروع کنیم. به صندلي روبروی میز آرایشم اشاره میکنه و من با سر تایید میکنم و میگم : _خواهش میکنم... چه اشکالی بفرمایید. وقتی می شینه چنان شیفته و شیدا بهم نگاه میکنه که معذب میشم و سرم…
#پارت11

_ این یه معرفی کلی بود.
حالا تو هر سوالی داری بپرس من جواب میدم.


صدامو صاف میکنم و میگم:
_ میشه درباره انتظاراتی که از همسرتون دارید بگید.  ینی معیاراتون برای اینکه منو انتخاب کردید چیه؟

پای راستش رو، روی پای چپ میندازه و دستشو روی زانوش قرار میده :

_ سوال خیلی خوبیه و من صادقانه جوابتو میدم.
تو
واقعا زیبایی
بی نظیری
این غیرقابل انکاره
هرمردی دوس داره زنی که برای ازدواج انتخاب میکنه چهره ی خوبی داشته باشه و بی نقص باشه
اینها به کنار
اما دلایل دیگه ای که من دل باختم به تو...

نفس عمیقی می کشه و با لبخندی کج ادامه میده :

_بی ریایی، سادگی و یکرنگ بودنت خیلی دلنشینه،
بکر و دست نیافتنی با یک روح بی همتا... و مهربونی و شیطنت شیرینی که در رفتارت هویداست.


نمی‌دونم با تعاریفش چه احساسی در وجودم به غلیان میفته اما شرم و حیا باعث میشه، ارتباط چشمی رو قطع کنم

دست روی گونم میزارم، داغه... تب دارم

_ نيلو جان!  من...


وقفه ای بین حرفش میندازه و بعد جمله اشو تکمیل میکنه :

_ من عاشق توام، این یه احساس زود گذرنیست.. .. از عروسی ساناز درگیرت شدم
تقریبا یک سال هرروز بهت فک کردم و منتظر این لحظه بودم که بتونم حرف دلمو بهت بگم.

خر نشو نيلو، خر نشو!  وا بدی خودم خفت میکنم،  نباید خام این چهارتا حرف بشی، بحث یک عمر زندگیه....

_همون طور که شما برای خودتون ملاک هایی برای انتخاب داشتید من هم دارم.

_ حتما!
بگو، می‌شنوم و تمامشو به دیده ی منت قبول میکنم، تغییر کردن کار سختی نیست اگه انگیزه داشته باشی، داشتن توام میشه انگیزه برای من.


هرچیزی که لازمه ی یک مرد زندگی ایده آل و وظیفه شناسه، براش توضیح میدم و اون با دقت گوش میده و در پایان حرفام میگه :
_ تمام چیزهایی که گفتی، قبول دارم و همه ی سعیمو می کنم تا رضایتتو جلب کنم
منم مثل تو یه زندگی آروم و با عشق میخام،
منم از خیانت و دوروغ متنفرم و همسر وفادار میخام
برای همین تو رو برای خودم خواستم
اسمشو خودخواهی نزار
داشتن تو انقد ارزشمنده که حاضرم بجنگم واست و هر شرایطی که تو بخای برات فراهم میکنم.



باور کنید من بی جنبه نیستم
شنیدن اینها از زبون یک پسر و شیداییِ این چنینی خیلی حس خوبیه...


ایلیا همیشه به من محبت می‌کرد و از عزیز بودنم میگفت، اما جنس حرف های ساشا متفاوته

احساسات زنانه ام رو برانگیخته میکنه

اینکه قراره زنه زندگیه یک مرد باشم..
.#پارت11




گوشی وکه قطع کردم یه لبخند اومد روی لبم.

قربون دادشم برم که انقد گله

. چه دروغاییم گفته بودم امن فقط سرم درد میکنه.

نه صورتم یخ کرده نه رنگم پریده... چه چاخانایی سرهم کردم!

پاشدم برم دم در که یه صدایی سرجام میخکوبم کرد:

چه تحویلم می گیری اشکان جون وا!

صداش بدجور برام آشنا بود...هم آشنا وهم روی مخ و آزار دهنده!!

ای بر خرمگس معرکه لعنت!انقداعصابم خورد بود که اگه یه ذره دیگه زر زر می کرد باخاک یکسانش می کردم.

بدون اینکه بهش محل بدم از جام بلند شدم و به سمت در رفتم.اونم دنبالم میومد.

آه.... چرا داره دنبالم میاد؟! چی می خواد از جونم؟

سعی کردم به اعصابم مسلط بشم

. چندتا نفس عمیق کشیدم تا خودم و برای نبرد پیش روم آماده کنم مسعود الکی دنبال من راه نمیفتاد.

حتما دوباره می خوادیه کل کل جدید راه بندازه...

دلم نمی خواست بهش محل بدم.

اگه من بهش توجه نکنم اونم خیط میشه و میره پی کارش!!

با این اعصاب داغون من غیرممکن بود که بتونم در برابر مسعود و تیکه هاش ساکت باشم

اما اعصابم غلط کرده با هفت جدش!

با خنده به من نگاه کرد و گفت: چرا خودت و سبک می کنی انقدر ناز یه پسرو می کشی؟!

هیچی نگفتم...فقط داشتم تودلم بهش

میخندیدم که چقدر احمقه. خودش شونصد تا دوست دختر

داره فکر کرده منم از اوناشم!!!!هه...

از این فکر پوزخندی روی لبام نشست.


مسعود وقتی دید هیچی نمیگم نگاه خریدارانه ای بهم کرد

و گفت:ای.....بدم نیستی گندت بگذریم....

سره جمع خوبی.. فقط یه خورده همچین نافرمی...

میدونی چی میگم؟!راستش...باهیکلت حال نمیکنما

از این اخلاق

@kadbanoiranii