#پارت۸۵۱
حلقه ی جاسوییچی را در انگشتم فرو می کنم و تمام مدت در دستم می گیرمش. مشغول خوش و بش بودیم که تلفن محمد زنگ خورد. از جا برخاست و رو به جمع گفت:
-الان برمی گردم!
رفت و ده دقیقه هم گذشت اما خبری نشد. تا اینکه گوشی درون کیفم به صدا در آمد و در کمال تعجبم نام محمد روی صفحه نقش بسته بود.
به محض اینکه گوشی را کنار گوشم قرار می دهم صدایش را می شنوم:
-بیا بیرون شهرزاد!
می گوید و قطع می کند. نگرانی به دلم چنگ می زند. فورا از جایم بلند می شوم و حرکات شتاب زده ام همه را نگران می کند و می پرسند که چیزی شده است یا نه.
-محمد زنگ زد فقط گفت بیا نمی دونم چی شده... الان برمی گردم.
به سختی با آن کفش های پاشنه بلند و میخی تند تند قدم برمی دارم و محمد را ایستاده در پیاده رو می بینم. مشعل هایی که کنار درب ورودی رستوران قرار داده بودند فضا را کاملا روشن کرده بود.
هیچ استرس و ناراحتی روی صورتش ندیدم و این باعث شد تا نفس عمیقی بگیرم و دستم را روی سینه ام بگذارم.
-محمد نصفه عمرم کردی... گفتم چیزی شده اونجوری با عجله گفتی بیا بیرون.
هیچ نمی گوید فقط دستش را به سمتم دراز می کند و من دو قدم مانده بینمان را برمی دارم و دستش را می گیرم. نزدیکش می ایستم و به چشمانش نگاه می کنم.
-چیزی شده چرا گفتی بیام بیرون؟
جوابم را از چشمانش نگرفتم و منتظر به لب هایش چشم دوختم.
-خواستم ببینم خانوم من که با یه جاسوییچی کوچیکم ذوق می کنه چرا از شوهرش انتظار نداره که براش یه کادو بگیره؟ حتی یه جاسوییچی!
متعجب می شوم و هیچ نمی دانم که قصدش از پرسیدن این سوال چیست. اما چیزی را که در اعماق وجودم حس می کردم را به او خواهم گفت.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
حلقه ی جاسوییچی را در انگشتم فرو می کنم و تمام مدت در دستم می گیرمش. مشغول خوش و بش بودیم که تلفن محمد زنگ خورد. از جا برخاست و رو به جمع گفت:
-الان برمی گردم!
رفت و ده دقیقه هم گذشت اما خبری نشد. تا اینکه گوشی درون کیفم به صدا در آمد و در کمال تعجبم نام محمد روی صفحه نقش بسته بود.
به محض اینکه گوشی را کنار گوشم قرار می دهم صدایش را می شنوم:
-بیا بیرون شهرزاد!
می گوید و قطع می کند. نگرانی به دلم چنگ می زند. فورا از جایم بلند می شوم و حرکات شتاب زده ام همه را نگران می کند و می پرسند که چیزی شده است یا نه.
-محمد زنگ زد فقط گفت بیا نمی دونم چی شده... الان برمی گردم.
به سختی با آن کفش های پاشنه بلند و میخی تند تند قدم برمی دارم و محمد را ایستاده در پیاده رو می بینم. مشعل هایی که کنار درب ورودی رستوران قرار داده بودند فضا را کاملا روشن کرده بود.
هیچ استرس و ناراحتی روی صورتش ندیدم و این باعث شد تا نفس عمیقی بگیرم و دستم را روی سینه ام بگذارم.
-محمد نصفه عمرم کردی... گفتم چیزی شده اونجوری با عجله گفتی بیا بیرون.
هیچ نمی گوید فقط دستش را به سمتم دراز می کند و من دو قدم مانده بینمان را برمی دارم و دستش را می گیرم. نزدیکش می ایستم و به چشمانش نگاه می کنم.
-چیزی شده چرا گفتی بیام بیرون؟
جوابم را از چشمانش نگرفتم و منتظر به لب هایش چشم دوختم.
-خواستم ببینم خانوم من که با یه جاسوییچی کوچیکم ذوق می کنه چرا از شوهرش انتظار نداره که براش یه کادو بگیره؟ حتی یه جاسوییچی!
متعجب می شوم و هیچ نمی دانم که قصدش از پرسیدن این سوال چیست. اما چیزی را که در اعماق وجودم حس می کردم را به او خواهم گفت.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر