#پارت۷۵۰
لبخند می زند. نگاهم را اطراف می گردانم. کافه ی کوچک و دنجی بود. ترکیب رنگ سبز و قهوه ای اش با آن گلدان های کوچکی و بزرگی که در اطراف به چشم می خورد حس خوبی را القا می کرد.
-منم خوشحالم. واقعا! از مهشید شنیدم که همه چیز بین تو و آقای فرهمند بهتر شده. هم برای تو و هم برای رزا خوشحالم.
تای ابرویم بالا رفته و فقط خیره نگاهش می کنم. او مردی نبود که در آخرین دیدارمان برایم دلیل و برهان ردیف می کرد که کنار هم بودنمان می تواند قشنگ باشد.
نگاهش رنگ و بوی دیگری داشت. همه ی این ها به علاوه ی این تماس و دعوت غیر منتظره یک مهر تائید پای افکارم می زد.
دخترک ریز نقشی سر میز می آید و سفارشمان را می گیرد. منتظر می مانم تا برود و خیلی عادی می گویم:
-می دونی صدرا... من هیچوقت فکرشو نمی کردم که بتونم گذشته و کینه هامو فراموش کنم و با محمد آشیونه مو بسازم. اما شد. زندگی سختیای خودشو داره اما قشنگیاش کم نیستن. کافیه چشممونو باز کنیم، اینطور نیست؟
لبخند می زند. دستی میان موهای بلندش می کشد و سرش را به سمت خیابان می چرخاند.
-چرا احساس می کنم که دو پهلو حرف می زنی؟ نمی دونم شاید هم چون من استرس دارم این طور فکر می کنم. امیدوار بودم که...
مکث می کند و من به صندلی چرم کرمی رنگ راحت، تکیه می دهم و با چهره ای فاتح نگاهش می کنم.
من کم هوش نبودم. و البته اتفاقی چیز هایی شنیده بودم که باعث شده بود حالا مطمئن باشم چرا مرا به این قرار دعوت کرده است.
-می خواستم قبل از اینک خودت متوجه بشی راجع به یه چیزی باهات صحبت کنم. فکر می کنم اگر خودت بفهمی ممکنه اشتباه برداشت کنی. دوست ندارم که طرز فکرت راجع به من خراب بشه!
البته که اینطور نبود. چون وقتی که شنیدم نه نسبت به مهشید و نه به صدرا هیچ فکر سوئی در ذهنم نیامد. فقط و فقط نگرانی بود که به دلم چنگ می زد.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
لبخند می زند. نگاهم را اطراف می گردانم. کافه ی کوچک و دنجی بود. ترکیب رنگ سبز و قهوه ای اش با آن گلدان های کوچکی و بزرگی که در اطراف به چشم می خورد حس خوبی را القا می کرد.
-منم خوشحالم. واقعا! از مهشید شنیدم که همه چیز بین تو و آقای فرهمند بهتر شده. هم برای تو و هم برای رزا خوشحالم.
تای ابرویم بالا رفته و فقط خیره نگاهش می کنم. او مردی نبود که در آخرین دیدارمان برایم دلیل و برهان ردیف می کرد که کنار هم بودنمان می تواند قشنگ باشد.
نگاهش رنگ و بوی دیگری داشت. همه ی این ها به علاوه ی این تماس و دعوت غیر منتظره یک مهر تائید پای افکارم می زد.
دخترک ریز نقشی سر میز می آید و سفارشمان را می گیرد. منتظر می مانم تا برود و خیلی عادی می گویم:
-می دونی صدرا... من هیچوقت فکرشو نمی کردم که بتونم گذشته و کینه هامو فراموش کنم و با محمد آشیونه مو بسازم. اما شد. زندگی سختیای خودشو داره اما قشنگیاش کم نیستن. کافیه چشممونو باز کنیم، اینطور نیست؟
لبخند می زند. دستی میان موهای بلندش می کشد و سرش را به سمت خیابان می چرخاند.
-چرا احساس می کنم که دو پهلو حرف می زنی؟ نمی دونم شاید هم چون من استرس دارم این طور فکر می کنم. امیدوار بودم که...
مکث می کند و من به صندلی چرم کرمی رنگ راحت، تکیه می دهم و با چهره ای فاتح نگاهش می کنم.
من کم هوش نبودم. و البته اتفاقی چیز هایی شنیده بودم که باعث شده بود حالا مطمئن باشم چرا مرا به این قرار دعوت کرده است.
-می خواستم قبل از اینک خودت متوجه بشی راجع به یه چیزی باهات صحبت کنم. فکر می کنم اگر خودت بفهمی ممکنه اشتباه برداشت کنی. دوست ندارم که طرز فکرت راجع به من خراب بشه!
البته که اینطور نبود. چون وقتی که شنیدم نه نسبت به مهشید و نه به صدرا هیچ فکر سوئی در ذهنم نیامد. فقط و فقط نگرانی بود که به دلم چنگ می زد.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر