#پارت۴۸۹
امروز یکی از زیباترین روزهای عمرم بود. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که با نوازش موهایم بیدارم کرد.
نیم ساعت بعد به کوه صفه رسیده بودیم. با یکی از دوستانش هماهنگ کرده بود تا آن ساعت برای ما تله کابین را راه بیندازد. درست میان آسمان و زمین بودیم، در آغوش هم دست در دست هم گره کرده، زیباترین طلوع آفتاب را به تماشا نشستیم.
دلمان خوش بود و لبخند لب هایمان را ترک نمی کرد. شکوه آن گوله ی عظیم الجثه ی براقی که لحظه به لحظه به درخشش اضافه می شد در قبال شکوه احساسی که داشتیم ذره ای به چشم نمی آمد.
ساعتی را آن بالا ماندیم و بعد با هم حلیم گرفتیم و به خانه برگشتیم. به هیچکس نگفتیم که کجا بودیم.
محمد می گفت این راز کوچک من و تو باشد. هیجان انگیز تر است. این که مرا برای ساعتی دور از چشم همه برای خودش داشته باشد و کسی روحش هم خبردار نشود.
به همه گفت که خواسته حلیم بگیرد و به من پیشنهاد همراهی داده است و من پذیرفته ام!
تاکسی مقابل کافه ای که در آن قرار داشتم می ایستد. عکسی که در آغوش محمد لحظه ی بالا آمدن خورشید وقتی هنوز هوا تاریک بود اما آن نارنجی خوش رنگ خورشید دلبری می کرد را می بندم و گوشی را درون کیفم سر می دهم.
کرایه را حساب کرده و پیاده می شوم. وقتی در کافه را باز می کنم با اولین نگاه روی میز دوم کنار شیشه می بینمش.
تا وقتی بالای سرش می ایستم متوجهم نمی شود. از جایش بلند می شود و بر خلاف انتظارم همیشگی ام از شخصیتش دستپاچه می گوید:
-سلام ببخشید... ندیدم بیای. مرسی که دعوتمو قبول کردی.
فورا صندلی را کمی برایم عقب می کشد و من حین نشستن می گویم:
-سلام. بشین. خوشحالم از دیدنت. دیر یا زود خودم باهات تماس می گرفتم. بدون دیدنت از این شهر نمی رفتم.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
امروز یکی از زیباترین روزهای عمرم بود. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که با نوازش موهایم بیدارم کرد.
نیم ساعت بعد به کوه صفه رسیده بودیم. با یکی از دوستانش هماهنگ کرده بود تا آن ساعت برای ما تله کابین را راه بیندازد. درست میان آسمان و زمین بودیم، در آغوش هم دست در دست هم گره کرده، زیباترین طلوع آفتاب را به تماشا نشستیم.
دلمان خوش بود و لبخند لب هایمان را ترک نمی کرد. شکوه آن گوله ی عظیم الجثه ی براقی که لحظه به لحظه به درخشش اضافه می شد در قبال شکوه احساسی که داشتیم ذره ای به چشم نمی آمد.
ساعتی را آن بالا ماندیم و بعد با هم حلیم گرفتیم و به خانه برگشتیم. به هیچکس نگفتیم که کجا بودیم.
محمد می گفت این راز کوچک من و تو باشد. هیجان انگیز تر است. این که مرا برای ساعتی دور از چشم همه برای خودش داشته باشد و کسی روحش هم خبردار نشود.
به همه گفت که خواسته حلیم بگیرد و به من پیشنهاد همراهی داده است و من پذیرفته ام!
تاکسی مقابل کافه ای که در آن قرار داشتم می ایستد. عکسی که در آغوش محمد لحظه ی بالا آمدن خورشید وقتی هنوز هوا تاریک بود اما آن نارنجی خوش رنگ خورشید دلبری می کرد را می بندم و گوشی را درون کیفم سر می دهم.
کرایه را حساب کرده و پیاده می شوم. وقتی در کافه را باز می کنم با اولین نگاه روی میز دوم کنار شیشه می بینمش.
تا وقتی بالای سرش می ایستم متوجهم نمی شود. از جایش بلند می شود و بر خلاف انتظارم همیشگی ام از شخصیتش دستپاچه می گوید:
-سلام ببخشید... ندیدم بیای. مرسی که دعوتمو قبول کردی.
فورا صندلی را کمی برایم عقب می کشد و من حین نشستن می گویم:
-سلام. بشین. خوشحالم از دیدنت. دیر یا زود خودم باهات تماس می گرفتم. بدون دیدنت از این شهر نمی رفتم.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر