کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.83K subscribers
23.1K photos
28.9K videos
95 files
43.2K links
Download Telegram
#پارت۷۴۰

وارد اتاقم می شوم و با دیدن سایه ای توی تراس شوکه می شوم اما به محض نزدیک شدن مهشید را می شناسم.


هنوز دستم به دستگیره نرسیده که با شنیدن صدایش خشک می شوم.


-صدرا ما در این باره با هم حرف زدیم!


صدرا؟ من فقط یک صدرا می شناختم و می شود که صدرایی که پشت تلفن با او حرف می زد همان صدرا باشد؟


-فکر نمی کنم. مطمئنم. آدما نمی تونن به این زودی احساساتشون رو فراموش کنن... معلومه که نه! من حتی دیگه به اون کثافت فکرم نمی کنم. حرفم سر احساسات توئه! فکر می کنم تو همه چیز رو قاتی کردی. خودتو گم کردی! تو قبلا هم...


پیش از اینکه چیز بیشتری بشنوم فورا عقب کشیدم و از اتاق خارج شدم. قلبم تند می زد.


از خودم خجالت می کشیدم که گوش ایستاده و حرف هایش را گوش می دادم. اما حالا که شده بود!


و نمی توانستم به این فکر نکنم... آن کسی که پشت خط بود همان صدرا بختیاری بود؟


مهشید و صدرا؟ ناراحت نیستم اصلا! فقط نگرانم می کنند! هیچ کدامشان در شرایط ایده آلی برای شروع یک رابطه نداشتند!


و این یعنی شکست عاطفی برای هردویشان. یعنی رابطه ای بینشان بود؟ اگر بود چرا مهشید درباره اش با من صحبت نکرده بود؟ شاید حساس شده بودم.


دل نگرانشان می شوم اما می گذارم تا به وقتش مهشید درباره اش با من صحبت کند. شاید اصلا فقط یک تشابه اسمی بود.


به طرف سالن می روم. خانواده دایی محمد رفته بودند و فقط خانواده ی فرهمند بعلاوه ما در ویلا بودیم.


محسن و یلدا یک ساعت پیش به اتاقشان رفتند تا محیای خواب شوند. منیر خانوم و مامان در اتاق مامان مشغول صحبت و درد و دل بودند. جهانگیر خان هم به همراه رزا هم در سالن نشسته بودند و جهانگیر خان در تلاش بود تا به رزا شطرنج یاد بدهد.

رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر