#پارت۷۲۷
داشت مستقیم به سمت من می آمد. مردان به سمت مبل سه نفره رفتند.
اعظم خانوم تا محمد را دید که به سمتم می آید خواست از جایش بلند شود تا او هم به مردان بپیوندد، اما محمد درست روی صندلی تقریبا ناراحت کنار من نشست.
-آقا محمد بفرما بالا... چرا اونجا... بده که...
بد بودن را به خاطر نا راحت بودن صندلی میزبان گفت که محمد قاطع می گوید:
-نه... اصلا... شما بفرمایین من راحتم.
طوری گفت که انگار نخواسته او را از روی مبل بلند کند اما نگاه های خیره و خندان همه، چیز دیگری می گفت.
سر پایین نینداختم. شرم؟ نداشتم! دلم بودنش را از نزدیک می خواست.
با پدر و مادر و خواهرش راحت بودم. ولی دروغ چرا وقتی خانواده دایی و محسن را اینجا دیدم در ذوقم خورد. کمی احساس غریبگی داشتم.
دوست داشتم که محمد کنارم باشد. می خواستم با در کنارش بودن ربط خودم را به این جمع به خودم یادآور شوم.
صدایش را از فاصله ی نزدیکی می شنوم.
-خوبی؟ چیزی لازم نداری؟
خم شده بود و گردنش را هم به سمت من چرخانده بود. آرنجش را روی ران هایش تکیه داده بود و دستانش را در هم قفل کرده بود.
بگویم که چیزی لازم ندارم، در واقع کسی رو لازم داشتم که حالا در کنارم است؟ که خودت که باشی من حال بهتری دارم؟ ای کاش از چشمانم بخواند که چقدر خوشحالم که کنارم نشستن را انتخاب کرده است.
تیشرت یقه دار طوسی رنگی پوشیده بود که بی نهایت در تنش زیبا نشسته بود. در پاسخ دادن تعلل کردم و صرفا داشتم نگاهش می کردم. ابروهایش از این تعلل من بالا پرید!
آرام پلک می زنم و با لحنی که خودم می دانم چقدر در او اثر می کند می گویم:
-تیشرت بیشتر از پیراهن بهت میاد.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
داشت مستقیم به سمت من می آمد. مردان به سمت مبل سه نفره رفتند.
اعظم خانوم تا محمد را دید که به سمتم می آید خواست از جایش بلند شود تا او هم به مردان بپیوندد، اما محمد درست روی صندلی تقریبا ناراحت کنار من نشست.
-آقا محمد بفرما بالا... چرا اونجا... بده که...
بد بودن را به خاطر نا راحت بودن صندلی میزبان گفت که محمد قاطع می گوید:
-نه... اصلا... شما بفرمایین من راحتم.
طوری گفت که انگار نخواسته او را از روی مبل بلند کند اما نگاه های خیره و خندان همه، چیز دیگری می گفت.
سر پایین نینداختم. شرم؟ نداشتم! دلم بودنش را از نزدیک می خواست.
با پدر و مادر و خواهرش راحت بودم. ولی دروغ چرا وقتی خانواده دایی و محسن را اینجا دیدم در ذوقم خورد. کمی احساس غریبگی داشتم.
دوست داشتم که محمد کنارم باشد. می خواستم با در کنارش بودن ربط خودم را به این جمع به خودم یادآور شوم.
صدایش را از فاصله ی نزدیکی می شنوم.
-خوبی؟ چیزی لازم نداری؟
خم شده بود و گردنش را هم به سمت من چرخانده بود. آرنجش را روی ران هایش تکیه داده بود و دستانش را در هم قفل کرده بود.
بگویم که چیزی لازم ندارم، در واقع کسی رو لازم داشتم که حالا در کنارم است؟ که خودت که باشی من حال بهتری دارم؟ ای کاش از چشمانم بخواند که چقدر خوشحالم که کنارم نشستن را انتخاب کرده است.
تیشرت یقه دار طوسی رنگی پوشیده بود که بی نهایت در تنش زیبا نشسته بود. در پاسخ دادن تعلل کردم و صرفا داشتم نگاهش می کردم. ابروهایش از این تعلل من بالا پرید!
آرام پلک می زنم و با لحنی که خودم می دانم چقدر در او اثر می کند می گویم:
-تیشرت بیشتر از پیراهن بهت میاد.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر