#پارت۷۲۱
یوسف هم کنارش چسبیده بود و من مطمئن می شوم که یلدا هم در این ویلا حضور دارد ولی نخواسته که به پیشوازمان بیاید.
و همین حرکت کوتاه موضع او را برای تمام وقتی که اینجا خواهیم بود برایم مشخص کرد.
-خوش اومدید شهرزاد خانوم.
او سر پایین انداخته تا در چشمانم نگاه نکند اما من درست مقابلش می ایستم و با صدای محکم اما آرامی می گویم:
-ممنون آقا محسن. بابت قدم نو رسیده تون هم تبریک می گم.
سربالا آورد و لحظه ای مکث کرد. نمی دانم شاید انتظار نداشت که تبریک بگویم؟ درست بود که دیر شده و پسرش حالا چهار ماه را دارد اما من که تا به حال ندیده بودمشان باید تبریک می گفتم.
-خیلی ممنون. بفرمایید سرپا نایستید.
با روی خوش به داخل اشاره کرد. حس می کردم که اگر تحت تاثیر یلدا نباشد زیاد هم با دیگر افراد این خانواده فرقی ندارد و می تواند همانند آن ها خونگرم و مهربان باشد.
مامان و منیر خانوم از راه رسیدند و همه با هم به داخل رفتیم. محمد کنار پسر دایی اش هنوز بیرون کنار قصاب بودند. منیر خانوم نزدیکم شد و دوباره در آغوشم گرفت.
-خیلی خوش اومدی... وای مادر دلم انقدر برات تنگ شده بود که خدا می دونه. دور این دفعه خیلی به درازا کشید. قول دادی زود به زود بیای ببینمت!
دستش را به گرمی می فشارم.
-حق دارین. نشد واقعا. من خیلی سرم شلوغ شد. معذرت می خوام.
دستم را دور گردنش می اندازم و سفت می فشارمش.
-خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
هنوز از آغوشش عقب نکشیده بودم که صدای سلام بلند یلدا را از پشت سرم می شنوم.
می چرخم و نگاهش می کنم. یک لباس بلند لیمویی رنگ با شال سفید پوشیده بود. ظاهرش با دفعات قبل زمین تا اسمان تغییر کرده بود.
البته که حجابش کامل بود اما خبری از لباس های تیره و چادر نبود. خیلی رسمی و خشک ایستاده بود.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
یوسف هم کنارش چسبیده بود و من مطمئن می شوم که یلدا هم در این ویلا حضور دارد ولی نخواسته که به پیشوازمان بیاید.
و همین حرکت کوتاه موضع او را برای تمام وقتی که اینجا خواهیم بود برایم مشخص کرد.
-خوش اومدید شهرزاد خانوم.
او سر پایین انداخته تا در چشمانم نگاه نکند اما من درست مقابلش می ایستم و با صدای محکم اما آرامی می گویم:
-ممنون آقا محسن. بابت قدم نو رسیده تون هم تبریک می گم.
سربالا آورد و لحظه ای مکث کرد. نمی دانم شاید انتظار نداشت که تبریک بگویم؟ درست بود که دیر شده و پسرش حالا چهار ماه را دارد اما من که تا به حال ندیده بودمشان باید تبریک می گفتم.
-خیلی ممنون. بفرمایید سرپا نایستید.
با روی خوش به داخل اشاره کرد. حس می کردم که اگر تحت تاثیر یلدا نباشد زیاد هم با دیگر افراد این خانواده فرقی ندارد و می تواند همانند آن ها خونگرم و مهربان باشد.
مامان و منیر خانوم از راه رسیدند و همه با هم به داخل رفتیم. محمد کنار پسر دایی اش هنوز بیرون کنار قصاب بودند. منیر خانوم نزدیکم شد و دوباره در آغوشم گرفت.
-خیلی خوش اومدی... وای مادر دلم انقدر برات تنگ شده بود که خدا می دونه. دور این دفعه خیلی به درازا کشید. قول دادی زود به زود بیای ببینمت!
دستش را به گرمی می فشارم.
-حق دارین. نشد واقعا. من خیلی سرم شلوغ شد. معذرت می خوام.
دستم را دور گردنش می اندازم و سفت می فشارمش.
-خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
هنوز از آغوشش عقب نکشیده بودم که صدای سلام بلند یلدا را از پشت سرم می شنوم.
می چرخم و نگاهش می کنم. یک لباس بلند لیمویی رنگ با شال سفید پوشیده بود. ظاهرش با دفعات قبل زمین تا اسمان تغییر کرده بود.
البته که حجابش کامل بود اما خبری از لباس های تیره و چادر نبود. خیلی رسمی و خشک ایستاده بود.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر