کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.83K subscribers
23.1K photos
28.9K videos
95 files
43.2K links
Download Telegram
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_67

ظرفای خالی شده از غذارو گوشه ای از میز جمع کرده و روی مبل لمی دادم.
ساعت از 3 ظهر گذشته بود.
رو به حامی که از چشماش خستگی میبارید، گفتم:

_ مگه نمی‌خواستین برین کارای شرکت رو انجام بدین؟

روی مبل دراز کشید و کوسن مربع شکلی رو زیر سرش گذاشت.

_ خیلی خسته بودم گفتم برام ایمیل کنن!

_ خب پس چرا شمال اومدیم، وقتی همین کارم میتونستی تهران انجام بدی؟!!


کش و قوسی به بدنش داد و چشماشو بست. در کمال ناباوری، بدون جواب دادن به سوالم، به خواب رفت!!


آرنجمو رو دسته مبل گذاشته و دستمو تکیه گاه صورتم کردم.
هیچ وقت تصور اینکه توی اتاقی با مردی تنها باشمُ نمیکردم.
اما الان..!!
درست مردی چهارشونه با قدی بلند، روبه روم به خواب رفته و من چشم ازش برنمیداشتم.

چی شد که حال و هوای زندگیم با ورود این مرد به کلی تغییر کرد؟
مردی که هیچی ازش نمیدونستم و اینگونه عاشقش شده بودم.


نشستن و زل زدن به مردی که تمام هوش و حواسم رو گرفته بود،بیشتر منو برای دست کشیدن به لای موهای مردونه اش ترغیب میکرد.

از روی مبل بلند شدم و با قدم های آهسته و شمرده به اتاق خواب رفتم.
ملحفه سفید و تمیز کنار تخت رو برداشته و دوباره پیش حامی برگشتم.مبلُ دور زده و نزدیکش شدم.
در خواب عمیقی فرو رفته بود..
ملحفه تا شده رو باز کرده و به آرومی روی تن به خوابش رفته اش، کشیدم.

تکونی خورد و با صدایی خواب آلودی گفت:

_ مرسی خورشید.

اگه میگفتم با خورشید گفتنش دلم ضعف نمیرفت، دروغ گفته بودم!

یه قدم به جلو برداشته و فقط چندسانت باهاش فاصله داشتم!
تیشرت جذبی که پوشیده بود عضلات تنومند شو بیشتر به رخ میکشید.
میل عجیب و شدیدی منو به سمت حامی میکشوند.

قلبم شروع به تند زدن کرده بود. نفسم تو سینه حبس شده و دست های لرزونم رو به سمت شونه های حامی دراز کردم.


لحظه های نفس گیری رو سپری میکردم.
دقیقه ها به کندی می‌گذشتند. چندباری منصرف شده و دستم رو به عقب کشیدم اما باز دوباره دستام به جلو حرکت می‌کردند.
عطر تنش و نفس های ممتد و آرومش هوش رو از سرم برده بود.

این همه وابستگی به مردی که تو این یکی دوماه اخیر دلم رو برده بود، برام غیر قابل باور بود.

کی عاشقش شده بودم؟
کی دلم برای این نگاه قهوه ای رفت که الان پر از نیاز شده بودم؟

بلاخره لرزش دستامو کنترل کرده و کلید و گوشی حامی رو از زیر شونه هاش به آهستگی بیرون کشیدم و روی میز گذاشتم.
گرمای تنش رو از همین فاصله هم میتونستم حس کنم.
به سرعت از جام بلند شده و وارد اتاق خواب شدم.
نفس حبس شده مو بیرون دادم.
قلبم دیوانه وار به سینم کوبیده میشد!
اگه بیدار میشد و منو نزدیک خودش میدید چه فکری راجبم میکرد؟

از حرکاتی که دستم نبود و ناخودآگاه به سمت حامی کشیده شده بودم، عصبی بودم.
زیر لب احمقی نثار خودم کردم و روی تخت دراز کشیدم.

جنبه عشق و عاشقی رو هم نداشتم!

دستی به گونه هام کشیدم.
خیسِ خیس بودن.
کِی این اشک ها فرصت سرازیر شدن پیدا کرده بودند؟

داشتم چیکار میکردم؟
با خودم با دلم؟؟
نکنه تموم این احساساتم، هوس های زودگذر باشه؟

نکنه دلم گرو مردی باشه که هیچ حسی بهم نداره؟

شال مو باز کرده و کنار بالشم گذاشتم. ملحفه ساده ای رو برداشتم و روی خودم کشیدم.
شدیدا به یه خواب عمیق و بدون فکر احتیاج داشتم!


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_68

چشمامو به سختی باز کرده و با حالت گیج و گنگی اطرافمو نگاه کردم.

اتاق برام غریب به نظر میرسید.

با یادآوری شمال و هتل بام رامسر و از همه مهم تر، خوابیدن حامی روی مبل، نیم خیز شده و روی تخت نشستم.

عقربه های ساعت روی دیوار، عدد 7 رو نشون میدادن!
ملحفه پیچیده شده دور پاهامو باز کردم و از اتاق بیرون زدم.

حامی روی مبل نبود.
به آشپزخونه نگاهی انداختم اما اونجا هم خالی بود.
کی رفته بود که متوجه بسته شدن در نشده بودم!!

لیوان خالی رو از داخل کابینت برداشتم و داخلش رو از اب پر کردم.


_ بیدار شدی؟

با صدای حامی از جام تقریبا پریدم و لیوان اب از دستم روی زمین افتاد.

سرمو به عقب چرخوندم و گفتم:

_ مگه نرفته بودی؟

به سمتم اومد و روی زمین خم شد.
منم رو زانو نشسته و برای جمع کردن تکه های لیوان کمکش کردم.

_ نه تو بالکن بودم. دیدم از آشپزخونه صدا میاد حدس زدم بیدار شدی.


با اولین شیشه ای که برداشتم دستم برید و ناخودآگاه دستمو عقب کشیدم.
حامی از جاش بلند شد و شروع به گشتن داخل کابینت ها کرد.

با جعبه کمک های اولیه کنارم نشست. باند سفیدی رو از توی کاغذ دراورد و دستشو به سمتم گرفت.

_ اجازه هست؟

سوالی به چشماش نگاه کردم.

_ دستتو میخوام ببندم خونش داره میریزه زمین!

انگشتم سوزش کمی داشت.

_فکر کنم شیشه داخلش رفته میسوزه!

قیچی کوچکی رو برداشت. دستشو به سمتم دراز کرد و بی اراده دستامو توی دستش گذاشتم.

تمام تنم یخ کرده اما گرمی دست حامی برام لذت بخش تر از هرچیز دیگه ای بود.
با دقت کاراشو انجام می‌داد. اما من نگاهم فقط بین صورت حامی و دستاش میچرخید.

این همه نزدیکی بهش، برام خوب نبود.

تا وقتی مطمئن نشدم نمیتونستم کامل بهش اعتماد کنم.

_ کی میریم تهران؟

بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت:

_ بهت بد میگذره؟؟

مسلما با وجود حامی بهم بد نمیگذشت اما این دل من بود که توی دوراهی سختی گیر افتاده بود.
حامی بی خبر از دلی که بهش سپردم روزگار می‌گذروند و من داشتم ذره ذره اب میشدم.

همه وجودم پر از حس های ضد و نقیض شده بود
پر از باید ها و نباید ها..
پر از خواستن ها و نخواستن ها


_نه!

_ خوبه پس، برو اماده شو بریم بیرون. منم اینارو جمع می‌کنم.!

هر دو ایستادیم و بهم نگاه میکردیم.هنوزم دستام توی دستش بود.


چرا حامی انقدر برام فرق داشت؟ چرا به جای ترس و فرار همیشگیم از مردا، دلم میخواست ساعت ها توی همین لحظه زمان متوقف میشد و کنارش میموندم؟

_ کجا میخوایم بریم؟

_ آدم شمال بیاد ولی دریا نره؟! مگه میشه؟
برو اماده شو بریم دریا.. همه وسایلت هم جمع کن. اتاق رو تحویل میدیم امشب تا صبح کنار دریاییم. فردا صبح هم برمیگردیم شرکت!

غمی توی چهره ام نشست. به همین زودی برمیگشتیم تهران؟


دستامو با اکراه ازش جدا کردم و به اتاقم برگشتم.
ملحفه روی تخت رو بلند کرده تا مرتب کنم.شالم از گوشه تخت به زمین افتاد.
دستی به سرم کشیدم.
تازه متوجه مو باز شدنم شده بودم.

چرا حامی چیزی نگفته بود؟
چرا نگاهش هرز نرفته بود و مثل عرشیا..

حتی اسمش هم حالمو بد میکرد.
آیهان گفته بود چندماه دیگه میاد ایران.
نمیدونستم وقتی میبینمش چه عکس العملی نشون بدم!

.
.
.
صندل های طلایی مو از پام درآوردم و توی دستام گرفتم.
قدم زدن رو شن و ماسه های نرم و آب تقریبا خنکی که از موج دریا به پاهام برخورد می‌کرد حس وصف نشدنی رو به وجودم تزریق میکرد. عاشق دریا و غروب افتابش بودم.
نیم ساعتی رو به دریا ایستاده بودم و تو خلوت خودم به گذشته و حال فکر میکردم.

حامی کنارم قرار گرفت و گفت:

_دستت بهتر شده؟

نگاهی به دستم کردم. به طرز ماهرانه ای شیشه رو از دستم بیرون کشیده و باندپیچی کرده بود.

_ اره بهتر شده. ممنون

_نظرت چیه بریم بشینیم هم حرف بزنیم هم جوجه هارو به سیخ بزنیم؟

چه چیزی بهتر ازین برام وجود داشت؟
اینکه صدای حامی با صدای جزر و مد دریا تلفیق شه و غرق اون چشمای خوشرنگش بشم؟



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_68

چشمامو به سختی باز کرده و با حالت گیج و گنگی اطرافمو نگاه کردم.

اتاق برام غریب به نظر میرسید.

با یادآوری شمال و هتل بام رامسر و از همه مهم تر، خوابیدن حامی روی مبل، نیم خیز شده و روی تخت نشستم.

عقربه های ساعت روی دیوار، عدد 7 رو نشون میدادن!
ملحفه پیچیده شده دور پاهامو باز کردم و از اتاق بیرون زدم.

حامی روی مبل نبود.
به آشپزخونه نگاهی انداختم اما اونجا هم خالی بود.
کی رفته بود که متوجه بسته شدن در نشده بودم!!

لیوان خالی رو از داخل کابینت برداشتم و داخلش رو از اب پر کردم.


_ بیدار شدی؟

با صدای حامی از جام تقریبا پریدم و لیوان اب از دستم روی زمین افتاد.

سرمو به عقب چرخوندم و گفتم:

_ مگه نرفته بودی؟

به سمتم اومد و روی زمین خم شد.
منم رو زانو نشسته و برای جمع کردن تکه های لیوان کمکش کردم.

_ نه تو بالکن بودم. دیدم از آشپزخونه صدا میاد حدس زدم بیدار شدی.


با اولین شیشه ای که برداشتم دستم برید و ناخودآگاه دستمو عقب کشیدم.
حامی از جاش بلند شد و شروع به گشتن داخل کابینت ها کرد.

با جعبه کمک های اولیه کنارم نشست. باند سفیدی رو از توی کاغذ دراورد و دستشو به سمتم گرفت.

_ اجازه هست؟

سوالی به چشماش نگاه کردم.

_ دستتو میخوام ببندم خونش داره میریزه زمین!

انگشتم سوزش کمی داشت.

_فکر کنم شیشه داخلش رفته میسوزه!

قیچی کوچکی رو برداشت. دستشو به سمتم دراز کرد و بی اراده دستامو توی دستش گذاشتم.

تمام تنم یخ کرده اما گرمی دست حامی برام لذت بخش تر از هرچیز دیگه ای بود.
با دقت کاراشو انجام می‌داد. اما من نگاهم فقط بین صورت حامی و دستاش میچرخید.

این همه نزدیکی بهش، برام خوب نبود.

تا وقتی مطمئن نشدم نمیتونستم کامل بهش اعتماد کنم.

_ کی میریم تهران؟

بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت:

_ بهت بد میگذره؟؟

مسلما با وجود حامی بهم بد نمیگذشت اما این دل من بود که توی دوراهی سختی گیر افتاده بود.
حامی بی خبر از دلی که بهش سپردم روزگار می‌گذروند و من داشتم ذره ذره اب میشدم.

همه وجودم پر از حس های ضد و نقیض شده بود
پر از باید ها و نباید ها..
پر از خواستن ها و نخواستن ها


_نه!

_ خوبه پس، برو اماده شو بریم بیرون. منم اینارو جمع می‌کنم.!

هر دو ایستادیم و بهم نگاه میکردیم.هنوزم دستام توی دستش بود.


چرا حامی انقدر برام فرق داشت؟ چرا به جای ترس و فرار همیشگیم از مردا، دلم میخواست ساعت ها توی همین لحظه زمان متوقف میشد و کنارش میموندم؟

_ کجا میخوایم بریم؟

_ آدم شمال بیاد ولی دریا نره؟! مگه میشه؟
برو اماده شو بریم دریا.. همه وسایلت هم جمع کن. اتاق رو تحویل میدیم امشب تا صبح کنار دریاییم. فردا صبح هم برمیگردیم شرکت!

غمی توی چهره ام نشست. به همین زودی برمیگشتیم تهران؟


دستامو با اکراه ازش جدا کردم و به اتاقم برگشتم.
ملحفه روی تخت رو بلند کرده تا مرتب کنم.شالم از گوشه تخت به زمین افتاد.
دستی به سرم کشیدم.
تازه متوجه مو باز شدنم شده بودم.

چرا حامی چیزی نگفته بود؟
چرا نگاهش هرز نرفته بود و مثل عرشیا..

حتی اسمش هم حالمو بد میکرد.
آیهان گفته بود چندماه دیگه میاد ایران.
نمیدونستم وقتی میبینمش چه عکس العملی نشون بدم!

.
.
.
صندل های طلایی مو از پام درآوردم و توی دستام گرفتم.
قدم زدن رو شن و ماسه های نرم و آب تقریبا خنکی که از موج دریا به پاهام برخورد می‌کرد حس وصف نشدنی رو به وجودم تزریق میکرد. عاشق دریا و غروب افتابش بودم.
نیم ساعتی رو به دریا ایستاده بودم و تو خلوت خودم به گذشته و حال فکر میکردم.

حامی کنارم قرار گرفت و گفت:

_دستت بهتر شده؟

نگاهی به دستم کردم. به طرز ماهرانه ای شیشه رو از دستم بیرون کشیده و باندپیچی کرده بود.

_ اره بهتر شده. ممنون

_نظرت چیه بریم بشینیم هم حرف بزنیم هم جوجه هارو به سیخ بزنیم؟

چه چیزی بهتر ازین برام وجود داشت؟
اینکه صدای حامی با صدای جزر و مد دریا تلفیق شه و غرق اون چشمای خوشرنگش بشم.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_69

روی زیرانداز چهارگوشی نشسته و حامی شروع به درست کردن جوجه ها کرد. عملا تمام کارهارو به عهده گرفته و من فقط نظاره گر بودم.
چشم برداشتن از دریا و حامی سخت ترین کار ممکن بود.
هردو رو با جون دل دوست داشتم و میخواستم با تماشا کردنشون،به حافظه بلند مدتم بسپارم.

سیخ جوجه ای به سمتم گرفت و گفت :

_ مزه جوجه همینه که تازه بخوری! اونم خالی خالی.. با برنج مزه نمیده.

تکیه ای از جوجه رو با دست جدا کرده و به دندون کشیدم.

_ عالی شده.

با کمی فاصله کنارم نشست.به دریا نگاه میکرد و من غرق اون نیم رخ جذابش شده بودم.

سکوت کرده و با آرامش خاصی مشغول به خوردن جوجه شد.

هوا رو به تاریکی میرفت و کم کم همه لب ساحل رو ترک میکردند.

اما من و حامی عجله ای نداشتیم و به دریای آروم و بی کران رو به رومون خیره شده بودیم.

برای باز کردن بحث و صحبت با حامی، صدها سوال توی ذهنم به ردیف کنار هم قرار گرفتند .
اما مهم ترین شو گلچین کرده و ازش پرسیدم.هنوز هم مسئله اومدنم به شمال واسم گنگ بود!

_ برای چی اومدیم شمال؟

از سوالم جا خورده و با پریدن آبی که سعی در قورت دادنش داشت به سرفه افتاد.
وقتی سرفه هاش تموم شد،ادامه دادم :

_ گفته بودین برای قرار کاری به اینجا میایم. اما تنها کاری که انجام ندادیم همین بود!
اگه همسفر میخواستی با دوستات میومدی شمال! منو چرا با خودت آوردی اینجا؟!

کمی فکر کرد و جواب داد:

_ یه مشکلاتی پیش اومد که ترجیح دادم دورادور حلش کنم!


لحن صحبتش به قدری جدی و مختصر بود که اجازه هیچ گونه سوال دیگه ای رو راجبه شمال بهم نداد.


_حالا که از جواب دادن به این سوال همیشه طفره میری، پس یه سوال دیگه ازت میپرسم!
اون روز توی ماشین با بابام چه حرفی میزدین ؟

قبل اینکه دوباره بخواد جواب های کوتاه بده و منو از سرش باز کنه گفتم:

_ مطمئنم که راجبه من بود! چون میدونم چهره خانوادم چقدر با یادآوری گذشته ام غمگین میشه پس سعی نکن جوری وانمود کنی که نیم ساعت راجبه "هیچی" حرف میزدین!





" حامی"


ظاهرا بحث عوض کردن و جواب های کوتاه دادن به این دختر، سخت ترین کار ممکن بود.

دوست داشت چی بشنوه؟
اینکه این سفر رو ترتیب دادم تا بیشتر بشناسمش و کنارش باشم!
اینکه قرارهای کاریمو لغو کرده و از طریق ایمیل و فکس قرارداد هامو بستم تا بوی عطر زنونه شو بیشتر به خاطرم بسپارم؟

_ آره ! راجبه تو بود.

_ از من چی گفت بهت؟

_ ترجیح میدم از زبون خودت بشنوم!

توپ رو تو میدون طلوع مینداختم تا کمتر ازم سوال کنه و من بتونم بیشتر با گذشته اش آشنا شم.
آهی از ته دل کشید و گفت:

_ چی میخوای بدونی!

_ هرچی خودت دوست داری راجبش بهم بگو!
مثلا بگو چرا از خانوادت جدایی؟


پتوی مسافرتی نازکی روی شونه هاش انداخت و خیره به دریای زیبای رو به رومون گفت:

_ از وقتی یادمه و عقلم رسید مامانم اینا باهم مشکل داشتن. هیچوقت نفهمیدم سرچی!
اما می‌دونستم دلیلش منم!
بیشتر اوقات زندگیم با آیهان گذشت! همون که توی جشن دیدیش.
همه جوره هوامو داشت! مثل یه کوه پشتم وایساد.
حرف و حدیث بینمون زیاد درآوردن اما آیهان بهم یاد داد چطوری جلوی زخم زبون ها وایسم!
بهم یاد داد قوی باشم.
اینکه جز خودم کسی نیست که دوای دردم باشه!
من خودم تنهایی همه چیزو یاد گرفتم، با دیدن زندگی بقیه! با شنیدن حرفاشون!

وقتی هم دیدم مادرم با دیدن من اوضاعش بدتر میشه تمام تلاشمو کردم ازش دوری کنم تا اون خوب بشه.

_ یعنی از مادرت نپرسیدی چه مشکلی باهات داره؟


_ نه!
شاید باورت نشه ولی من و مامانم مثل دوتا غریبه کنار هم بودیم.
بعد اون جریان هم که...

سکوت کرد. به وضوح بغض صداش و لرزش تنش رو حس میکردم.

تو گذشته طلوع چه اتفاقی افتاده بود که همیشه نگاه از مردها می‌گرفت و ازشون دوری می‌کرد؟
پدر طلوع چه رازی توی سینه اش داشت که انقدر با صدایی غم زده از گذشته حرف می‌زد؟

خیلی دوست داشتم ادامه شو بشنوم. اما حال ظاهریش خوب نبود.


_ میخوای ادامه ندیم؟

_ آره. ترجیح میدم بعدا راجبش بگم.. اینجوری بهتره!

باشه ای گفتم و از فلاکس مشکی رنگم، آب جوشی داخل دو لیوان ریختم.
با انداختن نپتون چای درون لیوان، آب شروع به تغییر رنگ داد.

_ خب حالا نوبت توئه!

خودمو به اون راه زدم و گفتم:

_ نوبت چی؟!

اخمی بین ابروهاش شکل گرفت که چهره شو بامزه تر نشون میداد.

_ این همه از من حرف میکشی ولی خودت چیزی نمیگی!
جز اسم و فامیلت، هیچی ازت نمیدونم.


_ خب همینا کافیه دیگه زیادتم هست!!

صندل کنار زیرانداز رو دستش گرفت و با تهدید در هوا تکون داد.

_ اوه اوه.. بهت نمیاد انقدر خشن باشی!
اون دمپایی بذار پایین الان بهت میگم! اینجوری استرس میگیرم!

لبخند دندون نمایی زد.
منتظر همین بودم!
همین لبخند و نگاه گیرای مشکیشِ که دل منو برده بود.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

@kadbanoiranii
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_70


جرعه ای از چایی تلخ و خوش رنگ مو خوردم تا گلویی تر کنم.


_ من برعکس تو! خانوادم خیلی بهم اهمیت میدادن.
جوری که یه روز به خودم اومدم و دیدم من 18 سالم شده ولی اطرافیانم منو به چشم همون حامی 10 سالگی میشناسن.
یه شب توی همین غروب آفتاب،به خودم قول دادم از فردا روند زندگی مو تغییر بدم.
از وابستگی دربیام و واسه خودم کار کنم!
دانشگاه رفتم..با دوستام سفرهای مجردی رفتم. حتی خونه جدا گرفتم و گهگداری میرم به خانوادم سر میزنم!
الانم که میدونی تو شرکت کار میکنم.


_ راز این عطری که همیشه میزنی چیه؟


توقع این سوال رو ازش نداشتم.
ذهنم یاری نمیکرد و نمیدونستم با چه جمله ای بحث رو عوض کنم.
با یادآوری کلبه جنگلی نزدیک دریا در دلم بشکنی زده و گفتم:

_ چند کیلومتر پایین تر و اوایل جنگل جایی رو درست کردن که توش چندتا کلبه داره و مسافرها میتونن یه شب اونجا بمونن. بیا بریم ببینیم جا داره. شب اونجا بمونیم.


_ مگه نگفتی تا صبح کنار دریا هستیم؟ من که هنوز از دیدنش سیر نشدم.

_نگران نباش. جایی که میبرمت هم جنگل داره هم دریا.
فک نکنم نظیرش رو تا حالا دیده باشی.
الانم بلند شو اینارو جمع کنیم تا کلبه ها پر نشدن.

از روی زیر انداز بلند شد و صندل هاشو پوشید.
با جمع آوری وسایل به داخل ماشین، به حرکت افتادیم و راه کلبه رو در پیش گرفتیم.

ظاهرا متوجه شده بود میلی به ادامه گفتن داستان زندگیم ندارم..


تا رسیدن به کلبه بینمون به سکوت گذشت.
طلوع به خاطر سردی هوا و مانتوی نازکی که پوشیده بود داخل ماشین نشست.

به سمت درب نگهبانی رفتم و گفتم:


_ سلام کلبه خالی دارین تا صبح؟

_ یه ساعت دیگه یکی خالی میشه! میخوای نگه دارم واست؟
همین یکی رو دارم دیگه بقیه اش پره تا فردا..

پول رو زودتر پرداخت کرده و کلبه رو رزو کردم.

طلوع با دیدن من شیشه پنجره رو پایین کشید و گفت :

_ جا نداشت؟

_ چرا.. یکی داره. بیا پایین اینجارو دیگه باید پیاده بریم.
لباس گرم نیاوردی با خودت؟

_ یه چیزایی اوردم روی هم میپوشم سردم نشه.

از ماشین پیاده شد و توی چمدونش چنددست لباس با یه ساک دستی مشکی رنگ برداشت.
با قفل کردن ماشین، کنار هم شروع به قدم زدن کردیم و مسیر سر بالایی پشت سرمون رو در پیش گرفتیم.

صدای خندیدن دخترها و پسرها از همين فاصله دور هم به گوش میرسید.
بعد از حدود یک ربع پیاده روی روی جاده خاکی باریکی که وسط جنگل قرار داشت، به مکان اصلی رسیدیم.

تا چشم یاری میکرد، انواع و اقسام درخت های کوتاه و بلند سرسبز، تمام فضای اطرافمون رو پر کرده بودند! چند کلبه چوبی در فاصله های یک متری کنار هم قرار گرفته و سر در هر کلبه، چراغ های فانوسی شکل، با روشنایی خود، زیبایی خاصی به در کلبه ها بخشیده بودند.

_ اینجا خیلی قشنگه!کی بهت معرفی کرده؟

_ فعلا بیا یه جا بشینیم یه نفسی بگیریم برات همه چیو تعریف میکنم!

به دنبال جای مناسبی برای نشستن می‌گشتیم.

زوج های جوان همگی دور آتشی که وسط زمین قرار داشت نشسته بودند و با زمزمه کردن و همیاری خواننده، خودشون رو سرگرم کرده و ترانه میخوندند.

یکی از زوج ها به سمت ما برگشت و گفت:

_ هوا سرده شماهم بیاین دور هم باشین!


با نگاه کردن به طلوع و علامت تاییدی که نشون داد، در کنارشون قرار گرفتیم و روی زیراندازی که از قبل پهن کرده بودند نشستیم.

مردی که خواننده بود، با علامت دست، باعث قطع شدن صدای اطرافیان شد
.
رو به ما گفت:

_ به جمع ما خوش اومدین. بهتون میخوره تازه عروس داماد باشین درسته؟

طلوع از شرم گونه هاش سرخ شد و چشماشو به زمین دوخت.


_ درسته! چندماهی میشه عروسی کردیم!

طلوع که از شنیدن این حرف جا خورده بود سرشو با سرعت به سمت من چرخوند و با تعجب جوری که کسی متوجه نشه گفت:

_ معلوم هست چی میگی؟

لبخندی از سر ناچاری زدم و همونطور که دندون هام روی هم چِفت شده بودند گفتم:

_ مجبورم عزیزم!


عزیزم رو با شیطنت خاصی گفتم و چشمکی بهش زدم.

با این حرکت من، همگی دست و جیغ زدند.
شاید فکر می‌کردند عاشقانه ای زیر لب به زنم گفته باشم!


طلوع شرمگین با انگشت های دستش بازی می‌کرد و من مغرورانه به جمع نگاه سرسری انداختم.
خواننده که مرد حدودا 45 ساله و جاافتاده ای به نظر میرسید رو به جمع گفت:

_ پس به افتخار این زوج جوان و خوشبخت، دوست دارم همه تون یک صدا، در کنار عشق زندگیتون اهنگ دل وسواسی رو با من زمزمه کنید.

@kadbanoiranii
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_71

کف دستامو به سمت شعله های هیزم گرفتم تا گرمای خالصش رو حس کنم.
طلوع دست به سینه نشسته بود و فقط به آتش رو به روش نگاه میکرد.
خواننده گیتاری برداشت و شروع به خوندن کرد:


بی تو انگاری آشوبه شهر، وقتی که پیشمی آرومه شب ●♬♩
با تو جنگل و دریا میچسبه، حتی توو هوای بارونیشم ●♬♩

من باشمو قاب چشات، ببینم خودمو توو نگات ●♬♩
تو بخندی دلم بره، اینکه روبروته بشه فدات ●♬♩


زیر چشمی به طلوع نگاهی انداختم.
با وزیدن باد، موهای بلند و یک دست صاف مشکیش که از روسری بیرون زده بودند، به این طرف و اون طرف میرفتند.
در خودجمع شده بود و هنوز احساس سرما میکرد..
کت مشکی مو از تن درآوردم و روی شونه های طلوع انداختم.

تو دلم به خودم احسنتی گفتم!
اینطوری با یک تیر دو نشون زده بودم !

هم از ورود سرما به داخل بدنش جلوگیری می کردم و هم با افتادن کت روی شونه هاش،زلف های براق و پریشون شو از دید مردای دیگه حفظ میکردم.

با سنگینی کت روی شونه هاش، تکونی خورد و نگاه مثل شبش رو بهم دوخت.

چشماش از اشک پر شده بود اما خنده زیبایی روی لباش نقش بست.

چشم برداشتن ازین دو گوی مشکی کار سختی بود و خوشبختانه طلوع برخلاف همیشه، قصد فرار از نگاهمو نداشت.


نمیشه رد بشم؛ از اون سیاه چاله ی چشمات
آخ من به فدایِ اون چشای خوشگل تو!
تو ماه دلم بشی و من شاه دل تو؛
دریا بشی، عشق بگیرم از تو ساحل تو!




عجیب بود که خواننده حرفای دل منو میزد.
شاید متوجه شده بود که عاشق سیاهچاله چشمای طلوع شده بودم!

کاش میتونستم همینجور که به چشاش زل میزدم ، دستمو واسه مروارید هایی که از گونه هاش می‌ریخت دراز میکردم و پاکشون میکردم.

حرفی بین مون رد و بدل نمیشد اما نگاه گرممون گویای همه چیز بود.


با دست زدن های مداوم و هورا کشیدن های جمع، به خودمون اومدیم و نگاه از هم گرفتیم!
طلوع اشک هاشو به سرعت پاک کرد و دستشو داخل آستین های کت انداخت!
زیادی براش بزرگ بود و کاملا توی تنش زار میزد.
چشم از طلوع گرفته و به آتش روبه روم خیره شدم.

چیکار میتونستم بکنم؟
وقتی که همه ذهنم طلوع شده بود و حتی فکر انتقام از امینی کمتر درگیرم کرده بود.
چطور میتونستم با روژین عقد کنم و طلوع رو گوشه ای از ذهنم بسپارم تا بتونم انتقام پدرم رو ازش بگیرم.



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_72

هوا کم کم داشت رو به سردی میرفت اما آتشی که برپا کرده بودند، گرمای لذت بخشی رو بهمون تزریق میکرد.

با دو کاسه آش رشته محلی، کنار طلوع قرار گرفتم.


_ آش های اینجا حرف نداره. از خوردنش پشیمون نمیشی.

کاسه ای رو ازم گرفت و بعد از هم زدن کشک و پیازداغ طلایی رنگ، اولین قاشق رو به سمت لباش نزدیک کرد.

روی زیرانداز نشسته و چندقاشقی آش خوردم.
طعمش مثل همون چندسال پیش بود! حتی خوشمزه تر هم شده بود..


_ اولین بار که اومدم اینجا، رضا منو آورده بود.
حالم اصلا خوب نبود!
ترجیح داده بود به یه سفر دوتایی بریم تا حال و هوامون عوض شه!
هرچی از زیبایی اینجا بگم کم گفتم!
دوست دارم فقط صبح شه و هرچه زودتر نمای پشت کلبه رو بهت نشون بدم.

دور دهنشو با دستمال کاغذی پاک کرد و گفت:

_ منم خیلی مشتاقم ببینم!
وقتی رفتی آش بیاری صدای چندنفرو شنیدم که میگفتن بریم زود بخوابیم تا بتونیم طلوع خورشید رو ببینیم!


_ خیلی هیجان انگیزه مطمئنم خوشت میاد.

آخرین قاشق آش رو داخل دهنم گذاشتم و مزه مزه کردم.
بی نظیر بود بی نظیر!

کاسه یک بار مصرفُ گوشه ای گذاشتم و رو به جنگل رو به روم و طلوع گفتم:


_ وقتی پدرم کارخونه رو زد هرچی دار و ندارش بود و پای میز معامله گذا‌شت.
همه چی به خوبی پیش می‌رفت.
ماشین خوب.. خونه بزرگ و گرون قیمت!!
بهترین سفرهای ایرانی و خارجی میرفتیم!
تا اینکه پای امینی به کارخونه بابام باز شد!
ازون روز همه چی عوض شد!
امینی قاچاق مواد مخدر انجام میداد. با پدرم شریک شد و عهده دار باربری محصولاتمون به خارج از کشور شد.
پدرم خیلی ادم محتاطی بود اما نمیدونم اسمشو چی بذارم؟!
سرنوشت، تقدیر یا قسمت..
هرچی که بود باعث شد یه روزی مامورای گمرک به کامیون حمل بار شرکتمون شک کنن.
چک کردن کامیون همانا و بی آبرویی پدرم همانا!
همه چی باهم یهو اتفاق افتاد.
پدرم که از کارای امینی خبر نداشت، با شنیدن خبر دستگیری راننده ها و ضبط محموله ها سکته قلبی کرد!


یادآوری اون دوران و شکست های پی در پی پدرم، غم بزرگی رو به دلم نشوند.
طلوع سکوت کرده بود و با دقت به حرفام گوش میداد.



_ پدرم حتی حکم اعدامش هم اومد اما یه شخصی که هیچوقت هویتش فاش نشد فیلم هایی رو به آگاهی فرستاد که نشون میداد قبل از وارد شدن محصولاتمون به کشتی، مواد رو جاسازی می‌کردند.


_ خب بعدش چی ‌شد!


_ امینی همه اون کسایی که داخل فیلم بودند و تهدید به ناموس دزدی کرد تا اگه لام تا کام حرفی بزنن دست به بی آبرویی بزرگی میزنه!
خلاصه چندتاشون اعدام میشن یا حبس چندساله و ابد میخورن.
امینی هم که صاف صاف داره تو خیابون راه میره !

_ به خاطر همین میخوای انتقام بگیری؟

_ این یکی از دلیل هامه!

اما دیگه واسه امشب کافیه. ساعت از 1 نصفه شب هم گذشته.
برو کلبه بخواب. صبح قبل راه افتادن بیدارت میکنم تا سوپرایز پشت کلبه رو نشونت بدم!

باهم از جامون بلند شدیم و به داخل کلبه رفتیم.

با دیدن تخت دو نفره در وسط کلبه چوبی،طلوع سرش رو پایین انداخت و کنار شومینه نشست.

پتو تک نفره با بالش نرم و بزرگی رو از روی تخت برداشتم و کنار در ورودی انداختم!


طلوع متعجب زده گفت :

_ چرا جلوی در؟

شیطنتم گل کرده و تصمیم به اذیت کردنش گرفتم!

_ نکنه واقعا فکر کردی زن و شوهریم؟!حالا من یه چیزی به اونا گفتم توام از خدا خواسته سریع تو هوا گرفتی.

نگاه شرم زده شو به پایین دوخت و هول زده گفت:

_ نه.. خب.. یعنی.. اونجا سرده باد میاد. حداقل کنار شومینه بخوابین.


_ همین نزدیک در جام بهتره! گرما اذیتم میکنه.
توام برو بخواب دیگه.


جامو روی زمین انداختم و پشت به طلوع دراز کشیدم.
در چند قدمی کسی که دوسش داشتم بودم اما انگار کیلومتر ها باهاش فاصله داشتم.
حس ممنوعه خواستنش،چقدر برام شیرین بود!
چطورمیتونستم این چندساعت رو با عطر لایت زنونه اش تحمل کنم!

_ بیداری!


_ آره!

_ یعنی هیچ مدرکی نداشتین که امینی رو بندازین زندان!


معلوم بود ذهنش کاملا درگیر این جریان شده بود.

_ مدرک معتبر نداشتیم! هیچکس از ترسش حرفی نزده بود.
چون اون یه ادم پست و عوضیِ که به هیچی رحم نمیکنه!
در افتادن باهاش خیلی خطرناکه!

_ پس چرا میخوای جون خودتو به خطر بندازی؟
بسپار دست قانون! خودشون میدونن چیکار کنن.

رو به کمر خوابیدم و ساعد دستمو زیر سرم گذاشتم.
به نقطه ای از سقف چوبی کلبه خیره شدم و گفتم:


_ من میخوام قبل از قانون دستم بهش برسه!
دوست دارم اون لحظه ای رو ببینم که پرتش میکنم جلوی بابام.
بگم بابا این همون آدمی که زندگی مونو اینجوری کرد. مامانُ پیر کرد و تورو زمین گیر.
میخوام به بابام بگم تک پسرت دیگه اون بچه 10 ساله نیست!
دیگه مردی شده واسه خودش!
میخواد انتقام چندین ساله تونو ازش بگیره!

_ فکر میکنی خانوادت راضین ازین که خودتو تو چنگ اونا بندازی؟

_ هیچکس قرار نیست خبردار شه!
تو میدونی و رضا!



@kadbanoiranii
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن

پارت_73

طلوع دیگه جوابی نداد و نفس های آرومی که میکشید نشون از خواب عمیقش میداد.


با حس سنگینی روی پلک هام، منم چشامو بستم به خواب رفتم!



.
.

با صدای شلوغی و صحبت آدم های پشت در کلبه از خواب بیدار شدم.
ساعت مچی روی دستم 5 صبح رو نشون میداد.
با جمع کردن تشک به گوشه ای از اتاق، نزدیک تخت شدم.
مثل یه بچه چندساله، تو خودش جمع شده بود و معصومانه خوابیده بود.
دل کندن ازین دختر کار سختی بود اما همه حواسم باید جمع میکردم تا بهم بی اعتماد نشه!
مسلما اگه الان چشاش باز میشد و منو الان بالای سرش میدید، میترسید.

کمی ازش فاصله گرفتم.
طلوع روی تخت کمی جابه جا شد و با دیدن من از جاش پرید. کمی چشمامو مالید و گفت:

_ ساعت چنده؟

_ 5..نمیخوای بیدار شی قرار بود بریم پشت کلبه رو ببینیم!

با حوصلگی و صدای خواب آلودی گفت:


_خب از همين پنجره هم میشه پشت کلبه رو دید. من یکم دیگه بخوابم آفتاب درومد بیدارم کن.

_ الانشم دیره! تنبلی نکن.
جایی که میخوام ببرمت از پشت کلبه 10 دقیقه ای پیاده روی داره.
وسایلت هم جمع کن چون صبحونه اونجاییم.

از سر ناچاری از جاش بلند شد و اخماش توی هم رفته بود. از چهره‌ای که به خودش گرفته بود خنده ام گرفت.

_اینجا که سرویس بهداشتی نداره پس چطوری صورت هامونو بشوریم..

_ تو آماده شو من خودم میبرمت سرویس. میترسم دیر بشه و نتونیم طلوع خورشید ببینیم!

کمی خواب از سرش پریده بود و سریع شروع به تمیز کردن تخت کرد.
نگاه کلی به کلبه انداختم تا ببینم چیزی جا گذاشتیم یا نه.

کلبه ساده و قشنگی بود. جز تخت و شومینه سنگی کنار دیوار چیز دیگه ای به چشم نمی‌خورد.
همینجا به خودم قول دادم که تو همین کلبه عشقمو یه روزی به طلوع ثابت کنم!


.
.

به نزدیکی جایی که مد نظرم بود رسیدیم از طلوع خواستم چشاشو ببنده.
با قدم هایی آهسته به جلو حرکت میکرد و ذوق زیادی داشت.


_ میتونی چشاتو باز کنی!

این دومین باری بود که اینجا میومدم. زیباترین قسمت شمال بود که تا حالا دیده بودم.
بالای ارتفاع بلندی از جنگل قرار گرفتیم که رو به رومون دریای آبی رنگ و مواج رامسر قرار داشت.
ازین لبه سنگی و صخره ای جنگل،میتونستی طلوع خورشید رو ببینی و ساعت ها غرق زیباییش بشی.

طلوع با چشمانی گرد شده به منظره رو به روش نگاه میکرد.

_ توی خواب هم همچین جای رو نمیشد دید. خیلی عالیه..

هوا تقریبا گرگ و میش بود. عده زیادی برای دیدن طلوع خورشید اینجا جمع شده بودند.

گوشیشو درآورد و چندتا عکس گرفت. خانوم میانسال و خوشتیپی از کنارمون رد شد و گفت:

_ دخترم گوشیتو بده من برو پیش آقاتون وایسا ازتون عکس بگیرم. قدر این لحظه هارو بدونید.
زمان ما دوربین و گوشی نبود.. هیچ یادگاری از هم نداریم.

دومین شخصی که مارو زوج خطاب کرده بود همین خانم خوش پوشی بود که با این سن زیادش همچنان با ناخن هایی لاک زده و موهای رنگ شده قهوه ای از ما میخواست عکس بگیره.
شانه ای از سر ناچاری بالا انداختم. چشمکی به طلوع زدم که با لبخند جوابمو داد.
کنارش ایستادم و رو به دوربین قرار گرفتیم.


_ پسرمو دستتو بنداز دور شونه خانومت یکم عاشقانه وایسین مثلا جوونین!

با نگاه متعجب من و طلوع بهم و خنده ای که روی لبامون بود بهترین عکس دنیا گرفته شد.

_ بیاین ببینید چه عکسی ازتون انداختم. همین نگاهتون بهم کافی بود.
ان شاالله که خوشبخت شین.

گوشی رو به دستمون داد و گفت:

_ مواظب هم باشین. زمان خیلی زود میگذره!!



.
.
.

(طلوع)


کلیدو رو قفل در چرخوندم. دلم برای حیاط پر درختی که تماما کار عمو میرزا بود تنگ شده بود.
حامی امروز رو مرخصی داده بود. منو خونه رسوند و خودش به شرکت رفت!


تک تک درخت ها و گل هارو با جون و دل نگاه میکردم.خبری از عمو میرزا داخل حیاط نبود اما چیزی که تعجب مو زیاد کرده بود ماشین آیهان بود که داخل حیاط پارک شده بود.
مگه این موقع نباید کافه باشه؟!!

کمی دلم شور زده و قدم هامو سریع تر برداشتم.
چمدون سنگینم که حاوی لباسام و سوغاتی بود، کمی دست و پاگیر شده و راه رفتن رو برام سخت کرده بود.
حس کنجکاوی ام به شدت فعال شده و چمدون رو پایین پله ها گذاشتم و از پله ها بالا رفتم.
در ورودی خونه رو آهسته بازکردم! صدای حرف زدن آشنایی به گوشم رسید
پشت در نیمه باز آشپزخونه وایسادم و نگاه یواشکی به داخلش انداختم.
آیهان دو تادستشو تکیه گاه میز کرده و روی پیشونیش گذاشته بود وگفت:

_ تو بگوچیکار کنم مامان!


پس زن عمو بالاخره اومده بود!با ذوق اینکه زودتر ببینمش خواستم درو باز کنم که با حرف آیهان خشکم زد!

_ نمیخواستم عاشقش بشم!
ولی نشد..نتونستم!
میدونم اشتباهه!
میدونم امید رو تودلش روشن کردم اما دست من نبود
کار دلمه!
تو بگو مامان!
چیکار کنم؟!


صدای به عقب کشیدن صندلی باعث شد سریع از در فاصله بگیرم ودوباره وارد حیاط شم!
تمام ذهنم درگیرحرفای آیهان شده بود

@kadbanoiranii
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_74


همونجا روی پله های سنگی نشسته و به آینده نامعلومم که قرار بود بدون آیهان بگذره فکر کردم.
تا امروز زیر حمایت های آیهان زندگی کرده بودم اما الان..
الان که میشنوم عاشق شده کم آورده بودم!


یعنی عاشق کی شده بود؟؟!

ما که هیچوقت چیزی رو هم از پنهون نمیکردیم!
ولی..
از حق نگذریم..!
من خودمم پنهون کاری کرده بودم!

علاقم به حامی رو توی دور ترین جای قلبم مخفیش کرده و قفل محکمی روش انداختم و به هیچ کسی بازگو نکرده بودم!


اگه آیهان با دختر مورد علاقه اش عروسی میکرد اون وقت من باید کجا زندگی میکردم؟!
مسلما، بودن من تو این خونه، جز دردسر و دعوا چیزی عایدشون نمیکرد!


یعنی باید برمیگشتم شمال پیش خانوادم؟!

کارم چی میشد؟!
و از مهم تر دور شدن از حامی برام سخت ترین کار ممکن بود.


با پاهام رو زمین ضرب گرفته و سعی داشتم استرسمو ازین طریق از بین ببرم.


با ضربه ای که به شونه ام خورد از جام پریدم.
آیهان پشت سرم ایستاده بود و صدام میزد.

_ طلوع!! کی اومدی؟ چرا اینجا نشستی؟

جز سلام جواب دیگه ای برای گفتن نداشتم!
مات چهره غم زده اش شده بودم. با ته ریشی که گذاشته بود سنش رو بیشتر نشون میداد.

کی بزرگ شدیم؟!!
کی بزرگ شدی آیهان که حالا وقت عاشقیته!!

_ دختر چرا ماتت برده چی شده؟

قطره ای اشک از گوشه چشام فرو ریخت.
چطور انقدر بی رحم شده بودم که تا الان همه چیزو واسه خودم میخواستم و به فکر زندگی آیهان نبودم.


_ دلم برات تنگ شده بود آیهان! چرا این دو سه روز یه زنگی بهم نزدی؟!

_شرمندتم یکم سرم شلوغ بود رفتم مامان رو از شیراز آوردم تا راحت باشه!


خودمو به بی خبری زدم و گفتم :

_ اِ زن عمو اومده؟!! چرا با هواپیما نیومد؟

زن عمو از پشت سر آیهان ظاهر شد و گفت:


_ از هواپیما میترسم دخترم!

با دیدن چهره مهربون زن عمو پله هارو یکی دوتا طی کرده و خودمو تو آغوشش انداختم.
دستی به موهام کشید و گفت:

_ خوبی دخترم؟!

بوسه ای رو پیشونیم گذاشت و منو از خودش کمی دور کرد.
صورتمو برانداز کرد و گفت:

_ ماشاا. هزار ماشاا. چه خانومی شدی!

سرمو از شرم به زیر انداختم و جواب دادم:
_ ممنون زن عمو شما لطف داری! رسیدن به خیر!


زن عمو با اَبروهای تتو شده اش، اشاره ای به آیهان کرد و گفت:

_ ان شاالله که خیره. توکل به خدا!

خودمو به اون راه زدم و گفتم:

_ خبریه زن عمو؟!

آیهان که تا الان فقط نظاره گر صحبت ما بود قفل سکوت شو شکست و گفت:

_ باز این طلوع نیومده سوالای پشت هَمِش شروع شد.
برو یه لباساتو عوض کن یه آبی به صورتت بزن!
مطمئن باش عوض این چندوقت که مادرمو ندیدی، تا امشب، همه اتفاق هارو بهت نگه، نه خودش میخوابه نه میذاره تو بخوابی!


صدای خنده هامون فضای حیاط رو پر کرده بود.

با سلام دادن دختر جوانی به سمت صدا برگشتیم!

_سلام!

نگاه مشکوکی بین دختر جوان و آیهان انداختم!
هر دو سر به زیر نگاهشون به زمین بود.

_ سلام شما؟!!


آیهان پیش دستی کرد و گفت:

_ ایشون دختر همون خانواده ای هستن که قرار بود بیان اینجا!

نگاهی به سرتا پای دختر رو به روم انداختم.
مانتوی مشکی ساده ای به تن کرده و اندام ریزی داشت.
به نظر قدش کوتاه تر از من میرسید.
آرایش خیلی ساده ای رو صورتش انجام داده بود و روسریِ رنگیِ شادی، به سر داشت!

_ آهان درسته یادم اومد.

از پله ها بالا اومد و دستشو به سمتم دراز کرد.

_ به نظرم شما طلوع باشین درسته؟

ازینکه اسممو بدون هیچ پسوند و پیشنوی خطاب کرده بود، اخم ریزی کرده و به آیهان نگاه کردم.

دستشو جلوی دهنش گذاشته بود و آروم میخندید.

شاید این همون دختری بود که دل آیهان رو برده بود!
با یادآوری عاشق شدن آیهان اخم مو بیشتر کردم و گفتم:

_ ظاهرا من نبودم اتفاق های جدیدی افتاده!

آیهان خنده شو قورت داد و چشم و ابرویی برام نازک کرد و زیر لب زمزمه کرد:

_زشته!

پشت چشمی براش نازک کردم. رومو از آیهان گرفتم و دستمو از دست دختر ناشناس رو به روم، بیرون کشیدم!

بدون اینکه متوجه تیکه کلامم بشه با لبخند گفت:

_ اسمم نازنینِ ... دوستام نازی صدام میکنن.
توام دوست داشتی میتونی نازی صدام کنی!

حس حسادت زنانه ام، فوران کرده و رو به آیهان گفتم :

_ آیهان جان مثل اینکه جایی میخواستی بری! برو مزاحمت نشیم!

آیهان سرشو خاروند و گیج به ما چشم دوخت!

جوری که کسی متوجه لحن حرصیم نشه گفتم:

_ برو دیگه!!

آیهان به خودش اومد و تقریبا پا به فرار گذاشت.
نگاه عاقل اندر سهیفه ای به نازی انداختم و گفتم:

_ از آشناییت خوشحال شدم نازنین جان!

پشتمو بهش کردم و با کشیدن دست زن عمو وارد خونه شدیم!

تموم حرص و دلخوری مو سر نازی خالی کرده بودم و حالا حس عذاب وجدان مانند ماری دور گردنم رو خفه کرده بود!

دهن کجی به عذاب وجدانم کرده و سعی کردم با صحبت کردن راجبه دوست و آشنا، سرمو گرم اخبارِ به روزِ زن عمو کنم!


@kadbanoiranii
🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#بی_صدا_طلوع_کن
پارت_75


نیمی از شب گذشته بود.
تقریبا روز خوبی رو پشت سر گذاشته بودم!
زن عمو با انرژی وصف نشدنی درباره همه صحبت می‌کرد و اخبار باقی مونده رو به فردا موکول کرده بود!

روی صندلی راکر چوبیم لمی داده و از هوای لذت بخش تراس و حیاط رو به روم لذت میبردم .

بیش از صد بار گالری گوشیمو باز کرده و عکسی که توسط یه خانوم میانسال و شاد، از من و حامی ثبت شده بود رو نگاه میکردم.

چه توقعی از آیهان داشتم وقتی دلم گیر کسی بود که بی خبر از همه جا روزگار میگذروند!

گوشیمو به قلبم فشردم وچشامو بستم.
آهی از نهادم بلند شد!
یعنی حامی هم الان فکر من بود؟؟


با صدای بلند ضربه زدن به در اتاق، از خیال بافی های دخترونم درومده و با گفتن بفرمایین افکارمو پس زدم.

آیهان جلوی قاب پنجره بزرگ تراس ایستاد.


_ خلوتت رو بهم نزدم که؟

_ نه! خودت میدونی که همیشه، تو هرحالی که باشم تو تنها کسی هستی که میتونی کنارم باشی!


البته اگه جدیدا حامی رو فاکتور میگرفتم!!


با قدم گذاشتن به داخل تراس، سیگاری آتش زد و روی صندلی کنار دستم نشست.

_ امروز حواسم بهت بود!
وقتایی که خیلی ناراحتی یا خیلی خوشحالی تعداد سیگار کشیدنت هم زیاد میشه!
حالا خودت بگو.
الان خوشحالی یا ناراحت؟

پُک عمیقی از سیگار گرفت و به سمت بالا فوت کرد!

_ نمیدونم!

عمیقا متوجه دردی که تو سینه آیهان بود شده بودم.
چطور می‌تونستم کمکش کنم؟!!

_ هروقت که فکر گذشته تو ذهنم میاد، اسم تو و کارایی که واسم کردی دونه دونه بهم یادآوری میشه!
از همون بچگی فقط تو حرفامو گوش دادی، این تو بودی که همیشه دستمو میگرفتی و کمکم میکردی.
اما..
اما تو هیچوقت چیزی نمیگفتی! هیچ گلایه ای نداشتی.. هیچوقت نشد درد و دل کنی و آرومت کنم!
من انقدر مغرور بودم که فقط خودم مهم بودم!
هیچ وقت به تو و زندگیت فکر نکردم.


_ این حرفا چیه میزنی دیگه؟!


_ بذار بگم آیهان!

تو تموم این سال ها تو خودتو درگیر من کردی! به زندگی شخصی و کارات نرسیدی! یادم نمیاد مسافرت مجردی با دوستات رفته باشی فقط به خاطر اینکه من احساس تنهایی نکنم!
اما من..
من خیلی بی لیاقت بودم آیهان!
من خیلی خودخواه بودم!!
همیشه تورو واسه خودم میخواستم!
اما به این فکر نکردم که توام زندگی خودتو داری!
توام حق عاشقی داری
حق زن گرفتن!
بچه دار شدن!

فیلتر سیگارشو روی جا سیگاری شیشه ای روی میز خاموش کرد و گفت:

_ بزرگ شدی طلوع!!


_ اوهوم.. هر دو بزرگ شدیم!
دیگه اون بچه های 5.6 ساله تو کوچه نیستیم که من به خاطر تو فوتبال بازی می‌کردم و توام به خاطر من خاله بازی میکردی!
الان هر کدوم یه راز هایی تو دلمون داریم که از فاش شدنش می‌ترسیم!

هر دو می‌ترسیم اگه بهم بگیم دل اون یکی رو بشکونیم و زحمت این همه با بودن هم رو به هدر بدیم!

آیهان دستی به ته ریش تازه درومدش کشید.
با صدایی خش دار گفت:

_ وقتی پیش خودم آوردمت، پِی همه چی رو به تنم مالیدم!
ورودت به این خونه، نه تنها جلوی آرزوهامو نگرفت! بلکه باعث پیشرفت زندگیمم شد!
هیچوقت ازینکه تموم این چندسال درگیر این خونه و مشکلاتت بودم ناراحت نبودم.
من با خواسته خودم تورو اینجا اوردم.
هزاران بارهم برگردم عقب بازم همین کارو میکنم!
دوست ندارم یه درصد هم فکر کنی سربار من بودی!
من ازت ممنونم که این تموم چندسال اجازه دادی کنارت باشم.
بهترین سال های عمرم رو با وجود تو گذروندم!
همیشه دوستت داشتم طلوع!


@kadbanoiranii
Bi Amoon
Mohsen Ebrahimzadeh
🎙 #محسن_ابراهیم زاده
🎧 #بی امون

#جدید

یک فنجان موسیقی تقدیم نگاهتون

@kadbanoiranii
Bi Amoon
Mohsen Ebrahimzadeh
#محسن_ابراهیم_زاده جدید 🌸

#بی امون


💖💖

هی بخند و غصه را شرمنده کن
لحظه را از خنده ها آکنده کن

خنده کن خنده بهتر از طلاست
خنده برهردرد بی درمان دواست

روزتون پر از لبخند😊


𝄠♥️ @kadbanoiranii
Bi Panahi
Alireza Talischi
#علیرضا_طلیسچی

#بی_پناهی


💖💖

هی بخند و غصه را شرمنده کن
لحظه را از خنده ها آکنده کن

خنده کن خنده بهتر از طلاست
خنده برهردرد بی درمان دواست

روزتون پر از لبخند😊


🎵👌 @kadbanoiranii