کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
#پارت۵۱۱



چشم می بندد و وقتی این بار چشم باز میکند و با چنان غیظ و خشمی از جا برخاست که صندلی از پشت سرش روی زمین افتاد.

لحظاتی بدون اینکه تکان بخورد به نقطه ای روی میز خیره شده بود. فقط صدای نفس کشیدن هایش می آمد.


داشت خودش را آماده می کرد که چگونه با نبودنشان کنار بیاید. چگونه او را راضی کند که بماند. چگونه دوباره اعتمادش را به دست بیاورد؟ اما این؟


انگار پتک سنگینی به سرش کوبیدند... دیوانه شد!


به سمت راستش چرخید و کف دستانش را با تمام توانش روی دیوار می کوبد.

نه یکبار و دو دوبار... پشت سر هم و هربار شدید تر از بار قبل...

صدای غرش های خشمگینش منیر خانوم را از شوکی که درش گرفتار شده بود بیرون می کشد

.
به سمتش قدم تند می کند و با چشمانی وحشت زده خودش را میان تن او و دیوار جا می دهد و با صدای آرامی که به بیرون از آشپزخانه درز نکند جیغ می کشد:


-محمد امین؟ این چه کاریه؟ بیا اینور ببینم... نکن!


-پس چکار کنم؟ انتظار دارید چکار کنـــم؟ لعنت به این زندگی چرا تموم نمیشه؟ خسته شدم دیگه خستــــه!


-صداتو بیار پایین رزا بشنوه نگران میشه! اصلا به تو چه ربطـ...


به یکباره چنان به سمت مادرش می چرخد که حرف در دهان زن می خشکد!


-دارید در مورد شهرزاد صحبت می کنید! مادر دخترِ من! چطور تو روی من از خواستگاریش حرف می زنید؟ چطور انتظار دارید من عین چوب خشک بشنوم و ککم نگزه؟


هیچوقت محمد را این گونه عاصی و از نفس افتاده ندیده بود. محمدِ همیشه آرامَش... همیشه ماخوذ به حیا...


حتی زمانی هم که با پدرش به مشکل خورده بود، این گونه از کوره در نرفته بود. خشمگین نشده بود، فقط همه چیز را پشت سرش گذاشته بود و رفته بود.


بازویش را می گیرد...


-خیله خب... یکم آروم باش مادر...


حال و روز محمد جگرش را پاره پاره می کند، از کرده اش پشیمانش می کند، اما این لازم بود مگرنه؟


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر