#پارت۵۰۹
سکوت کرده اما نگاه های معنی دارش به محمد آنقدر واضح بود که نشود نادیده اش گرفت...
-چیزی شده حاج خانوم؟
-نه مادر... چی شده باشه. شامتو بخور یه کم با هم گپ بزنیم...
پشت هم پلک می زد و بی حواس قاشق را در استکان می گرداند. مشخص بود که موضوعی درگیرش کرده است. چهره اش آن قدر بامزه شده بود که دلش می خواست همین لحظه از جا بلند شود و پیشانی اش را ببوسد.
می فهمد که لحظه شماری می کند تا حرف هایش را بگوید... محمد مقداری سبزی بر می دارد و پیش از اینکه در دهانش قرار دهد می پرسد:
-شما شامتونو خوردین؟ رزا خورده؟
-آره مادر... گفتم بچه گرسنه نمونه دیگه منتظر تو نموندم.
شهرزاد شامش را خورده؟ گرسنه نمانده باشد؟
اشتهایش را از دست می دهد اما دلش نمی آید از پشت میز بلند شود. ممکن بود مادرش ناراحت شود. لیوان دوغ را به لبش نزدیک می کند و به این فکر میکند که بعد از شام با او تماس بگیرد تا مطمئن شود غذا خورده باشد.
و اصلا نمی خواست به این فکر کند که این آخرین شب هاییست که دخترش را کنارش دارد.
درد به قلبش نیش می زند و بغضی گلویش را می فشارد.
شهرزاد و دخترش فرسنگ ها دور تر از خودش؟ چطور می توانست طاقت بیاورد؟ چگونه نظرشان را تغییر دهد؟
-چرا نمی خوری پس؟
نگاهش را بالا می آورد و نمی داند که غم نگاهش چقدر واضح بود که دستان مادرش از حرکت می ایستد.
لبخند نیم بندی روی لب هایش می کشد و زیر لبی می گوید:
-می خورم... شما بگو در مورد چی می خواستی صحبت کنیم منم کم کم می خورم...
منیر خانوم انگاز که از شور اولیه افتاده باشد نگاهش به زیر می افتد. قلپی از چایش می خورد و بعد آرام گلویی صاف می کند...
-میگم تو آقای بختیاری رو چقدر میشناسی؟
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
سکوت کرده اما نگاه های معنی دارش به محمد آنقدر واضح بود که نشود نادیده اش گرفت...
-چیزی شده حاج خانوم؟
-نه مادر... چی شده باشه. شامتو بخور یه کم با هم گپ بزنیم...
پشت هم پلک می زد و بی حواس قاشق را در استکان می گرداند. مشخص بود که موضوعی درگیرش کرده است. چهره اش آن قدر بامزه شده بود که دلش می خواست همین لحظه از جا بلند شود و پیشانی اش را ببوسد.
می فهمد که لحظه شماری می کند تا حرف هایش را بگوید... محمد مقداری سبزی بر می دارد و پیش از اینکه در دهانش قرار دهد می پرسد:
-شما شامتونو خوردین؟ رزا خورده؟
-آره مادر... گفتم بچه گرسنه نمونه دیگه منتظر تو نموندم.
شهرزاد شامش را خورده؟ گرسنه نمانده باشد؟
اشتهایش را از دست می دهد اما دلش نمی آید از پشت میز بلند شود. ممکن بود مادرش ناراحت شود. لیوان دوغ را به لبش نزدیک می کند و به این فکر میکند که بعد از شام با او تماس بگیرد تا مطمئن شود غذا خورده باشد.
و اصلا نمی خواست به این فکر کند که این آخرین شب هاییست که دخترش را کنارش دارد.
درد به قلبش نیش می زند و بغضی گلویش را می فشارد.
شهرزاد و دخترش فرسنگ ها دور تر از خودش؟ چطور می توانست طاقت بیاورد؟ چگونه نظرشان را تغییر دهد؟
-چرا نمی خوری پس؟
نگاهش را بالا می آورد و نمی داند که غم نگاهش چقدر واضح بود که دستان مادرش از حرکت می ایستد.
لبخند نیم بندی روی لب هایش می کشد و زیر لبی می گوید:
-می خورم... شما بگو در مورد چی می خواستی صحبت کنیم منم کم کم می خورم...
منیر خانوم انگاز که از شور اولیه افتاده باشد نگاهش به زیر می افتد. قلپی از چایش می خورد و بعد آرام گلویی صاف می کند...
-میگم تو آقای بختیاری رو چقدر میشناسی؟
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر