#پارت۴۶۹
به بهانه تعویض لباس هایم به اتاق می روم. مامان پشت سرم آمد و حالا که موضوع را تا حدودی می دانم مخفی نگاه داشتن باقی اش مسخره به نظر می آمد.
و مطمئنم آمده تا مرا در جریان بگذارد. حرفی نمی زنم و همچنان مشغول تعویض لباس هایم هستم.
-خودش اصرار داشت که بهت نگم...
-من که چیزی نپرسیدم...
-گفت آخرین فرصتشه. حالا که کارت تموم شده ترسیده. از من اجازه گرفت تا ازت خواستگاری کنه. من گفتم با خودت صحبت کنه. اگر راضی بودی من هیچ حرفی ندارم. نمی خواست تو بدونی. می خواست به شام دعوتت کنه و سر شام ازت تقاضای ازدواج کنه. از این رمانتیک بازیا...
روی تخت می نشینم و کش موهایم را باز می کنم. بازوهایم را روی زانوهایم قرار مدهم و موهایم را در چنگ می گیرم.
داستان پشت داستان... هر دم کورتر می شد این کلاف سر بسته...
کنارم نشست و با لحن آرام و محتاطی توضیح می دهد:
-نخواستم بهت بگم چون دوست داشتم تجربه اش کنی. اینکه یه مرد مقبول مثل ایشون تا این حد برای خواستنت مصره و برای از دست دادنت ترسیده، برای تقاضای ازدواج از تو بخواد برنامه بچینه و اونطور که لیاقتشو داری با تشریفاتی که رویای هر دختریه ازت بخواد باهاش ازدواج کنی.
دستانش در حیطه ی دیدم قرار گرفته است. با استرس در هم می پیچدشان و من اضطرابش را به خاطر من طاقت نمی آورم.
سرم را روی پاهایش می گذارم و زانوهایم را در بغلم می کشم و دستانم را در سینه ام جمع می کنم.
-دلت چرا گرفته؟
موهایم را از روی شانه ام کنار زد و پرسید. و نگفت گرفته یا نه...!
فهمیده بود یه مرگی ام هست. چشم بستم و خسته و بی حس زمزمه کردم:
-می خوام برگردم خونه مون. اینجا همه چیز خیلی داره خفه ام می کنه.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
به بهانه تعویض لباس هایم به اتاق می روم. مامان پشت سرم آمد و حالا که موضوع را تا حدودی می دانم مخفی نگاه داشتن باقی اش مسخره به نظر می آمد.
و مطمئنم آمده تا مرا در جریان بگذارد. حرفی نمی زنم و همچنان مشغول تعویض لباس هایم هستم.
-خودش اصرار داشت که بهت نگم...
-من که چیزی نپرسیدم...
-گفت آخرین فرصتشه. حالا که کارت تموم شده ترسیده. از من اجازه گرفت تا ازت خواستگاری کنه. من گفتم با خودت صحبت کنه. اگر راضی بودی من هیچ حرفی ندارم. نمی خواست تو بدونی. می خواست به شام دعوتت کنه و سر شام ازت تقاضای ازدواج کنه. از این رمانتیک بازیا...
روی تخت می نشینم و کش موهایم را باز می کنم. بازوهایم را روی زانوهایم قرار مدهم و موهایم را در چنگ می گیرم.
داستان پشت داستان... هر دم کورتر می شد این کلاف سر بسته...
کنارم نشست و با لحن آرام و محتاطی توضیح می دهد:
-نخواستم بهت بگم چون دوست داشتم تجربه اش کنی. اینکه یه مرد مقبول مثل ایشون تا این حد برای خواستنت مصره و برای از دست دادنت ترسیده، برای تقاضای ازدواج از تو بخواد برنامه بچینه و اونطور که لیاقتشو داری با تشریفاتی که رویای هر دختریه ازت بخواد باهاش ازدواج کنی.
دستانش در حیطه ی دیدم قرار گرفته است. با استرس در هم می پیچدشان و من اضطرابش را به خاطر من طاقت نمی آورم.
سرم را روی پاهایش می گذارم و زانوهایم را در بغلم می کشم و دستانم را در سینه ام جمع می کنم.
-دلت چرا گرفته؟
موهایم را از روی شانه ام کنار زد و پرسید. و نگفت گرفته یا نه...!
فهمیده بود یه مرگی ام هست. چشم بستم و خسته و بی حس زمزمه کردم:
-می خوام برگردم خونه مون. اینجا همه چیز خیلی داره خفه ام می کنه.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر