#پارت۴۳۵
نمی توانست لبخندش را پنهان کند. هر زمان اسم رزا را می شنید گل از گلش می شکفت...
-حس خیلی جالبیه... هیچوقت فکرشم نمی کردم انقدر قشنگ باشه پدر بودن. حتی... برام بی نهایت ترسناک بود. هیچ تجربه ای شبیهش نداشتم. الانم ندارم اما وقتی باهاش مواجه شدم... نمی دونی فرهاد... باید پدر شی تا بفهمی چی میگم...
زبانش قاصر از توصیف حسش است اما فرهاد با دیدن حالت چهره اش با لبخند عمیقی می گوید:
-با این برقی که تو چشمات افتاده حدسش زیاد سخت نیست. پس کی میاد این خانوم خوشگله...؟
گوشه ی لبش بالا می رود...
-چیزی نمونده... الاناست که برسه.
و در دل دعا می کند که این طور باشد. نگاهش را دور می گرداند. تعداد میهمانانشان لحظه به لحظه بیشتر می شود.
باید بلند می شد و می رفت تا به تازه واردین خوش آمد بگوید که با شنیدن صدای فرهاد در جایش می چرخد و نگاهش می کند...
-با مادرش هم در ارتباطی هنوز؟
با اشاره ی فرهاد به شهرزاد اخم در هم میکشد.
-معذرت می خوام قصدم فضولی نبود...
-نه نه... موضوع این نیست!
با فرهاد راحت بود. پیش از رفتنش به ایتالیا خیلی بیشتر از این حرف ها صمیمی بودند. می داند که بی منظور پرسیده اما دست خودش نیست که با یادآوری اسم شهرزاد ناامیدی بر قلبش چمبره می زد.
-پس مشکل دارین با هم...
-نه در واقع مشکل اونطوری نیست... من... خیلی خراب کردم فرهاد...
دستی به صورتش می کشد و با کلافگی اطرافشان را می پاید تا مطمئن شود کسی نزدیکشان نیست..
.رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
نمی توانست لبخندش را پنهان کند. هر زمان اسم رزا را می شنید گل از گلش می شکفت...
-حس خیلی جالبیه... هیچوقت فکرشم نمی کردم انقدر قشنگ باشه پدر بودن. حتی... برام بی نهایت ترسناک بود. هیچ تجربه ای شبیهش نداشتم. الانم ندارم اما وقتی باهاش مواجه شدم... نمی دونی فرهاد... باید پدر شی تا بفهمی چی میگم...
زبانش قاصر از توصیف حسش است اما فرهاد با دیدن حالت چهره اش با لبخند عمیقی می گوید:
-با این برقی که تو چشمات افتاده حدسش زیاد سخت نیست. پس کی میاد این خانوم خوشگله...؟
گوشه ی لبش بالا می رود...
-چیزی نمونده... الاناست که برسه.
و در دل دعا می کند که این طور باشد. نگاهش را دور می گرداند. تعداد میهمانانشان لحظه به لحظه بیشتر می شود.
باید بلند می شد و می رفت تا به تازه واردین خوش آمد بگوید که با شنیدن صدای فرهاد در جایش می چرخد و نگاهش می کند...
-با مادرش هم در ارتباطی هنوز؟
با اشاره ی فرهاد به شهرزاد اخم در هم میکشد.
-معذرت می خوام قصدم فضولی نبود...
-نه نه... موضوع این نیست!
با فرهاد راحت بود. پیش از رفتنش به ایتالیا خیلی بیشتر از این حرف ها صمیمی بودند. می داند که بی منظور پرسیده اما دست خودش نیست که با یادآوری اسم شهرزاد ناامیدی بر قلبش چمبره می زد.
-پس مشکل دارین با هم...
-نه در واقع مشکل اونطوری نیست... من... خیلی خراب کردم فرهاد...
دستی به صورتش می کشد و با کلافگی اطرافشان را می پاید تا مطمئن شود کسی نزدیکشان نیست..
.رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪