#پارت۴۱۷
#
شام را در گریه های بی امان یوسف گذراندند و خیلی زود به خاطر بی قراری های یوسف آن جا را ترک کردند.
یلدا چند بار تاکیدی به منیر خانوم گفت که اگر کاری دارد برای مهمانی می توانند روی کمک او حساب کنند و این در حالی است که سال های پیش همانند یک مهمان آمده و بعد رفته بود.
اما مدام تکرار می کرد و جهانگیر خان به سنگینی نگاهش میکرد. دست آخر به محسن گفت که روز مهمانی هیچگونه پیچیدگی و دردسری نمی خواهد و این را به همسرش هم پیش از آمدن حالی کند!
همه رفتند و محمد هم به تراس انتهای راهرو رفت و تا کمی هوا به سرش بخورد. احساسات کشنده ای دوره اش کرده بودند!
تنهایی، خود باختگی، شرم، کلافگی و بیشتر از همه پشیمانی!
هرچقدر غصه بخورد، هرچقدر خودش را لعنت کند، مشت به دیوار بکوبد، خودش را بخورد، زمان باز نمی گردد!
در تمام این سال ها صدایی از درون فرا می خواندش... که چه شد آن دختری که پشت سر گذاشته بود.
هرچه که می گذشت صدا نومیدانه ضعیف و ضعیف تر می شد. ترس بزرگتر جلوه می کرد! ترس شرم را پس می زد و به فراموشی تشویقش می کرد. توجیهش می کرد!
اما فراموش نشد! حالا که به لحظاتشان فکر می کند و به یاد می آورد بغض مردانه ای گلویش را می فشارد.
شهرزاد طوری نگاهش می کرد انگار که خدا را مجسم مقابلش داشت! طوری خودش را در آغوشش جا می داد که انگار بهترین نقطه جهان جا خوش کرده است!
دستانش را روی سینه گره می زند و چشم می بندد.
-فقط یه لحظه... التماست می کنم خدا! فقط یه لحظه دوباره اونطوری بهم تکیه کنه و تو بغلم جا خوش کنه...
مادرش می گفت محمد امین نفسش حق است! همه جا می گفت خدا من را به عجزو التماس های محمد امین بخشید. به نذر و نیازهای او... به پابرهنه تا امام زاده رفتن هایش...
پس شاید اگر می گفت، اگر به زبان می آورد خدایش دوباره می شنید...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#
شام را در گریه های بی امان یوسف گذراندند و خیلی زود به خاطر بی قراری های یوسف آن جا را ترک کردند.
یلدا چند بار تاکیدی به منیر خانوم گفت که اگر کاری دارد برای مهمانی می توانند روی کمک او حساب کنند و این در حالی است که سال های پیش همانند یک مهمان آمده و بعد رفته بود.
اما مدام تکرار می کرد و جهانگیر خان به سنگینی نگاهش میکرد. دست آخر به محسن گفت که روز مهمانی هیچگونه پیچیدگی و دردسری نمی خواهد و این را به همسرش هم پیش از آمدن حالی کند!
همه رفتند و محمد هم به تراس انتهای راهرو رفت و تا کمی هوا به سرش بخورد. احساسات کشنده ای دوره اش کرده بودند!
تنهایی، خود باختگی، شرم، کلافگی و بیشتر از همه پشیمانی!
هرچقدر غصه بخورد، هرچقدر خودش را لعنت کند، مشت به دیوار بکوبد، خودش را بخورد، زمان باز نمی گردد!
در تمام این سال ها صدایی از درون فرا می خواندش... که چه شد آن دختری که پشت سر گذاشته بود.
هرچه که می گذشت صدا نومیدانه ضعیف و ضعیف تر می شد. ترس بزرگتر جلوه می کرد! ترس شرم را پس می زد و به فراموشی تشویقش می کرد. توجیهش می کرد!
اما فراموش نشد! حالا که به لحظاتشان فکر می کند و به یاد می آورد بغض مردانه ای گلویش را می فشارد.
شهرزاد طوری نگاهش می کرد انگار که خدا را مجسم مقابلش داشت! طوری خودش را در آغوشش جا می داد که انگار بهترین نقطه جهان جا خوش کرده است!
دستانش را روی سینه گره می زند و چشم می بندد.
-فقط یه لحظه... التماست می کنم خدا! فقط یه لحظه دوباره اونطوری بهم تکیه کنه و تو بغلم جا خوش کنه...
مادرش می گفت محمد امین نفسش حق است! همه جا می گفت خدا من را به عجزو التماس های محمد امین بخشید. به نذر و نیازهای او... به پابرهنه تا امام زاده رفتن هایش...
پس شاید اگر می گفت، اگر به زبان می آورد خدایش دوباره می شنید...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت۴۱۷
#
شام را در گریه های بی امان یوسف گذراندند و خیلی زود به خاطر بی قراری های یوسف آن جا را ترک کردند.
یلدا چند بار تاکیدی به منیر خانوم گفت که اگر کاری دارد برای مهمانی می توانند روی کمک او حساب کنند و این در حالی است که سال های پیش همانند یک مهمان آمده و بعد رفته بود.
اما مدام تکرار می کرد و جهانگیر خان به سنگینی نگاهش میکرد. دست آخر به محسن گفت که روز مهمانی هیچگونه پیچیدگی و دردسری نمی خواهد و این را به همسرش هم پیش از آمدن حالی کند!
همه رفتند و محمد هم به تراس انتهای راهرو رفت و تا کمی هوا به سرش بخورد. احساسات کشنده ای دوره اش کرده بودند!
تنهایی، خود باختگی، شرم، کلافگی و بیشتر از همه پشیمانی!
هرچقدر غصه بخورد، هرچقدر خودش را لعنت کند، مشت به دیوار بکوبد، خودش را بخورد، زمان باز نمی گردد!
در تمام این سال ها صدایی از درون فرا می خواندش... که چه شد آن دختری که پشت سر گذاشته بود.
هرچه که می گذشت صدا نومیدانه ضعیف و ضعیف تر می شد. ترس بزرگتر جلوه می کرد! ترس شرم را پس می زد و به فراموشی تشویقش می کرد. توجیهش می کرد!
اما فراموش نشد! حالا که به لحظاتشان فکر می کند و به یاد می آورد بغض مردانه ای گلویش را می فشارد.
شهرزاد طوری نگاهش می کرد انگار که خدا را مجسم مقابلش داشت! طوری خودش را در آغوشش جا می داد که انگار بهترین نقطه جهان جا خوش کرده است!
دستانش را روی سینه گره می زند و چشم می بندد.
-فقط یه لحظه... التماست می کنم خدا! فقط یه لحظه دوباره اونطوری بهم تکیه کنه و تو بغلم جا خوش کنه...
مادرش می گفت محمد امین نفسش حق است! همه جا می گفت خدا من را به عجزو التماس های محمد امین بخشید. به نذر و نیازهای او... به پابرهنه تا امام زاده رفتن هایش...
پس شاید اگر می گفت، اگر به زبان می آورد خدایش دوباره می شنید...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#
شام را در گریه های بی امان یوسف گذراندند و خیلی زود به خاطر بی قراری های یوسف آن جا را ترک کردند.
یلدا چند بار تاکیدی به منیر خانوم گفت که اگر کاری دارد برای مهمانی می توانند روی کمک او حساب کنند و این در حالی است که سال های پیش همانند یک مهمان آمده و بعد رفته بود.
اما مدام تکرار می کرد و جهانگیر خان به سنگینی نگاهش میکرد. دست آخر به محسن گفت که روز مهمانی هیچگونه پیچیدگی و دردسری نمی خواهد و این را به همسرش هم پیش از آمدن حالی کند!
همه رفتند و محمد هم به تراس انتهای راهرو رفت و تا کمی هوا به سرش بخورد. احساسات کشنده ای دوره اش کرده بودند!
تنهایی، خود باختگی، شرم، کلافگی و بیشتر از همه پشیمانی!
هرچقدر غصه بخورد، هرچقدر خودش را لعنت کند، مشت به دیوار بکوبد، خودش را بخورد، زمان باز نمی گردد!
در تمام این سال ها صدایی از درون فرا می خواندش... که چه شد آن دختری که پشت سر گذاشته بود.
هرچه که می گذشت صدا نومیدانه ضعیف و ضعیف تر می شد. ترس بزرگتر جلوه می کرد! ترس شرم را پس می زد و به فراموشی تشویقش می کرد. توجیهش می کرد!
اما فراموش نشد! حالا که به لحظاتشان فکر می کند و به یاد می آورد بغض مردانه ای گلویش را می فشارد.
شهرزاد طوری نگاهش می کرد انگار که خدا را مجسم مقابلش داشت! طوری خودش را در آغوشش جا می داد که انگار بهترین نقطه جهان جا خوش کرده است!
دستانش را روی سینه گره می زند و چشم می بندد.
-فقط یه لحظه... التماست می کنم خدا! فقط یه لحظه دوباره اونطوری بهم تکیه کنه و تو بغلم جا خوش کنه...
مادرش می گفت محمد امین نفسش حق است! همه جا می گفت خدا من را به عجزو التماس های محمد امین بخشید. به نذر و نیازهای او... به پابرهنه تا امام زاده رفتن هایش...
پس شاید اگر می گفت، اگر به زبان می آورد خدایش دوباره می شنید...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪