#پارت۳٠۱
یک دستگاه ریسندگی چوبی سنتی از یکی از روستاهای اصفهان خریداری کرده بودم.
تمام بازار را گشته بودم تا کسی را پیدا کنم که این دستگاه یونیک و خاص را برایم پیدا کند.
قدمتش کمتر از صد سال بود و عتیقه به حساب نمی آمد اما همین را هم با قیمت خیلی زیادی خریده بودم. سپرده بودم روبراهش کنند و پارچه ی نیمه بافته ای در آن قرار بدهند.
در یک طرفش تار و پود های منظمی قرار گرفته بود و طرف دیگرش پارچه ی نیمه بافته شده.
ترکیب چوب و نخ های رنگین آن قدر چشم نواز بود که مطمئنم با نورپردازی آن قسمت چشم نوازترین و زیباترین قسمت طراحی ام در تمام شرکت می شود.
با مصیبت و بدبختی دستگاه را بالا بردند و من همان گوشه ی خالی قرارش دادم و آن نور زرد را بالای سرش روشن کردم قدمی عقب رفتم و دستانم بی اختیار در هم گره شد.
-خدای من... لعنتی... عالی شده!
مهشید با ذوق نزدیک و روی پا بند نبود!
-اینو از کجا آوردی مارمولک! خدای من چقدر نازه!
کم کم اکثر کارمندان دورمان جمع شدند و چنان سر ذوق آمده بودند که تمام خستگی ام در رفت!
حتی عده ای کنارش می ایستادند و به نوبت عکس می گرفتند. آنقدر تماشایی و خاص بود که نمی شد نا دیده اش گرفت.
-چه خبره اینجا!
با شنیدن صدای شاکی و بلند محمد، هرکسی را که دورمان جمع شده بود پراکنده کرد. تا نگاهم به او افتاد خجالت زده گردنی کج کردم و گفتم:
-سلام... فکر می کنم نظم شرکتتون رو من به هم زدم. باید بعد از تایم اداری این کارو می کردم اما نتونستم صبر کنم...
نگاهش به سمت آن گوشه کشیده شد و ابروهایش بالا پریدند.
نگاهم ناخودآگاه روی سرتا پایش می گردد و به خودم اعتراف می کنم که این مرد با جذبه و خوش پوش امروز ربطی با محمد آشفته ی دیشب ندارد.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
یک دستگاه ریسندگی چوبی سنتی از یکی از روستاهای اصفهان خریداری کرده بودم.
تمام بازار را گشته بودم تا کسی را پیدا کنم که این دستگاه یونیک و خاص را برایم پیدا کند.
قدمتش کمتر از صد سال بود و عتیقه به حساب نمی آمد اما همین را هم با قیمت خیلی زیادی خریده بودم. سپرده بودم روبراهش کنند و پارچه ی نیمه بافته ای در آن قرار بدهند.
در یک طرفش تار و پود های منظمی قرار گرفته بود و طرف دیگرش پارچه ی نیمه بافته شده.
ترکیب چوب و نخ های رنگین آن قدر چشم نواز بود که مطمئنم با نورپردازی آن قسمت چشم نوازترین و زیباترین قسمت طراحی ام در تمام شرکت می شود.
با مصیبت و بدبختی دستگاه را بالا بردند و من همان گوشه ی خالی قرارش دادم و آن نور زرد را بالای سرش روشن کردم قدمی عقب رفتم و دستانم بی اختیار در هم گره شد.
-خدای من... لعنتی... عالی شده!
مهشید با ذوق نزدیک و روی پا بند نبود!
-اینو از کجا آوردی مارمولک! خدای من چقدر نازه!
کم کم اکثر کارمندان دورمان جمع شدند و چنان سر ذوق آمده بودند که تمام خستگی ام در رفت!
حتی عده ای کنارش می ایستادند و به نوبت عکس می گرفتند. آنقدر تماشایی و خاص بود که نمی شد نا دیده اش گرفت.
-چه خبره اینجا!
با شنیدن صدای شاکی و بلند محمد، هرکسی را که دورمان جمع شده بود پراکنده کرد. تا نگاهم به او افتاد خجالت زده گردنی کج کردم و گفتم:
-سلام... فکر می کنم نظم شرکتتون رو من به هم زدم. باید بعد از تایم اداری این کارو می کردم اما نتونستم صبر کنم...
نگاهش به سمت آن گوشه کشیده شد و ابروهایش بالا پریدند.
نگاهم ناخودآگاه روی سرتا پایش می گردد و به خودم اعتراف می کنم که این مرد با جذبه و خوش پوش امروز ربطی با محمد آشفته ی دیشب ندارد.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت۳٠۱
یک دستگاه ریسندگی چوبی سنتی از یکی از روستاهای اصفهان خریداری کرده بودم.
تمام بازار را گشته بودم تا کسی را پیدا کنم که این دستگاه یونیک و خاص را برایم پیدا کند.
قدمتش کمتر از صد سال بود و عتیقه به حساب نمی آمد اما همین را هم با قیمت خیلی زیادی خریده بودم. سپرده بودم روبراهش کنند و پارچه ی نیمه بافته ای در آن قرار بدهند.
در یک طرفش تار و پود های منظمی قرار گرفته بود و طرف دیگرش پارچه ی نیمه بافته شده.
ترکیب چوب و نخ های رنگین آن قدر چشم نواز بود که مطمئنم با نورپردازی آن قسمت چشم نوازترین و زیباترین قسمت طراحی ام در تمام شرکت می شود.
با مصیبت و بدبختی دستگاه را بالا بردند و من همان گوشه ی خالی قرارش دادم و آن نور زرد را بالای سرش روشن کردم قدمی عقب رفتم و دستانم بی اختیار در هم گره شد.
-خدای من... لعنتی... عالی شده!
مهشید با ذوق نزدیک و روی پا بند نبود!
-اینو از کجا آوردی مارمولک! خدای من چقدر نازه!
کم کم اکثر کارمندان دورمان جمع شدند و چنان سر ذوق آمده بودند که تمام خستگی ام در رفت!
حتی عده ای کنارش می ایستادند و به نوبت عکس می گرفتند. آنقدر تماشایی و خاص بود که نمی شد نا دیده اش گرفت.
-چه خبره اینجا!
با شنیدن صدای شاکی و بلند محمد، هرکسی را که دورمان جمع شده بود پراکنده کرد. تا نگاهم به او افتاد خجالت زده گردنی کج کردم و گفتم:
-سلام... فکر می کنم نظم شرکتتون رو من به هم زدم. باید بعد از تایم اداری این کارو می کردم اما نتونستم صبر کنم...
نگاهش به سمت آن گوشه کشیده شد و ابروهایش بالا پریدند.
نگاهم ناخودآگاه روی سرتا پایش می گردد و به خودم اعتراف می کنم که این مرد با جذبه و خوش پوش امروز ربطی با محمد آشفته ی دیشب ندارد.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
یک دستگاه ریسندگی چوبی سنتی از یکی از روستاهای اصفهان خریداری کرده بودم.
تمام بازار را گشته بودم تا کسی را پیدا کنم که این دستگاه یونیک و خاص را برایم پیدا کند.
قدمتش کمتر از صد سال بود و عتیقه به حساب نمی آمد اما همین را هم با قیمت خیلی زیادی خریده بودم. سپرده بودم روبراهش کنند و پارچه ی نیمه بافته ای در آن قرار بدهند.
در یک طرفش تار و پود های منظمی قرار گرفته بود و طرف دیگرش پارچه ی نیمه بافته شده.
ترکیب چوب و نخ های رنگین آن قدر چشم نواز بود که مطمئنم با نورپردازی آن قسمت چشم نوازترین و زیباترین قسمت طراحی ام در تمام شرکت می شود.
با مصیبت و بدبختی دستگاه را بالا بردند و من همان گوشه ی خالی قرارش دادم و آن نور زرد را بالای سرش روشن کردم قدمی عقب رفتم و دستانم بی اختیار در هم گره شد.
-خدای من... لعنتی... عالی شده!
مهشید با ذوق نزدیک و روی پا بند نبود!
-اینو از کجا آوردی مارمولک! خدای من چقدر نازه!
کم کم اکثر کارمندان دورمان جمع شدند و چنان سر ذوق آمده بودند که تمام خستگی ام در رفت!
حتی عده ای کنارش می ایستادند و به نوبت عکس می گرفتند. آنقدر تماشایی و خاص بود که نمی شد نا دیده اش گرفت.
-چه خبره اینجا!
با شنیدن صدای شاکی و بلند محمد، هرکسی را که دورمان جمع شده بود پراکنده کرد. تا نگاهم به او افتاد خجالت زده گردنی کج کردم و گفتم:
-سلام... فکر می کنم نظم شرکتتون رو من به هم زدم. باید بعد از تایم اداری این کارو می کردم اما نتونستم صبر کنم...
نگاهش به سمت آن گوشه کشیده شد و ابروهایش بالا پریدند.
نگاهم ناخودآگاه روی سرتا پایش می گردد و به خودم اعتراف می کنم که این مرد با جذبه و خوش پوش امروز ربطی با محمد آشفته ی دیشب ندارد.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪