#پارت۲۶۸
یک پرس غذا برای من و مهشید کم نمیشد و کفایت می کرد اما محض ادب به صدرا هم تعارف زدم که با تشکری رد کرد و من هم دیگر نماندم و از او هم خداحافظی می کنم تا هرچه زودتر غذایی که حالا مطمئنا از دهان افتاده بود را به مهشید برسانم.
قدم به قدم از او دور می شوم و نگاهش را پشت سر می گذارم.
منتظر جواب از من نبود که بود؟
چون از منی که بند بند وجودم را از هم گسستم تا عطر و یاد محمد را از درون تار و پودم بیرون بکشم نباید انتظار پذیرش داشته باشند.
یعنی خب صدرا انسان بود، یک مرد با انصاف به نظر می آمد، این حرف ها را نمی زد که من هزار باره احساس سرخوردگی کنم مگرنه؟
سرخورده از اینکه شاید درون من چیزی خراب باشد، شکسته باشد، چیزی در من کم باشد!
چطور می شد که زیر این نگاه گرم و کلمات سرشار از شیفتگی گرم نشوی، آب نشوی، شور نگیری؟ چه کرده بودم با خودم؟ چه کرده بودند با من؟
***
نفس عمیقی می گیرد و درب خانه را باز می کند. سکوت غیر عادی خانه استرسش را بیشتر می کند.
منیرخانوم تماس گرفته بود و گفته که همه چیز را با اهل خانه در میان گذاشته بود.
بی مقدمه و بدون اینکه به او بگوید...
گفته بود که هرچه همه چیز را به او سپرده و او دست دست کرده کافیست.
گفت که از این به بعد خودم کنترل همه چیز را به دست می گیرم نمی گذارم تا بیش از این به زندگی ات گند بزنی.
نهار را دور هم خورده بودند و سر همان میز نهار همه چیز را گفته بود. از واکنش اهالی خانه حرف نزده بود و محمد نیز نپرسیده بود.
جلوتر که می رود محسن و یلدا و محدثه را درون پذیرایی می بیند.
سلام می دهد و پاسخش را می دهند...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
یک پرس غذا برای من و مهشید کم نمیشد و کفایت می کرد اما محض ادب به صدرا هم تعارف زدم که با تشکری رد کرد و من هم دیگر نماندم و از او هم خداحافظی می کنم تا هرچه زودتر غذایی که حالا مطمئنا از دهان افتاده بود را به مهشید برسانم.
قدم به قدم از او دور می شوم و نگاهش را پشت سر می گذارم.
منتظر جواب از من نبود که بود؟
چون از منی که بند بند وجودم را از هم گسستم تا عطر و یاد محمد را از درون تار و پودم بیرون بکشم نباید انتظار پذیرش داشته باشند.
یعنی خب صدرا انسان بود، یک مرد با انصاف به نظر می آمد، این حرف ها را نمی زد که من هزار باره احساس سرخوردگی کنم مگرنه؟
سرخورده از اینکه شاید درون من چیزی خراب باشد، شکسته باشد، چیزی در من کم باشد!
چطور می شد که زیر این نگاه گرم و کلمات سرشار از شیفتگی گرم نشوی، آب نشوی، شور نگیری؟ چه کرده بودم با خودم؟ چه کرده بودند با من؟
***
نفس عمیقی می گیرد و درب خانه را باز می کند. سکوت غیر عادی خانه استرسش را بیشتر می کند.
منیرخانوم تماس گرفته بود و گفته که همه چیز را با اهل خانه در میان گذاشته بود.
بی مقدمه و بدون اینکه به او بگوید...
گفته بود که هرچه همه چیز را به او سپرده و او دست دست کرده کافیست.
گفت که از این به بعد خودم کنترل همه چیز را به دست می گیرم نمی گذارم تا بیش از این به زندگی ات گند بزنی.
نهار را دور هم خورده بودند و سر همان میز نهار همه چیز را گفته بود. از واکنش اهالی خانه حرف نزده بود و محمد نیز نپرسیده بود.
جلوتر که می رود محسن و یلدا و محدثه را درون پذیرایی می بیند.
سلام می دهد و پاسخش را می دهند...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪