#پارت۲۶۹
محدثه جلو می آید گونه اش را می بوسد. رنگش پریده بود و با تردید مردمک های برادرش را جستجو می کرد.
انگار که می خواست حقیقت چیزهایی را که شنیده است از چشمان او جویا شود!
-حاج خانوم کجاست؟
-تو اتاق پیش حاجی...
برادرش بود که بدون نگاه کردن به او جواب داده بود. سر پایین و تسبیح را در دستش می چرخاند.
سرش را به سمت او برمی گرداند و می گوید:
-مامان یه چیزایی می گفت... راسته؟
-مامان گفته! شک داری؟
چشم ریز کرد با جدیتی گفت که هر سه نفر قالب تهی کردند.
محمد همیشه روی احترام به بزرگتر حساس بود و با همین یک جمله دهان محسن را بست.
-آخه داداش از شما انتظار نداشتیم... چطوری میشه. این چه مدلشه دیگه؟ زن داشتی؟ بچه داری؟ پس کجا بودن این همه سال؟ الان اومدن پِیِ چی؟
-بوی کباب خورده به دماغشون شاید!
محسن با شنیدن این جمله از زبان یلدا پوزخندی گوشه ی لب هایش می کارد.
تمام مدت با سری پایین افتاده پشت هم حرف هایش را می گفت.
حتی جرات نمی کرد رخ به رخش بایستد اما انگار از جایی کوکش کرده باشند پشت هم نیش و کنایه هایش را ردیف کرد!
محمد از حرف های که گوش هایش می شنوند جا خورده اما خودش را نمی بازد.
یلدا دستش را روی مشت محسن می گذارد و به نوعی قوت قلب می دهد و شیرش می کند تا مقابل او بایستد!
قدم های آهسته برمی دارد. کتش را از تنش می کند و محدثه که از تنش موجود در فضا و بین برادرانش هول شده جلو می رود و کت را از دست او می گیرد.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
محدثه جلو می آید گونه اش را می بوسد. رنگش پریده بود و با تردید مردمک های برادرش را جستجو می کرد.
انگار که می خواست حقیقت چیزهایی را که شنیده است از چشمان او جویا شود!
-حاج خانوم کجاست؟
-تو اتاق پیش حاجی...
برادرش بود که بدون نگاه کردن به او جواب داده بود. سر پایین و تسبیح را در دستش می چرخاند.
سرش را به سمت او برمی گرداند و می گوید:
-مامان یه چیزایی می گفت... راسته؟
-مامان گفته! شک داری؟
چشم ریز کرد با جدیتی گفت که هر سه نفر قالب تهی کردند.
محمد همیشه روی احترام به بزرگتر حساس بود و با همین یک جمله دهان محسن را بست.
-آخه داداش از شما انتظار نداشتیم... چطوری میشه. این چه مدلشه دیگه؟ زن داشتی؟ بچه داری؟ پس کجا بودن این همه سال؟ الان اومدن پِیِ چی؟
-بوی کباب خورده به دماغشون شاید!
محسن با شنیدن این جمله از زبان یلدا پوزخندی گوشه ی لب هایش می کارد.
تمام مدت با سری پایین افتاده پشت هم حرف هایش را می گفت.
حتی جرات نمی کرد رخ به رخش بایستد اما انگار از جایی کوکش کرده باشند پشت هم نیش و کنایه هایش را ردیف کرد!
محمد از حرف های که گوش هایش می شنوند جا خورده اما خودش را نمی بازد.
یلدا دستش را روی مشت محسن می گذارد و به نوعی قوت قلب می دهد و شیرش می کند تا مقابل او بایستد!
قدم های آهسته برمی دارد. کتش را از تنش می کند و محدثه که از تنش موجود در فضا و بین برادرانش هول شده جلو می رود و کت را از دست او می گیرد.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪