#پارت۲۳۷
دیگر نگاهش نمی کنم و وقتی هر چهار نفر وعده مان را تمام می کنیم به صفی که درون دو نرده ی آهنی برای چرخ و فلک سوار شدن تشکیل شده بود، می پیوندیم.
ابتدا نریمان و مهشید جلو می روند و بعد مرا داخل می فرستد و خودش با فاصله پشت سرم می ایستد.
رزا با ذوق از محمد می خواهد تا او را روی زمین قرار دهد. کنار پس بچه ای که پشت محمد بود می ایستد و مشغول صحبت می شود.
من دستانم رو نرده ی آهنی که درونش ایستاده بودیم می گذارم و به چرخش کابین ها حول دایره بزرگ خیره می شوم...
-من... نمی خواستم... دست خودم نبود. من می دونم برات سخته پیش من بودن... اما
-سخت نیست...
لحظه ای سکوت می کنم و بعد به سمتش بر میگردم و با لحن آرام اما مطمئنی می گویم:
-سختش نکنی سخت نیست محمد. منو تو می دونیم که از زندگیمون چی می خوایم... بچه نیستیم. تو پدر رزایی و منم مادرش... همین.
آرام تر و با لحنی که آلوده به التماس قلبم بود ادامه می دهم:
-این برنامه ها، بیرون رفتنا... مال ما نیست. رزا باید بدونه هیچوقت پدر و مادرش مثل بقیه قرار نیست با هم باشن. باید از الان بتونه با حقایق کنار بیاد. من درک می کنم که دوست نداری روشو زمین بندازی و دلشو بشکنی. نه گفتن به اون واقعا سخته اما الان بفهمه خیلی براش بهتره تا اینکه به چیزای پوچ امیدوار بشه و بعد سخت تر بشه براش...
-می فهمم. من نمی خوام براش سختش کنم... هرگز... از این به بعد تلاشمو می کنم. فقط توام لطفا دیگه هیچوقت... هیچوقت اون حرف رو نزن...
گنگ و گیج نگاهم می کنم تا بیشتر توضیح دهد. چون منظورش را نفهمیدم.
سیب گلویش تکان می خورد نگاهم را برای لحظه ای به خودش معطوف می کند و من با یاد آوری خاطره ای به آنی گذر لرزی را از تنم حس می کنم...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
دیگر نگاهش نمی کنم و وقتی هر چهار نفر وعده مان را تمام می کنیم به صفی که درون دو نرده ی آهنی برای چرخ و فلک سوار شدن تشکیل شده بود، می پیوندیم.
ابتدا نریمان و مهشید جلو می روند و بعد مرا داخل می فرستد و خودش با فاصله پشت سرم می ایستد.
رزا با ذوق از محمد می خواهد تا او را روی زمین قرار دهد. کنار پس بچه ای که پشت محمد بود می ایستد و مشغول صحبت می شود.
من دستانم رو نرده ی آهنی که درونش ایستاده بودیم می گذارم و به چرخش کابین ها حول دایره بزرگ خیره می شوم...
-من... نمی خواستم... دست خودم نبود. من می دونم برات سخته پیش من بودن... اما
-سخت نیست...
لحظه ای سکوت می کنم و بعد به سمتش بر میگردم و با لحن آرام اما مطمئنی می گویم:
-سختش نکنی سخت نیست محمد. منو تو می دونیم که از زندگیمون چی می خوایم... بچه نیستیم. تو پدر رزایی و منم مادرش... همین.
آرام تر و با لحنی که آلوده به التماس قلبم بود ادامه می دهم:
-این برنامه ها، بیرون رفتنا... مال ما نیست. رزا باید بدونه هیچوقت پدر و مادرش مثل بقیه قرار نیست با هم باشن. باید از الان بتونه با حقایق کنار بیاد. من درک می کنم که دوست نداری روشو زمین بندازی و دلشو بشکنی. نه گفتن به اون واقعا سخته اما الان بفهمه خیلی براش بهتره تا اینکه به چیزای پوچ امیدوار بشه و بعد سخت تر بشه براش...
-می فهمم. من نمی خوام براش سختش کنم... هرگز... از این به بعد تلاشمو می کنم. فقط توام لطفا دیگه هیچوقت... هیچوقت اون حرف رو نزن...
گنگ و گیج نگاهم می کنم تا بیشتر توضیح دهد. چون منظورش را نفهمیدم.
سیب گلویش تکان می خورد نگاهم را برای لحظه ای به خودش معطوف می کند و من با یاد آوری خاطره ای به آنی گذر لرزی را از تنم حس می کنم...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪