#پارت۲۱۴
دستش را سینه اش می گذارد و به قلبش اشاره می کند...!
رزا سرش کج می شود و بعد با چشمانی گرد شده دستش را روی دهانش می گذارد و با تعجب می گوید:
-هیعع... جی جی هاش؟
محمد ابتدا متوجه حرفش نمی شود و کمی که فکر می کند و دود از سرش بلند می شود.
-معلومه که نه! ای بابا... فراموشش کن رزا. اصلا... اصلا منظورم اون نبود... اصلا مهم نیست! دیگه در موردش صحبت نکنیم... ها؟ فکر کنم دیر شده باشه... پاشو دخترم... پاشو باید برگردیم...
پشت هم حرف می زد و هر لحظه سرخ تر می شد.
در این موقعیت به عنوان پدر باید چکار می کرد؟ هول زده رزا را در آغوشش می گیرد و ازکافه بیرون می زند.
این یکی از سخت ترین چالش هایی بود که در این مدت با آن مواجه شده بود.
آنقدر هول شده بود که نمی دانست جوابش را چه بدهد.
مقابل خانه شان می رسد و زنگ ایفون را می فشارد و در باز می شود.
محمد وارد ساختمان می شود و به محض رسیدن مقابل در واحدشان شهرزاد را ایستاده در چهار چوب در می بیند.
-سلام... خوش گذشت مامانی؟
رزا در آغوش محمد دست تکان می دهد و پر از ذوق و شوق می گوید:
-سلام ماما... شیلموز خولدم...
-نوش جونت عزیز دلم...
محمد رزا را از آغوشش پایین می گذارد و سلام می دهدو شهرزاد زیر لبی جوابش را می دهد.
روی زانو می نشیند تا کفش هایش را از پا بکند. نامحسوس چشمانش را روی سرتاپای دخترک می چرخاند تا از سلامتش مطمئن شود.
محمد دست رزا را می گیرد تا تعادل بر هم نخورد.
-ماما؟
-جونم عزیزم؟
همان حین که مشغول در آوردن کفش هایش بود پاسخ می دهد و رزا با صدایی که تلاش می کند آرام باشد می گوید:
-گفتی هلکی دلباله ممنوعه ها دفت بهت بگم، بابا هم دفتش...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
دستش را سینه اش می گذارد و به قلبش اشاره می کند...!
رزا سرش کج می شود و بعد با چشمانی گرد شده دستش را روی دهانش می گذارد و با تعجب می گوید:
-هیعع... جی جی هاش؟
محمد ابتدا متوجه حرفش نمی شود و کمی که فکر می کند و دود از سرش بلند می شود.
-معلومه که نه! ای بابا... فراموشش کن رزا. اصلا... اصلا منظورم اون نبود... اصلا مهم نیست! دیگه در موردش صحبت نکنیم... ها؟ فکر کنم دیر شده باشه... پاشو دخترم... پاشو باید برگردیم...
پشت هم حرف می زد و هر لحظه سرخ تر می شد.
در این موقعیت به عنوان پدر باید چکار می کرد؟ هول زده رزا را در آغوشش می گیرد و ازکافه بیرون می زند.
این یکی از سخت ترین چالش هایی بود که در این مدت با آن مواجه شده بود.
آنقدر هول شده بود که نمی دانست جوابش را چه بدهد.
مقابل خانه شان می رسد و زنگ ایفون را می فشارد و در باز می شود.
محمد وارد ساختمان می شود و به محض رسیدن مقابل در واحدشان شهرزاد را ایستاده در چهار چوب در می بیند.
-سلام... خوش گذشت مامانی؟
رزا در آغوش محمد دست تکان می دهد و پر از ذوق و شوق می گوید:
-سلام ماما... شیلموز خولدم...
-نوش جونت عزیز دلم...
محمد رزا را از آغوشش پایین می گذارد و سلام می دهدو شهرزاد زیر لبی جوابش را می دهد.
روی زانو می نشیند تا کفش هایش را از پا بکند. نامحسوس چشمانش را روی سرتاپای دخترک می چرخاند تا از سلامتش مطمئن شود.
محمد دست رزا را می گیرد تا تعادل بر هم نخورد.
-ماما؟
-جونم عزیزم؟
همان حین که مشغول در آوردن کفش هایش بود پاسخ می دهد و رزا با صدایی که تلاش می کند آرام باشد می گوید:
-گفتی هلکی دلباله ممنوعه ها دفت بهت بگم، بابا هم دفتش...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪