#پارت۲۱۱
#
هرگز فکرش را نمی کرد که پدر بودن را اینگونه تجربه کند.
حتی وقتی فهمید که دختری چهارساله دارد هم انتظار نداشت تا به این اندازه دل و عقلش به چشمان روشن آن دختر گره بخورد.
همه چیز ورای تصوراتش سخت بود. فقط نور آن چشم ها بود که راهش را روشن می کرد و قوت زانوهایش می شد.
دخترک به محض دیدنش به سمتش دوید و از گردنش آویزان شد. همانطور که گونه هایش را می بوسید او را به سمت ماشین برد.
شهرزاد خداحافظی کرد و بالا رفت. پشت پنجره ایستاده بود و داشت نگاهشان می کرد. محمد بدون اینکه حواسش به او باشد ابتدا رزا را روی صندلی جلو گذاشت و کمربندش را بست.
وقتی عقب کشید لحظه ای فکر کرد و خیلی زود پشیمان شد. کمربندش را باز کرد و در عقب را باز کرد و او را روی صندلی عقب گذاشت و همان کارها را تکرار کرد. حالا انگار راضی تر بود. عقب کشید و در را بست.
دل در دل شهرزاد نبود. برای اولین بار بود که رزا را با کسی غیر از خودش و مادرش بیرون می فرستاد و انگار دلش را داشتند از جا می کندند.
اما با این حساسیت هایی که در همین ابتدا از محمد دید کمی دلش قرار گرفت.
محمد موقع سوار شدن نگاهی به پنجره کرد و به محض دیدن شهرزاد پشت پنجره بی اختیار دستی برایش تکان داد و منتظر ماند.
شهرزاد لحظه ای شوکه سرجایش باقی ماند. انگار که انتظار نداشت که محمد او را ببیند و واکنشی به حضور او داشته باشد.
تنش منقبض شد و بدون ثانیه ای دیگر مکث عقب کشید. محمد سرش پایین افتاد و مثل تمام این روزها نفس تنگی به سراغش آمد.
از شیشه به دخترش که بی حرکت در صندلی عقب نشسته بود نگاه کرد. دخترک با چشمان گرد و براقش منتظرش بود.
درست در همین لحظه به خودش قولی داد. تصمیم گرفت تا هروقتی که نفس در سینه دارد، هر زمان که در کنار او بود دردها و حسرت هایش را در عمیق ترین و پنهانی ترین نقاط قلب و روحش پنهان کند.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#
هرگز فکرش را نمی کرد که پدر بودن را اینگونه تجربه کند.
حتی وقتی فهمید که دختری چهارساله دارد هم انتظار نداشت تا به این اندازه دل و عقلش به چشمان روشن آن دختر گره بخورد.
همه چیز ورای تصوراتش سخت بود. فقط نور آن چشم ها بود که راهش را روشن می کرد و قوت زانوهایش می شد.
دخترک به محض دیدنش به سمتش دوید و از گردنش آویزان شد. همانطور که گونه هایش را می بوسید او را به سمت ماشین برد.
شهرزاد خداحافظی کرد و بالا رفت. پشت پنجره ایستاده بود و داشت نگاهشان می کرد. محمد بدون اینکه حواسش به او باشد ابتدا رزا را روی صندلی جلو گذاشت و کمربندش را بست.
وقتی عقب کشید لحظه ای فکر کرد و خیلی زود پشیمان شد. کمربندش را باز کرد و در عقب را باز کرد و او را روی صندلی عقب گذاشت و همان کارها را تکرار کرد. حالا انگار راضی تر بود. عقب کشید و در را بست.
دل در دل شهرزاد نبود. برای اولین بار بود که رزا را با کسی غیر از خودش و مادرش بیرون می فرستاد و انگار دلش را داشتند از جا می کندند.
اما با این حساسیت هایی که در همین ابتدا از محمد دید کمی دلش قرار گرفت.
محمد موقع سوار شدن نگاهی به پنجره کرد و به محض دیدن شهرزاد پشت پنجره بی اختیار دستی برایش تکان داد و منتظر ماند.
شهرزاد لحظه ای شوکه سرجایش باقی ماند. انگار که انتظار نداشت که محمد او را ببیند و واکنشی به حضور او داشته باشد.
تنش منقبض شد و بدون ثانیه ای دیگر مکث عقب کشید. محمد سرش پایین افتاد و مثل تمام این روزها نفس تنگی به سراغش آمد.
از شیشه به دخترش که بی حرکت در صندلی عقب نشسته بود نگاه کرد. دخترک با چشمان گرد و براقش منتظرش بود.
درست در همین لحظه به خودش قولی داد. تصمیم گرفت تا هروقتی که نفس در سینه دارد، هر زمان که در کنار او بود دردها و حسرت هایش را در عمیق ترین و پنهانی ترین نقاط قلب و روحش پنهان کند.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪