#پارت۲۱٠
حالا که قرار نبود صحبت کند دلیل اولی را که به خاطرش اینجا آمده بود را بیان می کند:
-می خوام چند دقیقه رزا رو ببینم. دلم براش پر می زنه. چند روزه ندیدمش میشه بگی بیاد پایین؟
یعنی قرار بود اینطور باشد؟ مانند غریبه ها دخترش را چند دقیقه پشت در ببیند و برود؟
نه می تواند او را به خانه ی خود ببرد و نه می تواند به خانه ی آن ها برود.
این وضعیت نابسامان برای سن او زیادی غریب بود. آرامش می خواست... یک خانه ی گرم... یک زندگی با پایه هایی محکم...
نه مثل الان، خودش و زندگی اش پا در هوا...
شهرزاد در هرچیزی که سخت گیر باشد در رابطه با رزا نرم می شد.
همانطور که به خودش اجازه نداده بود که رزا را برای همیشه از پدرش محروم کند، همان طورم دلش نمی آمد سد دیدارشان باشد.
دل رزا هم برایش تنگ می شد. هر شب و هرشب انتظار آمدنش را می کشید.
-راست میگی باید صحبت کنیم. اینطور بی خبر و بدون هماهنگی این ساعت شب جلوی خونه ی ما ظاهر شدن درست نیست واقعا!
محمد کاملا با حرفش موافق بود. سری به تائید تکان می دهد وشهرزاد ادامه می دهد:
-نمیای بالا؟
تعارف می زد قطعا... چون مطمئن بود که محمد با مادرش رودربایستی دارد و حتی الامکان ترجیح می دهد تا در دیدش نباشد.
غیر از آن هم درست نبود این موقع شب وقتی که با تک به تک اهالی خانه نامحرم بود صرفا بخاطر دیدن دخترش همه شان را معذب کند.
-نه اگر ممکنه بیاد بریم یه بستنی بخوریم خیلی زود میارمش.
سرش را بالا و پایین می کند و بدون حرف دیگری به داخل می رود.
بالاخره بعد از چند روز قرار بود برای لحظاتی دوباره آن آرامش بی نظیر و تکرار نشدنی را در آغوش بکشد.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
حالا که قرار نبود صحبت کند دلیل اولی را که به خاطرش اینجا آمده بود را بیان می کند:
-می خوام چند دقیقه رزا رو ببینم. دلم براش پر می زنه. چند روزه ندیدمش میشه بگی بیاد پایین؟
یعنی قرار بود اینطور باشد؟ مانند غریبه ها دخترش را چند دقیقه پشت در ببیند و برود؟
نه می تواند او را به خانه ی خود ببرد و نه می تواند به خانه ی آن ها برود.
این وضعیت نابسامان برای سن او زیادی غریب بود. آرامش می خواست... یک خانه ی گرم... یک زندگی با پایه هایی محکم...
نه مثل الان، خودش و زندگی اش پا در هوا...
شهرزاد در هرچیزی که سخت گیر باشد در رابطه با رزا نرم می شد.
همانطور که به خودش اجازه نداده بود که رزا را برای همیشه از پدرش محروم کند، همان طورم دلش نمی آمد سد دیدارشان باشد.
دل رزا هم برایش تنگ می شد. هر شب و هرشب انتظار آمدنش را می کشید.
-راست میگی باید صحبت کنیم. اینطور بی خبر و بدون هماهنگی این ساعت شب جلوی خونه ی ما ظاهر شدن درست نیست واقعا!
محمد کاملا با حرفش موافق بود. سری به تائید تکان می دهد وشهرزاد ادامه می دهد:
-نمیای بالا؟
تعارف می زد قطعا... چون مطمئن بود که محمد با مادرش رودربایستی دارد و حتی الامکان ترجیح می دهد تا در دیدش نباشد.
غیر از آن هم درست نبود این موقع شب وقتی که با تک به تک اهالی خانه نامحرم بود صرفا بخاطر دیدن دخترش همه شان را معذب کند.
-نه اگر ممکنه بیاد بریم یه بستنی بخوریم خیلی زود میارمش.
سرش را بالا و پایین می کند و بدون حرف دیگری به داخل می رود.
بالاخره بعد از چند روز قرار بود برای لحظاتی دوباره آن آرامش بی نظیر و تکرار نشدنی را در آغوش بکشد.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪