کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.83K subscribers
23K photos
28.1K videos
95 files
42.3K links
Download Telegram
#پارت۱۷۳


به محض اینکه به سمت در برمی گردم محمد را می بینم که رنگش با رنگ دیوار یکی بود.

دستش به وضوح می لرزید و دسته گل در دستش را دست به دست می کند و قدمی نامطمئن جلو می آید.

نگاهش روی رزا معطوف شده بود و چشمانش آنقدر پر بود که به محض اینکه اولین پلکش را می زند اشکش سرازیر می شود.

آنقدر قلبم از این حال می گیرد که از دردش لب می گزم. دنیا نباید با ما اینگونه تا می کرد!

حواسم را به رزا می دهم که با کنجکاوی نگاهش را به محمد دوخته دستم را رها نمی کند.

به گمانم از این بی حرکتی و صورت در هم شده و بغض دار محمد ترسیده است، که کمی تنش را پشت پایم می کشد.

محمد انگار که این حرکت ررا را مبنی بر ترسیدنش یا یا شاید غریبگی اش با خودش برداشت می کند که تمام امید هایش دود می شود و نفس در سینه اش گیر می کند.

حس می کنم که خودش را باخته و بلافاصله روی زانو می نشینم و به رزا نگاه می کنم. دستش را نوازش می کنم.

-مامانی؟ بابا اومده شما رو ببینه... دوست داری بری پیشش؟

نگاهش را بین من و محمدی که وسط خانه خشک شده می اندازد و بعد آرام سرش را تکان می دهد.

خدایا داشتم پس می افتادم. لبم را می گزم تا مقابل فرشته فرو نریزم. نباید این لحظه را برایش با گریه هایم استرس زا می کردم. داشتم از درون می سوختم!

از جا بلند می شوم و دستش را می گیرم و رزا بی حواس ابتدا پای آسیب دیده اش را جلو می برد و به محض افتادن وزنش روی آن مچ آسیب دیده چهره اش کمی از درد در هم می شود و به ثانیه نکشیده که صدای آه پر از درد محمد به گوش می رسد.

با قدم های بلندی هول زده جلو می کشد و مقابل پای رزا زانو می زند و دستش را به مچ رزا می کشد با نگرانی لب می زد:

-دردت گرفت بابایی؟ خوبی الان؟ جان... جان...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪