#پارت۱۴۸
-انقدر جذبش شده بودم و اونقدر دلم می خواست همراهش برم که از خدا خواسته از جام پریدم و همراهش شدم. می خواستم بیشتر باهاش آشنا بشم. از هر دری که می شد ازش می پرسیدم تا به حرفش بگیرم. اونقدر سوال پیچش کردم که کلافه شده بود. خودمو مشتاق به دونستن و مشتاق به نمایشگاه نشون دادم و ازش خواستم اگر می تونه روزهای بعدی هم منو به عنوان مهمان با خودش همراه کنه. بهش گفتم این نمایشگاه برای آینده ی شغلیم خیلی مفیده و اونم مشکوک شده بود اما دریغ نکرد. روزهای بعدش هم رفتیم و آخرین روز وقتی می خواستم ازش جدا بشم دلم داشت می ترکید.
-تو اون مدت محمد هیچی نمی گفت؟ هیچ پیشنهادی؟ نگاهی، لمسی! هیچ اتفاق خاصی نیفتاد؟
-نه هیچی! باورت نمیشه حتی تو چشمام نگاه نمی کرد! اما من به جاش اونقدر خیره اش می موندم که قشنگ معذب می شد. من هر روز بیشتر و بیشتر غرقش می شدم. اونقدر کنارش احساس آرامش می کردم که حد نداشت. فهمیده بودم که آدم مقیدیه... حتی تلاش نمی کرد دستمو بگیره یا بهم نزدیک بشه! این رفتاراشو که می دیدم دلم می خواست بیشتر و بیشتر بهش نزدیک بشم. روزای آخر راضیش می کردم بعد از نمایشگاه بریم قدم بزنیم، چند بارم با هم کافه رفته بودیم. حرف می زد و من گوش می دادم. از هر دری، در مورد همه چیز! من فقط می خواستم باهاش وقت بگذرونم برام مهم نبود چطور!
-خب بعدش چی شد؟
-آخرین روز نمایشگاه وقتی قرار بود از هم جدا بشیم بهش گفتم نمی خوام این آخرین دیدارمون باشه! انقدر اون مدت جدی و مبادی آداب کنارم بود که وقتی این جمله رو گفتم انتظار داشتم یه لبخند از جنس لبخندای محجوبانه اش بزنه و ردم کنه اما برای اولین بار پیشنهاد داد که شام مهمونم کنه و راجع بهش با هم حرف بزنیم.
همان شب... دقیقا از همان شب همه چیز بینمان تغییر کرده بود! تقدیرم به کل عوض شده بود!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
-انقدر جذبش شده بودم و اونقدر دلم می خواست همراهش برم که از خدا خواسته از جام پریدم و همراهش شدم. می خواستم بیشتر باهاش آشنا بشم. از هر دری که می شد ازش می پرسیدم تا به حرفش بگیرم. اونقدر سوال پیچش کردم که کلافه شده بود. خودمو مشتاق به دونستن و مشتاق به نمایشگاه نشون دادم و ازش خواستم اگر می تونه روزهای بعدی هم منو به عنوان مهمان با خودش همراه کنه. بهش گفتم این نمایشگاه برای آینده ی شغلیم خیلی مفیده و اونم مشکوک شده بود اما دریغ نکرد. روزهای بعدش هم رفتیم و آخرین روز وقتی می خواستم ازش جدا بشم دلم داشت می ترکید.
-تو اون مدت محمد هیچی نمی گفت؟ هیچ پیشنهادی؟ نگاهی، لمسی! هیچ اتفاق خاصی نیفتاد؟
-نه هیچی! باورت نمیشه حتی تو چشمام نگاه نمی کرد! اما من به جاش اونقدر خیره اش می موندم که قشنگ معذب می شد. من هر روز بیشتر و بیشتر غرقش می شدم. اونقدر کنارش احساس آرامش می کردم که حد نداشت. فهمیده بودم که آدم مقیدیه... حتی تلاش نمی کرد دستمو بگیره یا بهم نزدیک بشه! این رفتاراشو که می دیدم دلم می خواست بیشتر و بیشتر بهش نزدیک بشم. روزای آخر راضیش می کردم بعد از نمایشگاه بریم قدم بزنیم، چند بارم با هم کافه رفته بودیم. حرف می زد و من گوش می دادم. از هر دری، در مورد همه چیز! من فقط می خواستم باهاش وقت بگذرونم برام مهم نبود چطور!
-خب بعدش چی شد؟
-آخرین روز نمایشگاه وقتی قرار بود از هم جدا بشیم بهش گفتم نمی خوام این آخرین دیدارمون باشه! انقدر اون مدت جدی و مبادی آداب کنارم بود که وقتی این جمله رو گفتم انتظار داشتم یه لبخند از جنس لبخندای محجوبانه اش بزنه و ردم کنه اما برای اولین بار پیشنهاد داد که شام مهمونم کنه و راجع بهش با هم حرف بزنیم.
همان شب... دقیقا از همان شب همه چیز بینمان تغییر کرده بود! تقدیرم به کل عوض شده بود!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪