#پارت۸۰
#
لحظه ای در سکوت نگاه می کند و بعد با لب هایی خندان دست در جیب می برد و می گوید:
-خانوم مهندس دست مریزاد دارینا... شما گفتین تغییرات کلی تو شرکت می دین ولی حقیقتا انتظار این حدش رو نداشتیم! خاک پونزده ساله ی شرکت رو تکوندین... واقعا دست مریزاد!
چشمانم ریز می شود و دسته ی صندلی را میان مشتم می فشارم. گستاخ!
به دعوای آن روز من و محسنی اشاره دارد. از جایم بر می خیزم و قدمی جلو می روم و یک پایم را بلند می کنم و به صورت یک وری لبه ی میز می نشینم.
-بالاخره کار رو باید سپرد دست کاردان... ما به تعهداتمون عمل کرده باشیم! بالاخره گاهی خاک شرکت... گاهی آدمای شرکت...
دهانش باز مانده و با ابروهایی بالا رفته نگاهش را میان من و مهشید می گرداند. فکر کرده که من زیر دست او هستم که جوابش را ندهم؟
من کارمند او نبودم! من اینجا قرارداد داشتم و حقوق بگیر او نبودم که برای من دور برداشته و ژست رئیس موابانه گرفته! دست آخر به سمت مهشید بر می گردد و می گوید:
-این رفیقت خشنه ها... شما با این روحیه ی ملایمت اصلا به هم نمی خورید...
از صمیمی صحبت کردنش با مهشید پی می برم که روابطشان قطعا از دایره ی کاری خارج شده است.
تعجبم را زیر اخم ملایمی پنهان می کنم و این بار با گارد پایین تری نسبت به لحظات پیش شوخی ظریفی می کنم:
-نمی خوام بگیرمش که به هم بخوریم...
مهشید پقی زیر خنده می زند و بعد دستش را مقابل دهانش می گذارد. از جایش بلند می شود و به سمت من می آید و مخاطب قرارم می دهد:
-آقای سماواتی تشریف آورده بودن ما رو برای سالگرد تاسیس شرکت دعوت کنن!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#
لحظه ای در سکوت نگاه می کند و بعد با لب هایی خندان دست در جیب می برد و می گوید:
-خانوم مهندس دست مریزاد دارینا... شما گفتین تغییرات کلی تو شرکت می دین ولی حقیقتا انتظار این حدش رو نداشتیم! خاک پونزده ساله ی شرکت رو تکوندین... واقعا دست مریزاد!
چشمانم ریز می شود و دسته ی صندلی را میان مشتم می فشارم. گستاخ!
به دعوای آن روز من و محسنی اشاره دارد. از جایم بر می خیزم و قدمی جلو می روم و یک پایم را بلند می کنم و به صورت یک وری لبه ی میز می نشینم.
-بالاخره کار رو باید سپرد دست کاردان... ما به تعهداتمون عمل کرده باشیم! بالاخره گاهی خاک شرکت... گاهی آدمای شرکت...
دهانش باز مانده و با ابروهایی بالا رفته نگاهش را میان من و مهشید می گرداند. فکر کرده که من زیر دست او هستم که جوابش را ندهم؟
من کارمند او نبودم! من اینجا قرارداد داشتم و حقوق بگیر او نبودم که برای من دور برداشته و ژست رئیس موابانه گرفته! دست آخر به سمت مهشید بر می گردد و می گوید:
-این رفیقت خشنه ها... شما با این روحیه ی ملایمت اصلا به هم نمی خورید...
از صمیمی صحبت کردنش با مهشید پی می برم که روابطشان قطعا از دایره ی کاری خارج شده است.
تعجبم را زیر اخم ملایمی پنهان می کنم و این بار با گارد پایین تری نسبت به لحظات پیش شوخی ظریفی می کنم:
-نمی خوام بگیرمش که به هم بخوریم...
مهشید پقی زیر خنده می زند و بعد دستش را مقابل دهانش می گذارد. از جایش بلند می شود و به سمت من می آید و مخاطب قرارم می دهد:
-آقای سماواتی تشریف آورده بودن ما رو برای سالگرد تاسیس شرکت دعوت کنن!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت۸۰
جمله ی آخرش را با شیطنت خاصی و آرام بیان کرد که باعث شد به خنده بیفتم. این شاکی بودنی را که می گفت به چشم دیده بودم اما اینکه تا خانه هم کشیده شده بود سرخوشم می کند.
یلدا دستش را دورانی روی شکمش ماساژ می دهد و نفسش را فوت می کند:
-وای فکر کردن بهشم نفسم رو بند میاره... چطور با مرد جماعت در میفتی دختر؟
به وضوح نگاه گرد شده و متعجب محدثه را می بینم و منیر خانومی که لب هایش جمع می شود و مهشیدی که سکوت را جایز نمی داند:
-عزیزم شما بهش فکر نکن برای بچه ات خوب نیست. چطور شدنش رو بسپار به اهلش... شهرزاد صدتا مثل اون بی مقدار رو حریفه، اون که چیزی نبود.
رنگ به رنگ شدنش و تک خند محدثه حال بدی را به من منتقل می کند. به وضوح از اظهار فضل بی موقعش خجالت زده است.
مدام با نوازش شکم تختش که اثری از بچه در آن پیدا نبود می خواست باردار بودنش را به رخ بکشد و من خوب می فهمیدم که یک مادر غره و سربلند بودن یعنی چه!
روشش برای اعلام حضورش را به هیچ عنوان نمی پسندیدم اما قطعا از سرخورده کردن یک زن باردار هم خوشحال نمی شدم!
-بسلامتی باشه یلدا جان. چند وقتتونه؟
انگار که دنیا را به او داده باشم گل از گلش می شکفد و با لبخندی پهن شده روی لب هایش پاسخ می دهد:
-دو ماه و نیمه... ممنونم عزیزم انشالله قسمت خودتون!
لبخند می زنم و گرد شدن چشمان مهشید را نادیده می گیرم و پیش از اینکه تیکه ی دیگری بارش کند نجوا می کنم:
-زنده باشی عزیزم... تجربه شو داشتم خیلی حس شیرینیه امیدوارم به سلامتی بارتو زمین بذاری...
به وضوح تعجب را از نگاه هر سه شان می خوانم. یک طوری سکوت برقرار می شود که جمع مردانه هم یخ می زند.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
جمله ی آخرش را با شیطنت خاصی و آرام بیان کرد که باعث شد به خنده بیفتم. این شاکی بودنی را که می گفت به چشم دیده بودم اما اینکه تا خانه هم کشیده شده بود سرخوشم می کند.
یلدا دستش را دورانی روی شکمش ماساژ می دهد و نفسش را فوت می کند:
-وای فکر کردن بهشم نفسم رو بند میاره... چطور با مرد جماعت در میفتی دختر؟
به وضوح نگاه گرد شده و متعجب محدثه را می بینم و منیر خانومی که لب هایش جمع می شود و مهشیدی که سکوت را جایز نمی داند:
-عزیزم شما بهش فکر نکن برای بچه ات خوب نیست. چطور شدنش رو بسپار به اهلش... شهرزاد صدتا مثل اون بی مقدار رو حریفه، اون که چیزی نبود.
رنگ به رنگ شدنش و تک خند محدثه حال بدی را به من منتقل می کند. به وضوح از اظهار فضل بی موقعش خجالت زده است.
مدام با نوازش شکم تختش که اثری از بچه در آن پیدا نبود می خواست باردار بودنش را به رخ بکشد و من خوب می فهمیدم که یک مادر غره و سربلند بودن یعنی چه!
روشش برای اعلام حضورش را به هیچ عنوان نمی پسندیدم اما قطعا از سرخورده کردن یک زن باردار هم خوشحال نمی شدم!
-بسلامتی باشه یلدا جان. چند وقتتونه؟
انگار که دنیا را به او داده باشم گل از گلش می شکفد و با لبخندی پهن شده روی لب هایش پاسخ می دهد:
-دو ماه و نیمه... ممنونم عزیزم انشالله قسمت خودتون!
لبخند می زنم و گرد شدن چشمان مهشید را نادیده می گیرم و پیش از اینکه تیکه ی دیگری بارش کند نجوا می کنم:
-زنده باشی عزیزم... تجربه شو داشتم خیلی حس شیرینیه امیدوارم به سلامتی بارتو زمین بذاری...
به وضوح تعجب را از نگاه هر سه شان می خوانم. یک طوری سکوت برقرار می شود که جمع مردانه هم یخ می زند.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪