کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
#پارت۵۵
#

-گوشیم نیست!

-ایرادی نداره می خواین با تلفن من تماس بگیرین؟

-نه!

با چه کسی تماس می گرفتم؟ کسی را نداشتم که دنبالم بیاید...! خودم باید می رفتم!

-میشه برام آژانس بگیرین؟ می خوام برم خونه ام!

لحظه ای به عمق چشمانم نگاه می کند و من نه تنها دست و پایم که حس می کردم مردمک هایم هم می لرزند.

خیلی ترسیده بودم و انگار جان از بدنم رفته بود. منتظر بودم دست به سمت تلفنش ببرد اما اینطور نشد.

ماشین را به راه انداخت و کلامی هم از من نپرسید. شک داشتم آدرس خانه را بلد باشد اما به سمت خانه هم نرفت فقط در سکوت ماشین را می راند و بعد دیدم که مقابل یک بیمارستان نگه داشت. گیچ و گنگ به سمتش برگشتم که با اخم هایی در هم کشیده گفت:

-باید هم چکاپ شین هم از سرتون عکس گرفته بشه. ممکنه ضربه جای بدی خورده باشه و اتفاق غیر قابل جبرانی میفته.

-نه ببینید اصلا... احتیاجی نیست... دخترم خونه منتظـ...

-خانوم سلامتیتون واجبتره... نگران نباشین من تماس میگیرم به خانوادتون اطلاع می دم. پیاده شین لطفا...

***

به زور شهرزاد را راضی کرده بود که همراهش برود و از سرش عکس بگیرد. فشارش به شدت پایین بود و برایش به اصرار سرم وصل کردند و گفتند که تا جواب اسکن بیاید و پزشک جواب را ببیند سرمش هم تمام خواهد شد.

نمی داند خوابیده یا بیدار است، اما او در سالن منتظر می ماند. درست نبود که بالای سرش بماند. صنمی با او نداشت!

با خانوم حسینی تماس گرفته بود و گفته بود تا شماره ای که برای مواقع اضطراری در پرونده ی شهرزاد ثبت شده بود را برایش پیامک کند.

شماره تلفن برایش ارسال شد و او بدون مکث تماس می گیرد و به محض برقراری تماس صدای بچگانه ای اخم هایش را در هم می برد:

-بفلمایید؟


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت۵۵

-روم سیاه آقا... مـ....مـن باز کردم... نفهمیدم خانوم بیرونن!


سینه اش چنان پر شتاب پر و خالی می شد که به وضوح تعداد نفس هایش قابل شمارش بود.


دو قدم به سمت فریبا می رود و فریبا ترسیده قدمی عقب می رود...


-تو خیلی...لا اله الا الله! فریبا خانوم به خدا قسم بار دیگه ببینم درو همین جوری واسه هر ننه قمری باز کردی دیگه کارت اینجا تمومه! از همون در برو بیرون دیگه نیا!


با رنگی پریده سرش را تند تند بالا و پایین می کند...


-چشم اقا... چشم... ببخشید...


فریبا ترسیده در آشپزخانه پنهان می شود و محمد به سمت تلفن می رود و مشغول تماس گرفتن می شود!


در یک لحظه تصمیم می گیرم تا هرچه زودتر از مهلکه فرار کنم. از جایم بلند می شوم و نگاه منیر خانوم به سمتم کشیده می شود.


مردد به پله ها نگاه می کنم او با چشم روی هم نهادن هم نظرم بودنش را اعلام می کند و من دیگر معطلش نمی کنم.


لحظه ی آخری که داشتم وارد اتاق محدثه می شدم شنیدم که با حاج جهانگیر تماس گرفته و در را که بستم، دیگر نفهمیدم که چه گفتند.


تا اینجا دویده بودم ترس و وحشتی که به رگ هایم تزریق شده بود، نفس هایم را به شماره انداخته بود.


محدثه داشت با رزا نقاشی می کرد و با ورودم سر هردوشان به سمتم برگشت.


-مامان؟ عمه بلام آبلنگ خلیده(برام آبرنگ خریده)... بیا ببین... خواستم بیام پیشتا... اما اینو دیدم یادم لفت...!


خدا رو شکر! خدا رو هزار مرتبه شکر که یادش رفته بود! پدرش را آن طور هیولا وار ندید! آن طور عصبی و بر افروخته!


-دستش درد نکنه. یه نقاشی خوشگل بکش ببینم دخترم... آفرین مامان جان...


آنقدری حالم دگرگون بود و صدایم می لرزید که به آنی رنگ نگاه محدثه عوض می شود. نگران لب می زند:


-چیزی شده؟


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر