✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 15
+ادم شدن نداره دایی جون شما که خودی هستی لزومی نیست در بزنم
_ای خدا کی این بچه میخواد درست بشه
خودمو پرت کردم رو مبل و با هیجان سمت میز دایی خم شدم
+ با استاد فرهمند چیکار کردی؟
_باید بگم خبرای خوبی ندارم برات
یه ابروم رفت بالا و مشکوک رفتم عقب
+چطور؟
_چون یه هفته از دانشگاه اخراج شدی
از جام پریدم و با چشمای گرد داد زدم
+یعنی چی اخراج شدم دقیقا؟
_حرف ادم که تو اون کلت نمیره دایی جان طرف استاده بیخیالم نمیشه زدی جلو همه
خوردش کردی گفت باید اخراج بشی وگرنه میره گزارش میده اینجوری کلا ابرویه
خانوادگیمون به باد میره پس
یه برگه رو جلوم گرفت
_این برگه یه هفته اخراج شدنته ایشالله بعد یه هفته ادم برگردی
دستام مشت شد و رگای پیشونیم زد بیرون من میدونم با این بشر چیکار کنم چنان تلافی کنم
این کارشو که روزی هزاربار بگه غلط کردم دخترم انقدر خیره سر و مزخرف
+خیلی ممنون دایی جون
برگه رو گرفتم و از اتاق زدم بیرون با عصبانیت داشتم میرفتم بیرون که به سطل اشغال
کنار راهرو لگد زدم و همش چپه شد رو زمین
نگاه کل بچه ها برگشت سمتم
به درک
داشتم میرفتم سمت ماشینم که یکی شونمو کشید
_رادمان داداش چت شد
دستشو از رو شونم زدم کنار
+ولم کن سامیار دختره احمق گفت اخراجم کنن داییم کرد انگار نه انگار...اووف برو بهش
بگو بعد یه هفته که برمیگردم میدونم باهاش چیکار کنم نیم وجب بچه برای من ادم شده
سامیار با تعجب داشت بهم نگاه میکرد اونم باور نمیکرد تونسته کاری کنه اخراج شم
لعنت بهش.
#شهرزاد
سرخوش و شنگول از اینکه حق این پسره رو گزاشتم کف دستش رفتم سمت کلاس بعدیم.
****
خسته نباشیدی گفتم و از کلاس اومدم بیرون که چند تا از دانشجو ها دورم کردن و
سوالاتشونو پرسیدن.
خسته و کوفته رفتم سمت محوطه .
ای بابا پس این کاوه کجا مونده؟
گوشیمو دراوردم و زنگ زدم بهش
+ الو کاوه کجایی تو ؟ ابپز شدم بابا ...
- اخ اخ ببین شهرزاد جونم نیکا منو یه کار فوری داشت مجبور شدم زودتر برم یادم رفت
بهت بگم تو خودت با یه چیزی ...
+ خیله خب خیله خب خداحافظ.
اوف اینم از این که ...
تا ایستگاه اتوبوس شر و شر عرق ریختم.
تقریبا داشتم به ایستگاه میرسیدم که یه ماشین برام بوق زد.
ماشین احمدی بود!
شیشو داد پایین و گفت : سوار شین شهرزاد خانوم.
وای خدایا مرسی دیگه داشتم هلاک میشدم.
خوشحال نشستم تو ماشینش و گفتم : ممنون اقای احمدی مثل اینکه امروز کاوه زودتر رفته
یادش رفته به منم بگه دیگه داشتم هلاک میشدم از گرما.
خم شد سمتم که از ناخوداگاه چسبیدم به در و با تعجب نگاهش کردم.
دستشو برد سمت داشبورد و با خنده بطری ابی بهم داد و گفت : میخواستم اب بردارم.
میمیری خب عین ادم اب بدی قشنگ اومدی تو حلقم دیگه ...
تشکری کردم و ازش گرفتم و یه نفس دادم بالا .
****
#یک_هفته_بعد
این یک هفته ای که رادمان اخراج شده بود انگار دانشگاه بالاخره رنگ ارامش و به خودش
دید .
ولی همش جای خالیه یه چیزی احساس میشد...
انگار که اون رنگ و روی قبلیو نداشت !
ولی بازم خب آرامشش خوب بود.
طی این یه هفته رابطه من و محمد بهتر از قبل شده بود ! گه گدای کافی شاپ میرفتیم و
تقریبا یخ بینمون باز شده بود .
و اما ...
امروز روزی بود که زلزله خان به دانشگاه برمیگشت و معلوم نیست چه خوابایی که برای
من دیده ...!
#رادمان
خوشحال از نقشه های خونه خراب کنی که تو کلم داشتم راهی دفتر داییم شدم.
بدون در زدن وارد شدم که با اخم بهم نگاه کرد و گفت : این یه هفته هیچ تاثیری روی تو
نداشت ؟ همچنان ادم نشدی ؟
با شیطنتی ابروهامو به معنی نه بالا انداختم که کلافه گفت : رادمان تورو به خدایی که
میپرستی خواهش میکنم انقدر سر به سر استاد فرهمند نزار ... درسته که تقریبا هم سنته ولی
دلیل نمیشه احترام استاد دانشجویی رو نگه نداری .
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 15
+ادم شدن نداره دایی جون شما که خودی هستی لزومی نیست در بزنم
_ای خدا کی این بچه میخواد درست بشه
خودمو پرت کردم رو مبل و با هیجان سمت میز دایی خم شدم
+ با استاد فرهمند چیکار کردی؟
_باید بگم خبرای خوبی ندارم برات
یه ابروم رفت بالا و مشکوک رفتم عقب
+چطور؟
_چون یه هفته از دانشگاه اخراج شدی
از جام پریدم و با چشمای گرد داد زدم
+یعنی چی اخراج شدم دقیقا؟
_حرف ادم که تو اون کلت نمیره دایی جان طرف استاده بیخیالم نمیشه زدی جلو همه
خوردش کردی گفت باید اخراج بشی وگرنه میره گزارش میده اینجوری کلا ابرویه
خانوادگیمون به باد میره پس
یه برگه رو جلوم گرفت
_این برگه یه هفته اخراج شدنته ایشالله بعد یه هفته ادم برگردی
دستام مشت شد و رگای پیشونیم زد بیرون من میدونم با این بشر چیکار کنم چنان تلافی کنم
این کارشو که روزی هزاربار بگه غلط کردم دخترم انقدر خیره سر و مزخرف
+خیلی ممنون دایی جون
برگه رو گرفتم و از اتاق زدم بیرون با عصبانیت داشتم میرفتم بیرون که به سطل اشغال
کنار راهرو لگد زدم و همش چپه شد رو زمین
نگاه کل بچه ها برگشت سمتم
به درک
داشتم میرفتم سمت ماشینم که یکی شونمو کشید
_رادمان داداش چت شد
دستشو از رو شونم زدم کنار
+ولم کن سامیار دختره احمق گفت اخراجم کنن داییم کرد انگار نه انگار...اووف برو بهش
بگو بعد یه هفته که برمیگردم میدونم باهاش چیکار کنم نیم وجب بچه برای من ادم شده
سامیار با تعجب داشت بهم نگاه میکرد اونم باور نمیکرد تونسته کاری کنه اخراج شم
لعنت بهش.
#شهرزاد
سرخوش و شنگول از اینکه حق این پسره رو گزاشتم کف دستش رفتم سمت کلاس بعدیم.
****
خسته نباشیدی گفتم و از کلاس اومدم بیرون که چند تا از دانشجو ها دورم کردن و
سوالاتشونو پرسیدن.
خسته و کوفته رفتم سمت محوطه .
ای بابا پس این کاوه کجا مونده؟
گوشیمو دراوردم و زنگ زدم بهش
+ الو کاوه کجایی تو ؟ ابپز شدم بابا ...
- اخ اخ ببین شهرزاد جونم نیکا منو یه کار فوری داشت مجبور شدم زودتر برم یادم رفت
بهت بگم تو خودت با یه چیزی ...
+ خیله خب خیله خب خداحافظ.
اوف اینم از این که ...
تا ایستگاه اتوبوس شر و شر عرق ریختم.
تقریبا داشتم به ایستگاه میرسیدم که یه ماشین برام بوق زد.
ماشین احمدی بود!
شیشو داد پایین و گفت : سوار شین شهرزاد خانوم.
وای خدایا مرسی دیگه داشتم هلاک میشدم.
خوشحال نشستم تو ماشینش و گفتم : ممنون اقای احمدی مثل اینکه امروز کاوه زودتر رفته
یادش رفته به منم بگه دیگه داشتم هلاک میشدم از گرما.
خم شد سمتم که از ناخوداگاه چسبیدم به در و با تعجب نگاهش کردم.
دستشو برد سمت داشبورد و با خنده بطری ابی بهم داد و گفت : میخواستم اب بردارم.
میمیری خب عین ادم اب بدی قشنگ اومدی تو حلقم دیگه ...
تشکری کردم و ازش گرفتم و یه نفس دادم بالا .
****
#یک_هفته_بعد
این یک هفته ای که رادمان اخراج شده بود انگار دانشگاه بالاخره رنگ ارامش و به خودش
دید .
ولی همش جای خالیه یه چیزی احساس میشد...
انگار که اون رنگ و روی قبلیو نداشت !
ولی بازم خب آرامشش خوب بود.
طی این یه هفته رابطه من و محمد بهتر از قبل شده بود ! گه گدای کافی شاپ میرفتیم و
تقریبا یخ بینمون باز شده بود .
و اما ...
امروز روزی بود که زلزله خان به دانشگاه برمیگشت و معلوم نیست چه خوابایی که برای
من دیده ...!
#رادمان
خوشحال از نقشه های خونه خراب کنی که تو کلم داشتم راهی دفتر داییم شدم.
بدون در زدن وارد شدم که با اخم بهم نگاه کرد و گفت : این یه هفته هیچ تاثیری روی تو
نداشت ؟ همچنان ادم نشدی ؟
با شیطنتی ابروهامو به معنی نه بالا انداختم که کلافه گفت : رادمان تورو به خدایی که
میپرستی خواهش میکنم انقدر سر به سر استاد فرهمند نزار ... درسته که تقریبا هم سنته ولی
دلیل نمیشه احترام استاد دانشجویی رو نگه نداری .
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 16
لبخند مرموزی زدم و چیزی نگفتم.
من تازه توپم پر شده برای جنگ با فرهمند.
بعد یکم حال و احوال دایی رفتم سراغ سامیار.
- احوال داداش ؟
+ ببین داداش کاش یه هفته دیگه هم میموندی خونه اصلا دانشگاه ارامش داشت استاد
فرهمند که انگار بهشت و دو دستی تقدیمش کرده بودن.
محکم زدم پشتش و گفتم : دست مریزاد داداش تو که میگی دیگه نیام دانشگاه از بقیه چه
انتظاریه.
نمکی خندید و محکمتر از خودم زد به پشتم و گفت : شوخی کردم بابا .
خب خب ! تقریبا نیم ساعت دیگه با فرهمند کلاس داشتم ! بریم برای پنل یک .
نمیدونم چرا ولی خیلی دوست داشتم حرصش بدم.
قیافش با نمک میشد وقتی حرص میخورد.
مخصوصا وقتایی که اون تار موی ببعی طورش میوفتاد روی صورتش .
استاد ببعی بگیر که ما اومدیم ...
****
با اومدنش به داخل کلاس نگاهش که به من افتاد یه اخم ظریف کرد.
بعد حضور و غیاب شروع کرد به تدریس.
ساعته گوشیمو که کوک کرده بودم به صدا دراومد.
اونم چه صدایی ؟!
صدای گوسفند و دانلود کرده بودم گذاشته بودم رو گوشیم.
فرهمند با اخم برگشت به سمتی که صدا می اومد که سمت من باشه و گفت : این صدای چیه
؟
با شیطنت گفتم : نمیدونم استاد ... شاید یکی از دوستاتون دارن صداتون میکنن ...
بچه ها خیلی سعی میکردن که صدای خندشون بلند نشه.
چهرش رفته رفته از عصبانیت قرمز شد
ولی یهو اروم شد که باعث تعجبم شد و گفت : خب البته ... دوست همه ما دامپزشکا
حیواناتن ، ولی کسایی مثل شما که باهاشون همنشینی دارین ...
پوزخندی زد و برگشت تا دوباره درس و شروع کنه.
ای تف به این شانس ...
رسما داشت میگفت حیوونی دیگه!
من تورو مینشونم سر جات فرهمند !
رادمان نیستم اگه اینکارو نکنم ...
#شهرزاد
تا آخر تایم بسته شدن دانشگاه همش منتظر یه حرکت از رادمان بودم تا سریع تلافیش کنم
ولی هیچی به هیچی .
خب فکر کنم امروز روز تلافیش نیست!
درحال جمع کردن وسایلم بودم که محمد با تقه ای به در وارد کلاس شد.
کسی داخل کلاس نبود و همه رفته بودن.
با لبخند سلامی کرد که منم جوابشو دادم.
+میگم شهرزاد بریم بیرون دور بزنیم؟
امروز تایمم خالی بود پس فکر کنم میشد باهاش برم بیرون.
لبخندی زدم و همینطور که کیفمو برمیداشتم گفتم:اره امروز کار ندارم زیاد ولی اول باید برم
خونه.
چشماش برقی زد و گفت: باشه من برسونمت؟
نه ممنون خودم میرم.
قیافش مثل ماست وا رفت که مجبور به قبولی شدم.
محمد محبت زیادی داشت و خیلی مهربون بود ولی من نمیتونستم مثل اون انقدر صمیمی و
با محبت رفتار کنم! حداقل نه به این زودی.
با محمد از محوطه دانشگاه رد شدیم.
با ندیدن رادمان و تیکه ننداختنش یکم تعجب کردم!
شاید واقعا ادم شده...
البته که صد درصد بعید میدونم.
غرق در افکارم بودم که یکدفعه کل بدنم خیس اب شد.
هین بلندی کشیدم و تو شوک فرو رفتم.
چشمامو بسته بودم و درحال تجزیه و تحلیل اتفاقی که افتاد بودم.
با صدای شلیک خنده رادمان در کسری از ثانیه چشمام باز شد.
اخ اخ پسره معیو ب بی فکر.
هرچی اتیشه از گور این رادمان بلند میشه.
دارم برات رادمان خان.
انقدر عصبانی بودم که تا مرز انفجار رفتم.
سر تا پام خیس شده بود انگار که افتاده باشم تو یه استخر آب!
دانشجوهای محوطه به زور خودشونو نگه داشته بودن تا از خنده جر نخورن!
رادمان انقدر خندیده بود که اشک از چشماش روون شده بود!
شلنگ باغبون محوطه دستش بود و از خنده میخواست مثل تف بچسبه به زمین!
خجالتم نمیکشه با 28 سال سن.
پسره خرس گنده
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 16
لبخند مرموزی زدم و چیزی نگفتم.
من تازه توپم پر شده برای جنگ با فرهمند.
بعد یکم حال و احوال دایی رفتم سراغ سامیار.
- احوال داداش ؟
+ ببین داداش کاش یه هفته دیگه هم میموندی خونه اصلا دانشگاه ارامش داشت استاد
فرهمند که انگار بهشت و دو دستی تقدیمش کرده بودن.
محکم زدم پشتش و گفتم : دست مریزاد داداش تو که میگی دیگه نیام دانشگاه از بقیه چه
انتظاریه.
نمکی خندید و محکمتر از خودم زد به پشتم و گفت : شوخی کردم بابا .
خب خب ! تقریبا نیم ساعت دیگه با فرهمند کلاس داشتم ! بریم برای پنل یک .
نمیدونم چرا ولی خیلی دوست داشتم حرصش بدم.
قیافش با نمک میشد وقتی حرص میخورد.
مخصوصا وقتایی که اون تار موی ببعی طورش میوفتاد روی صورتش .
استاد ببعی بگیر که ما اومدیم ...
****
با اومدنش به داخل کلاس نگاهش که به من افتاد یه اخم ظریف کرد.
بعد حضور و غیاب شروع کرد به تدریس.
ساعته گوشیمو که کوک کرده بودم به صدا دراومد.
اونم چه صدایی ؟!
صدای گوسفند و دانلود کرده بودم گذاشته بودم رو گوشیم.
فرهمند با اخم برگشت به سمتی که صدا می اومد که سمت من باشه و گفت : این صدای چیه
؟
با شیطنت گفتم : نمیدونم استاد ... شاید یکی از دوستاتون دارن صداتون میکنن ...
بچه ها خیلی سعی میکردن که صدای خندشون بلند نشه.
چهرش رفته رفته از عصبانیت قرمز شد
ولی یهو اروم شد که باعث تعجبم شد و گفت : خب البته ... دوست همه ما دامپزشکا
حیواناتن ، ولی کسایی مثل شما که باهاشون همنشینی دارین ...
پوزخندی زد و برگشت تا دوباره درس و شروع کنه.
ای تف به این شانس ...
رسما داشت میگفت حیوونی دیگه!
من تورو مینشونم سر جات فرهمند !
رادمان نیستم اگه اینکارو نکنم ...
#شهرزاد
تا آخر تایم بسته شدن دانشگاه همش منتظر یه حرکت از رادمان بودم تا سریع تلافیش کنم
ولی هیچی به هیچی .
خب فکر کنم امروز روز تلافیش نیست!
درحال جمع کردن وسایلم بودم که محمد با تقه ای به در وارد کلاس شد.
کسی داخل کلاس نبود و همه رفته بودن.
با لبخند سلامی کرد که منم جوابشو دادم.
+میگم شهرزاد بریم بیرون دور بزنیم؟
امروز تایمم خالی بود پس فکر کنم میشد باهاش برم بیرون.
لبخندی زدم و همینطور که کیفمو برمیداشتم گفتم:اره امروز کار ندارم زیاد ولی اول باید برم
خونه.
چشماش برقی زد و گفت: باشه من برسونمت؟
نه ممنون خودم میرم.
قیافش مثل ماست وا رفت که مجبور به قبولی شدم.
محمد محبت زیادی داشت و خیلی مهربون بود ولی من نمیتونستم مثل اون انقدر صمیمی و
با محبت رفتار کنم! حداقل نه به این زودی.
با محمد از محوطه دانشگاه رد شدیم.
با ندیدن رادمان و تیکه ننداختنش یکم تعجب کردم!
شاید واقعا ادم شده...
البته که صد درصد بعید میدونم.
غرق در افکارم بودم که یکدفعه کل بدنم خیس اب شد.
هین بلندی کشیدم و تو شوک فرو رفتم.
چشمامو بسته بودم و درحال تجزیه و تحلیل اتفاقی که افتاد بودم.
با صدای شلیک خنده رادمان در کسری از ثانیه چشمام باز شد.
اخ اخ پسره معیو ب بی فکر.
هرچی اتیشه از گور این رادمان بلند میشه.
دارم برات رادمان خان.
انقدر عصبانی بودم که تا مرز انفجار رفتم.
سر تا پام خیس شده بود انگار که افتاده باشم تو یه استخر آب!
دانشجوهای محوطه به زور خودشونو نگه داشته بودن تا از خنده جر نخورن!
رادمان انقدر خندیده بود که اشک از چشماش روون شده بود!
شلنگ باغبون محوطه دستش بود و از خنده میخواست مثل تف بچسبه به زمین!
خجالتم نمیکشه با 28 سال سن.
پسره خرس گنده
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
Sahrzade Ghesego @MuSic1Online
Hamed Abdollahi & Mehdi Gram @MuSic1Online
#شهرزاد_قصه_گو
#حامد_عبداللهی و #مهدی_گرام
یک جرعه دلخوشی تقدیم نگاهتون
@kadbanoiranii
#حامد_عبداللهی و #مهدی_گرام
یک جرعه دلخوشی تقدیم نگاهتون
@kadbanoiranii