کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوشصتوهشتم

عزیز پاکتی را از پشت سرش بیرون آورد و در حالی که گونه ی او را میبوسید گفت :
- قربونت برم اینو امروز آقاجونت برات خریده ... بخاطر زحماتی که تو این چند روز کشیدی ...
پاشو بپوش ببینم اندازه ته .
بهار در حالی که تشکر میکرد کاغذ کادویی را پاره کرد و لباس لیمویی حریر آستین بلند شیکی را
از درون کاغذ بیرون
کشید .
- وای چه خوشگله ...
با تردید نگاهی به جنس لطیف و پارچه ی گران آن انداخت و گفت :
- واقعا اینو آقاجون خریده ؟
- مگه شک داری به سلیقه ی آقاجونت .
با شوخی خودش را نشان داد . بهار لبخندی زد و با بوسیدن گونه ی مادربزرگش گفت :
- اون که مسلمه ... آقاجونم با وجود شما سلیقه شو بهمه ثابت کرده .
- پس تا من میرم چایی دم کنم تو هم لباستو بپوش و به سرووضعت برس .
اصرار عزیز به رسیدن سرووضعش او را مشکوک کرد . قبل از بیرون رفتن عزیز از اتاق گفت :
- عزیز ...جونِ من ...امشب خبر خاصیه ؟
عزیز لبخند زنان گفت :
- تو چقدر پر حرف شدی بهار ... بپوش دختر وقت ندارم ...
بهار راه رفتنش را بست . با تردید و دلهره پرسید :
- این خوشی شما که ربطی به کیان نداره ؟... دلشوره دارم عزیز ... توروخدا راستش و بگو .
عزیز اخمی کرد و گفت :
- کیان غلط کرده که لقمه ی بزرگتر از دهنش برداره ... اون مرد زنداره ... تو یه دختری ... حرف
بزنه بغیر از بابات ما هم
میزنیم تو دهنش ... خیالت راحت شد .
نفس حبس شده اش را راحت بیرون فرستاد . دوباره صورت عزیز را بوسیدو گفت :
- ممنون عزیز ... خیلی دوستتون دارم .
عزیز اشک در چشمانش حلقه زد و گفت :
- منم دوستت دارم گلم ... خوشگل خودم تو عزیز دل مایی ... خیالت راحت هیچ وقت برات بد
نمیخواییم .
عزیز از اتاق خارج شد و بهار با دیدن دوباره ی لباس در ذهنش چراغ هزار سوال روشن شد .
تازه رژلب صورتیش را درون کیفش گذاشته بود که آیفون خبر رسیدن مهمانها را داد . با دلهره
ای که به سراغش آمده بود
دستانش و زانوانش به لرز افتاده بود ... انگار چند نفر توی دلش رخت میشستند .
دست خودش نبود . این دلهره ، حالت تهوع برایش به ارمغان آورده بود .
قبل از رسیدن مهمانانی که از صدایشان فهمیده بود پدر خودش و عمو بهروزش بودند یک راست
وارد سرویس
بهداشتی شد .
هر چه خورده بود را با عق زدنهای مکرر بیرون داد. از خودش و این ضعف نابهنگام بیزار بود
.همین مانده بود با آن
رنگ و روی پریده و پاهای ناتوان به استقبال تازه واردین هم برود ..
با هر جان کندنی بود از دستشویی بیرون آمد . ضعف بدی تمام بدنش را بی حس کرده بود .زیر
پوست صورتش مور مور
میشد .
- بَه ... سلام آبجی خانوم .
بهنام مکثی کرد و دستان سرد و لرزان بهار را در دست گرفت و با نگرانی گفت




رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوشصتونهم

چی شده آبجی ؟... حالت بده ؟
بهار لبخند کم جانی زد .اورا در آغوش گرفت ، گفت :
- چیزی نیست کمی دلم بهم میپیچه .
پدرش هم کنارشان ایستاد و با نگرانی دستان گرمش را روی پیشانی سرد بهار قرار داد و درحالی
که سلام آرام
بهار را با تکان سر جواب میداد . اخمی کرد و گفت :
- چرا خبر ندادی حالت بده زودتر بیام ... خوبه داییت دکتره و دو قدمیته !..
بهار برای اینکه نگرانی را از خانواده دور کند گفت :
- چیزی نیست بابا کمی دلشوره دارم ... فکر کنم فشارم افتاده . الان خوب میشم .
بهرام به بهنام نگاه کرد و گفت :
- برو برای خواهرت یه چایی نبات بیار تا هم گرم بشه هم قندش میزون بشه .
بهنام چشمی گفت و رفت . کم کم افرادی که وارد خانه شده بودند دور بهار را گرفتند و با شوخی
و خنده حال خراب
بهار را نشان از یکی یکدانه بودن و لوس کردن او برای پدرش قلمداد کردند .
در نگاه همه متوجه چیزی شد که شکش را به یقین تبدیل میکرد . این یک مهمانی معمولی نبود
که همه با
لباسهای شیک و مجلسی شان آمده بودند . حتی پدرش هم در آن هوای گرم کت و شلوار شیک
مخصوص
مهمانی های خاصش را پوشیده بود .
چای نبات گرمای دلنشینی در جانش ریخت . لیوان چای را روی میز گذاشت . با ورود ، بهناز و
شوهرش احمد
به تنهایی و بدون فرزندانش ، خیالش تا حدی راحت شد و نفس راحتی کشید
زنِ عمو بهروزش رو به بهناز گفت :
- بهناز جان بچه ها کوشن ؟
بهناز آهی کشید و با ناراحتی که در صدایش به وضوح حس میشد گفت :
- نیومدن ... خونه موندن .
- ای بابا گفتیم بعد از چند وقت آقا کیانو میبینیم ... کلا هر سه تاشون خونه موندن ؟!
بهناز با نگرانی به بهرام نگاه کرد و گفت :
- بهتر که نیان حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به اونا .
حرف آندو گل کرده بود که با صدای آرمان از روی ایوان آقاجون و بهرام برای استقبال بیرون رفتند
.
- خونه هستین عموجون .
بعد از چنددقیقه در حالی که همه دم در ورودی منتظر مهمانان تازه از راه رسیده بودند پشت سر
بهنام ایستاد .
اول از همه جمشید خان و آرمان در معرض دید بهار قرار گرفتند . بعد از سالم و احوالپرسی آندو...
نگاه منتظر بهار در پی شخص خاص اینروزهایش به پشت سر آنها کشیده شد .
در کنار آرمیتایی که با آرایش زیبایی ، رنگ و روی پریده اش را پنهان کرده بود قامت رعنایش را
دید .
دیگر نگاهش کسی را نمیدید . تمام زاویه ی دیدش روی آن قامت زوم شده بود .
با دیدن سبد گل بزرگی که دستش بود و ظرف شیرینی که به طرز زیبایی تزیین شده بود و در
دست آرمیتا قرار داشت ،
قلبش به طپش افتاد .
لرزش دستانش بیشتر شد . با تلاقی نگاهش با آن چشمان خاکستری که ستاره باران بود ... دلش
غنج رفت



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادم

حال خوبی داشت که با تمام خوبیش باعث ضعفش هم شده بود . لرزش خاصی تمام ماهیچه
های دست و
پایش را به رعشه انداخته بود .
برای اولین بار وضع پوشش را از نظر گذراند ...
کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید که با کروات مشکی با خط های نقره ای ست شده بود ...او را
بسیار خوش تیپ و
برازنده کرده بود ...
تا بحال دقت نکرده بود چه استایل زیبایی دارد . چرا امشب اینهمه به چشمش جذابتر و خواستنی
تر شده بود ؟!
دلش به بودنش گرم شده بود . شاید همین دلگرمی باعث عوض شدن نوع نگاهش شده بود .
چشمانی که روزهای اول
برایش هیچ جذابیتی نداشت ، حتی درمواردی اعتراف میکرد از رنگش بیزار است ، به شدت
برایش زیبا و منحصر به فرد
شده بود . دیدن آن صورت سرخ از هیجانش قلبش را تکان داد .
نمیتوانست نگاه دلتنگش را از آن نگاه مشتاق که برق شیطنتش چشم دلش را روشن کرده بود،
بگیرد.
وقتی روبرویش ایستاد سبد را به سمتش گرفت و گفت :
- سلام ...خوبی ؟
بهار آب دهانش را به زحمت فرو داد و گفت :
- سلام ... ممنون .
- نمیگیریش ؟
بهار گیج نگاهش کرد و گفت
هان ؟!
آرشام لبخندش عمیقتر شد و به آرامی گفت :
- گل رو میگم ... نمیگیریش ... نکنه چون ازم بیزاری نمیخوای ......
بهار سریع گل را از دستش گرفت . نگاهی به گل های رز آتشینش کرد و گفت :
- ممنون ... خیلی قشنگه .
- به قشنگی کسی که بهش هدیه دادم نیست ...
با کمی چرخیدن نگاهش در صورت بهار گفت :
- چرا انقدر رنگت پریده ؟... حالت خوش نیست ؟
- نه ... نه .. خوبم چیزی نیست .
آرشام سرش را به علامت باشه تکان داد و به آرامی لب زد :
- خیلی خوشگل شدی ... همیشه بهارم .
بهار آب دهانش از هیجان زیاد خشک شده بود . با زبان لبش را تر کرد و با صدایی که به زور
شنیده میشد گفت :
- بفرمایین خسته شدین .
آرمیتا با نگاهی سراسر از محبت به اندو گفت :
- چطوری عروس خانوم خوشگل ؟... کم دل داداش ما رو بردی با این تیپ که، دیگه باید آرشامو
با بیل مکانیکی از این خونه
بیرون ببریم .
در همان حال با دوانگشت لپ بهار را کشید و لبخند زنان ادامه داد :
- خیلی ناز شدی بهار جون ... الهی خوشبخت بشین ... من قول میدم با وجود برادرم تو زندگیت
هیچ غمی رو حس نکنی
... محبتش بیشتر از این اخمهای بهم پیوسته ش ... باور کن



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادویکم

آرشام اخم کرد و گفت :
- من کجا اخم کردم ... چرا برام حرف در میاری ؟
بهار و آرمتیا به اخم هایش لبخند زدند و آرمیتا گفت :
- خوبه بهار شاهده که الان اخمات زمینم جارو میکنه .
- بچه ها بجای پچ پچ کردن بیاین دیگه .
با صدای آرمان هر سه به سمت بزرگتر ها رفتند . سکوت در فضای خانه حاکم شد .
بهار سبد گل را گوشه ی پذیرایی جایی که آقاجون و پدربزرگ دیگرش نشسته بودند، گذاشت .
با کمی مکث نوع نشستن همه را زیر نظر گرفت تا جای خود را برای نشستن پیدا کند .
بهروز ، بهناز و احمد کنار هم نشسته بودند . پدرش و با آرمان در ردیفی نشسته بودند که
انتهایش به دو
پدربزرگش ختم میشد .
بچه ها ی بهروز هم مؤدبانه کنار مادرشان نشسته بودند و بهنام هم کنار میعاد که همسن خودش
بود نشست .
تنها جایی که برای نشستن مانده بود ... ما بین عزیز و رؤیا بود که درست روبروی آرشام و آرمیتا
میشد .
به آرامی در همان جای خالی نشست .دست عزیز روی دستان سردش قرار گرفت .
با لبخندی که به صورتش پاشید ...آرام زمزمه کرد :
- آروم باش بهار ...به امید خدا همه چیز به خیر و خوشی تموم میشه ... خیالت راحت .
- چشم عزیز جون .
هم همه ای شکل گرفت . هر کس با فرد کناریش حرف میزد . بهار از شدت هیجان خیس عرق
شده بود . سرش را بالا
گرفت تا نیم نگاهی به کسی که ضربان قلبش را تا این حد بالا برده بود بیاندازد
با دیدن آرشامی که با دستمال در حال خشک کردن پیشانیش بود لبخند روی لبش جاری شد . او
هم مانند خودش
استرس داشت . این موضوع را از لرزش انگشتان دستش فهمید .
با سرفه ی ساختگی جمشید خان سکوت برقرار شد و همه ی چشمها به سمتش کشیده شد .
- همه میدونیم این دور همی برای چیه ... از بهرام جون عذر میخوام که این مراسمو اینجا برگذار
کردیم ... دیدیم حالا
که بهار جون اینجاست و دل جعفر هم به رفتنش رضا نیست ...گفتیم همین جا باشه بهتره ... عقب
افتادن کار خیر درست
نیست ...
در همین زمان در ورودی به شدت باز شد و مانند فلیمهای اکشن ...کیان با چهره ای سرخ از
خشم وارد شد . همه ی
نگاه ها به سمتش کشیده شد .
- سلام به همه ... ببخشید اومدنم دیر شد .
بهناز با ترس از جا برخاست و به طرفش رفت و آرام گفت :
- تو که قرار نبود بیایی ... چی شد اومدی ؟
کیان با اخم به مادرش خیره شد و گفت :
- من کی گفتم نمیام ... شما هول بودین زودتر اومدین .
تا احمد بلند شد تا به سمتش برود ، آقاجون با اخم و جدیتی که توی صداش بود گفت :
- کیان بگیر بشین تا جمشید خان حرفشو بزنه .
کیان با ناراحتی گفت :
- اما من قبل از همه ی اینا با دایی بهرام کار دارم .
بهرام با خشم نگاهش کرد و گفت



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادودوم

کیان الان وقت حرف زدن تو نیست ... یا ساکت بشین یا برو تو باغ تا حرفها زده بشه .
- دایی من باید حرفمو بزنم ...
بهرام با خشم بلند شد و رو به بهناز گفت :
- بهناز این بود قرارمون ؟
کیان با خشم گفت :
- چیه میخواستین بدون من مراسمتون برگذار بشه ...
بهروز و خانواده اش که از ماجرا خبر نداشتند مات و مبهوت به گفتگوی آنها گوش میدادند .کیان
دو باره فریاد کشید :
- میخواین عشقمو به حراج بذارین ؟
بهرام غرید :
- خفه شو کیان . ... احمد دهن پسرتو ببند ... تا حرمتها از بین نرفته .
با صدای بلند بهرام ، آرشام از جا برخاست و گفت :
- بهرام خان شما عصبانی نشین ... من خودم موضوع رو حلش میکنم .
به طرف کیان رفت و بازویش را گرفت و با دندان هایی که از خشم روی هم میفشرد ، آرام گفت :
- بیا بریم بیرون من باهات حرف دارم .
کیان پوزخندی زد و گفت :
- اتفاقا کار اصلی منم با خودته .
با فشاری که آرشام به بازویش داد او را به سمت بیرون هدایت کرد و هر دو روی ایوان روبروی
هم ایستادند .
آرشام برای کنترل خشمش دستش را روی پشت گردنش کشید و آرام گفت :
- کیان یه امشب مثل یه آدم متشخص رفتار کن ... نذار این ناراحتی بینمون به دشمنی تبدیل شه
... اون بچه ای که تو
راهه رو، میخوای با این کارهات چطور توجیه کنی؟ ... باید قبول کنی خودت این راه رو برای
زندگیت انتخاب کردی ..
عاقل باش و نذار خشم ...چشم عقلت رو کور کنه ..
کیان میان حرفش پرید و گفت :
- خواهر جادوگرت منو از بهار جدا کرد تا تو به خواستت برسی ... حالا من اومدم تا نذارم اون
جادوگر و تو به خواستتون
برسی ... بهار اگه منو قبول هم نکنه... باکی نیست ... اما نمیذارم دست تو بهش برسه ... تو با
نامردی بهش نزدیک
شدی ...آرزوی این وصلت رو به دلت میذارم .
آرشام لبش را میجوید و سعی میکرد افسار خشمش را به دست بگیرد تا مراسم بهم نخورد .
- ببین کیان با ضربه ای که تو به بهار زدی هر کاری کنی اون تو رو قبول نمیکنه ... نمیدونی وقتی
رفتی چه عذابی کشید و
چه حالی داشت ... من به زور تونستم اعتمادش را جلب کنم ... باور کن وقتی این خشمت فروکش
کنه میفهمی نه
خواسته ت نه رفتارت معقولانه نیست ... نمیتونی به زور حرفت رو به دیگران دیکته کنی ... تو یه
بار فرصت داشتی که خودت با رضایت قلبی از خودت سلبش کردی......
کیان خشمش را به دستانش منتقل کرد و روی سینه ی او کوبید و به عقب هلش داد ...با نفرتی که
در صدایش موج
میزد گفت :
- برای من از عقل و منطق حرف نزن که خودتو هم بُکشی ..نمیذارم دستت به بهار برسه ... وقتی
پشت پا به من میزدی
باید میدونستی من آدمی نیستم این ضربه ها رو بی جواب بذارم ... من برای خراب کردن این
وصلت هر کاری ازم بر



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادوسوم

میاد ... پس بهتره برای اینکه مجبور نشم ...بهار رو توی این دعوا وسط نکشم ...خودت کنار
بکشی .
آرشام با شنیدن تهدید جدیدش خروشید و فریاد زد :
- تو غلط میکنی بخوای بهار و تهدید کنی ... مگه از روی جنازه ی من رد بشی ....
کیان با خشم فریاد زد :
- لازم بشه مطمئن باش رد میشم .
آرشام او را به عقب هل داد و گفت :
- حالا فهمیدی فرق منو تو چیه ....من حاضرم بمیرم اما از دستش ندم ...اما توی نامرد حاضر
بودی اون زیر دست باباش بمیره ، اما تو به خواسته های دیگه ای که داشتی برسی ... اسم بهار
برای دهن تو خیلی گنده است عوضی...
کیان با چشمان سرخش زل زد تو چشمان خاکستری آرشام و گفت :
- کاری میکنم همین لقمه ی بزرگ ..خودش با التماس بیوفته به پام تا برای حفظ آبروش ،برم
خواستگاریش...
بهت قول میدم کاری کنم دست تو یکی دیگه بهش نرسه و حسرت بهارو .........
خون آرشام از این همه پستی و بی پروایی به جوش آمد و با مشتی محکم دهان او را بست . نعره
کشید .
- خفه شو عوضی .. اسم بهار هم حرمت داره .. دهن کثیفتو ببیند .
با یورش کیان به آرشام زد و خورد شروع شد . از صدای داد و فریادی که تازه به هوا برخاسته بود
، همه از پذیرایی بیرون
آمدند .
با جیغ بهناز و آرمیتا و رفتن مردان به وسط دعوا برای جدا سازی آن دو بلوایی به پا شد دیدنی ...
بهار در کمال نا باوری و حیرت با چشمانی تار که با اشک مزین شده بود ،دستش را روی دهان
نیمه بازش گذاشته
بود تا جیغ نکشد .
کیان در میان دعوا فهمید هر چه کند زورش به آرشام نمیرسد . دستش داخل جیبش فرو رفت و
زمانی که دیگران آرشام را کنار کشیدن به سمتش یورش برد .صدای آخی شنیده شد .
عقب کشیدن ناگهانی کیان و سکوت مرگباری که بطور ناگهانی بر فضا حاکم شد... همه ی نگاهها
را به سمت آرشام چرخاند ...ترس میان دیدگان همگی پرسه میزد وقتی دستانش را روی پهلوی
خونینش دیدند.
بهار با دیدن خونی که لباس سفید او را رنگین کرده بود . توی استخری از یخ فرو رفت .
زانوانش خم شد و به زمین بوسه زد و ناله کنان گفت :
- خدایا نه .... نه ...
صدای فریادها به آنی بالا رفت و کیان با بهت عقب رفت . در حالی که با ترس به شیون و زاری
آرمیتا و عزیز نگاه میکرد .
دستان خونینش را رو به بهار گرفت و با بهت گفت :
- تقصیر خودش بود بهار ... اگه کنار میکشید این جور نمیشد .
بهار از ته دل ضجه زد :
- آرشام ... خدایا نه ...
کیان با دیدن وضع در هم و برهم فرار را بر قرار ترجیح داد و از معرکه بیرون رفت . آرمان با
صورتی خیس از عرق و
رنگی پریده در حالی که دستش روی چاقویی که به پهلوی پسرش وارد شده بود ، نشسته بود ...
به بهرام اشاره کرد و
با فریاد گفت :
- برو ماشینو روشن کن بهرام تا دیر نشده .
بهار با سرمای شدیدی که در سرش حس میکرد لحظه ای چشمانش را از روی صورت رنگ پریده
و خیس از عرق آرشام برنداشت
نگاه آرشام به او افتاد . شعله های عشق آن خاکستری های زیبا وجود بهار را به آتش کشید .
قلبش دیوانه وار میکوبید .وقتی آرشام با کمک دست پدرش و بهروز از کنارش گذشت ، قلبش را
به چنگ کشید و پلکهایش را روی هم گذاشت ..
- خدایا نه .. خودت کمک کن.
اشکش مانند رود به جریان افتاد و روی زمین افتاد .



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادوچهارم

**
در سالن انتظار بیمارستان نشسته بودند . آقاجون کنار جمشید خان نشسته بود و او را دلداری
میداد .
تنها کسانی که نیامده بودند بهناز بود و زن عمو بهروزش ... بهناز حالش خراب شده بود و زن
بهروز هم برای مراقبت از او
در باغ مانده بود .
احمد هم کنار بهروز و بهرام نشسته بود و مدام تسبیحش را دانه دانه میچرخاند و زیر لب دعا
میکرد .
بهرام کنار عزیز و سمت دیگر عزیز هم بهار نشسته بود . همه نگران بودند تا خبری از اتاق عمل
به گوششان برسد .
آرمان آنجا بود و آرمیتا هم در اورژانس بستری شده بود . بهار از نگرانی حتی جرات رفتن به پیش
آرمیتا را هم نداشت .
میترسید خبری برسد و او نشنود .
جمشیدخان مدام روی دستش میزد و میگفت :
- تقصیر من شد ... ایکاش به آرمان اصرار نمیکردم ... اگه عجله نمیکردیم این طور نمیشد ...
خدایا بچه مو از خودت میخوام ... خدایا جلوی پسرم روسیاهم نکن ... دیدی چی شد جعفر ؟ ...
دیدی خونه خراب شدم ؟... خدایا چکار کنم ...
آقاجون دستش را روی شانه اش گذاشته بود و او را دعوت به آرامش میکرد
تقصیر تو نبود جمشید ... این اتفاق قابل پیش بینی نبود ... خدا خودش کمکمون میکنه ... از خدا
ناامید نشو .
از حرفهای دوبرادر خنجری به قلب بهار ، که در صندلی ردیف پشت آنها نشسته بود ، فرو میرفت .
درد داشت وقتی از زبان پدربزرگش شنیده بود ؛ آرشام بخاطر به دست آوردن دل او به پدرش
پافشاری کرده بود که
زودتر مراسم خواستگاری را انجام دهند.
خون به جگر شده بود وقتی آرشام را در آن حال دیده بود . دنیا برایش تیره و تار شد وقتی
خونهایی که از پهلویش
روی زمین چکه کرده بود را دیده بود . تازه فهمیده بود چقدر برایش مهم و عزیز است .
هر ثانیه از خدا خواسته بود یا او را نجات دهد یا جان خودش را بگیرد . تحمل دیدن مصیبتی از
این نوع را نداشت .
پوست لبش به زیر دندان هایش تکه تکه کنده شده بود و به خون نشسته بود .
انقدر انگشتانش را در هم تابیده بود که بند بند انگشتانش از درد جیغ میکشیدند .
با آمدن آرمان.. از راهرویی که به طبقات بالایی که به اتاق عمل راه داشت ، همه با شتاب از جا
پریدند .
به لبهای آرمان خیره شدند و بهرام با نگرانی شدید توانش را جمع کرد و به نیابت از همه پرسید :
- چی شد آرمان ؟
آرمان دانه های درشت عرق را از روی پیشانی پاک کردو گفت :
- خدا رو شکر از اتاق عمل اومد بیرون ... الان بردنش تو اتاق مراقبت های ویژه ... خون زیادی از
دست داده بود .
خدا رو شکر به موقع رسیدیم ...
آقاجون با صدایی لرزان گفت


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادوپنجم

الان حال عمومیش خوبه ؟.
آرمان سری تکان داد و گفت :
- بد نیست ... اما مجبور شدند یکی از کلیه هایش رو در بیارن ... داغون شده بود .
جمشید زد پشت دستش و نالید :
- وای ... خدا لعنتت کنه کیان که بچه مو اول جوونی ناقص کردی ...
آرمان با خستگی زیاد و ناراحتی گفت :
- بهتره شما هم برگردید خونه ... فعلا نمیذارند کسی ببینتش ... تا فردا بعد از ظهر اگه به بخش
منتقل شد . خبرتون
میکنم .
بهار با ترس به دایی خود خیره بود . شرم داشت در چشمانش نگاه کند و خواهشش را مطرح کند
...
اما تا آرشام را نمیدید وخیالش راحت نمیشد، نمیتوانست آرام بگیرد. عزیز را کنار کشید و آرام
کنار گوشش گفت :
- عزیز جون یه کاری میکنی دایی منو ببره بالا تا ببینمش .
عزیز از روی درماندگی نگاهش کرد و گفت :
- کیان همه ی ما رو شرمنده ی داییت کرد ... به چه رویی برم باهاش حرف بزنم ؟
- عزیز؟
حال نزار بهار پیرزن را تسلیم کرد.
- باشه گلم ...
به سمت آرمان رفت و با صدای آرامی تقاضای بهار را عنوان کرد . آرمان در میان جمع نگاهش
روی چهره ی رنگ پریده ی
بهار ثابت ماند ...در حالی که از این درخواست کلافه بود . سری تکان داد
بهار از نگاه غمگین دایی خود شرم داشت و فراری بود . سرش را پایین انداخت . وقتی عزیز
کنارش ایستاد گفت :
- برو ولی زود برگرد ... اشکاتو هم پاک کن ... دیگه چشم برات نمونده از بس اشک ریختی .
بهار با گامهای لرزان به سمت آرمان رفت و همانطور که سرش پایین بود گفت :
- منو ببخشین دایی ... آرشام ... بخاطر من ......
گریه امانش نداد . آرمان پوفی کرد و دستش را پشت کتف او گذاشت و گفت :
- بریم ببینش تا آروم بشی ... توی این ماجرا خیلیا دخیل بودن که سهم تو کمتر از بقیه ست ...
بجای این گریه ها دعا
کن اعمال حیاتیش همینطور تا فردا ثبات داشته باشه .
بهار را همراه خود به سمت اتاق مراقبت های ویژه برد ... بهار با نگرانی گفت :
- دایی حال آرمیتا چطوره ؟
- خوبه با سرم و آرامبخشی که براش زدم خوابش برده ... دارم از پا میوفتم ... هر دوتا بچه م
دارن جلوی چشمم
بال بال میزنن .
دوباره اشک های داغ روی گونه ی خشکیده از شوری راه باز کرد . با بغض گفت :
- همه ی این اتفاق ها بخاطر منه ... ایکاش مرده بودم و این روزها رو نمیدیدم ... قول میدم
همینکه حال آرشام خوب
بشه دیگه جلوی چشمش هم نباشم ... قول میدم از زندگیش برم بیرون تا به آرامش برسین ...
همه تون دارین
بخاطر وجود من عذاب میکشین .
آرمان ایستاد . بهار هم ایستاد . آرمان نگاه سرشار از غمش را در صورت تکیده و رنجور خواهر
زاده اش چرخاند و گفت


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادوششم

دیگه این حرفو نزن ... آرشام با تمام وجودش تو رو دوست داره ... اگه این طور نبود... محال
بود من اجازه بدم برای
خواستگاری اقدام کنه ... بعد از خدا تو تنها کسی هستی که میتونی به آرشام زندگی بدی ... اون
بخاطر تو جون
خودشو کف دستش گذاشت و به تهدید کیان اهمیت نداد ... گناه این کار فقط و فقط به پای کیان
نوشته میشه ...
اونم من میدونم وکیان ... وقتی افتاد تو هلوفتونی حالش جا اومد میفهمه نباید چنین غلطایی بکنه
...
دوباره به راه افتاد و گفت :
- فقط از پشت شیشه میتونی ببینیش .
پشت در شیشه ای توقف کردند . آرشام با رنگی پریده و لبان خشکیده با لوله هایی که در دهان و
بینی اش گذاشته بودند
روی تخت خوابیده بود . دل بهار برایش پر میکشید . دست و پایش به لرز افتاد .
دستانش را روی دهان گذاشت تا صدای ناله قلبش را کسی نشنود . اشکش با صدای هق هق
خفیفی کاری شد .
شانه های افتاده و لرزانش دل آرمان را سوزاند . دلسوزانه دستش را روی شانه هایش حلقه کرد و
او را به خود فشرد .
- گریه نکن بهار ... فقط بدون خیلی دوستت داره ... بخاطر تو حاضر بود هر کاری بکنه .
- من ارزش این کار اونو نداشتم دایی ...
- چرا داشتی عزیزم ... درسته یه زمانی من مخالف این وصلت بودم اما وقتی از تمام ماجرا با خبر
شدم فهمیدم خیلی
برای آرشام با ارزشی که حاضره بخاطر تو از منم بگذره ... پسری که تا به االن رودر روی من
نایستاده بخاطر داشتن
تو تهدیدم کرد اگه نیام خواستگاری میره و خودشو گم و گور میکنه ... این یعنی این دنیا بدون تو
براش معنا نداره ..
سعی کن وقتی حالش خوب شد بیشتر بهش نزدیک بشی ... دوری از تو عذابش میده ... بیقرارت
شده ...
بهار از غصه صورتش را بین دستانش پنهان کرد . سخت بود منظره ی روبرو را ببیند ... اما چشم
دلش از دیدن سیر
نمیشد .
دستانش را برداشت و دوباره به صورت آرام او خیره شد .
- دایی میشه کاری کنین تو بیمارستان بمونم ...
- نه ... میدونم بهرام تو این جور موارد حساسه ... نمیخوام برات مشکلی پیش بیاد .
- دایی قول میدم بابامو راضی کنم ... دوست دارم وقتی بهوش میاد زودتر از همه ببینمش ... تورو
خدا نه نیارین .
آرمان با ناراحتی سرش را پایین انداخت و گفت :
- اگه این طور آروم میشی و قول بدی انقدر گریه نکنی ... باشه ترتیبش رو میدم .
بهار نگاه قدرشناسانه ای به داییش کرد و دوباره به حرکت دستگاهی که اکسیژن را به ریه های
آرشام میرساند خیره شد .
چقدر در این چند ساعت خدا خدا کرده بود که او سالم از اتاق عمل بیرون بیاید . چقدر میترسید
که آرمان را با چهره ی
ناامید و شانه های افتاده ببیند و بشنود همه چیز تمام شده ..
در آن چند ساعت تمام ترسهای دنیا را به یکباره تجربه کرده بود .
چیزهایی که تا به حال فکر کردن به آن را قدغن کرده بود ، به ذهن و قلبش تاخته بودند ...
نمیدانست تا این حد وجود آرشام در زندگیش پررنگ شده است . بطوری که بارها از خدا خواسته
بود جان او را بگیرد



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمان #شعله_خاکستری
قسمت دویستوهفتادوهفتم

به عمر آرشام اضافه کند . آنقدر در آن ساعتهای ملال آور به سختی نفس کشیده بود که تا
خفگی راهی نمانده بود .
قلبش با هر طپش هزاران بار نام آرشام را در گوشش فریاد میکشید و هزاران بار خون میچکید از
قلبی که تمام خواسته اش
پسری بود که الان زیر کلی دستگاه در حال نفس کشیدن بود ..
تمام وجودش در وجود همان کسی خلاصه شده بود که توی صورتش نگاه کرده بود و گفته بود ؛
» بود و نبودت برام مهم نیست «....» من هیچ عشقی به تو ندارم «
وخدا چه سخت او را تنبیه کرده بود تا بفهمد چه گفته و چطور دلی را شکسته که در این مدت
مرهم زخم ها و دردهایش
شده بود .
ناسپاس شده بود . این خوی جنگندگی او باعث چنین اتفاقی شده بود ...
با شروع رفت و آمد کادر بیمارستان . چشمان پف کرده و پردردش را گشود . به پرستاری خیره
شد که از اتاق آرشام بیرون
می آمد ... دستی روی صورتش کشید و از روی صندلی فلزی برخاست .بدنش خشک شده بود و
ناله استخوانهایش به
هوا رفت .
- ببخشید خانوم پرستار حال بیمار ما چطوره ؟
پرستار با مهربانی به صورتش نگاهی کرد و گفت :
- خدا رو شکر همه چیز خوبه ... معلومه قوه و بنیه ی خوبی داشته ... میدونی اگه عضله های
محکمی نداشت ممکن بود
جراحتش عمیقتر باشه ؟ ...
دستان بهار از ترس روی گونه هایش نشست و با بهت گفت
جدی ؟
- آره عزیزم ... نگران نباش الان که اینو گفتم برای اینه که نصف شب بهوش اومد و با مسکن
خوابیده ... خیالت راحت
تا چند ساعته دیگه منتقل میشه به بخش ...
- ممنون .
بهار ذوق زده به سمت شیشه رفت .به نفس کشیدنهای آرام و یکنواخت او تماشا کرد . از ته
قلبش خدا را شکر کرد .
از ذوق زیاد اشکش سرازیر شد .
پرستار از دیدن حال او لبخندی زد و گفت :
- زنشی ؟
بهار با تعجب برگشت و گفت :
- نه .
- نامزدشی ؟
بهار مانده بود چه جوابی بدهد . بدون اراده گفت :
- اومده بود خواستگاریم اینطور شد .
پرستار که موضوع برایش جالب شده بود . با هیجان گفت :
- حتما رقیب عشقی داشته ... وای نگو که از این مثلثای عشقی هنوزم وجود داره ؟
بهار سکوت کرد . پرستار دستش را روی بازوی او گذاشت و با ذوق گفت :
- خوشبخت باشین . این جور مردا تو این دوران خیلی کم پیدا میشن ... قدرشو بدون ...
- میدونم .
پرستاری سری تکان داد و رفت



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر