#پارت581
*"*" *"*" *"*" *"*" *"*
( سوم شخص )
چنان غرق هم بودند که گذر زمان رو متوجه نمیشدند...
نیلوفر با شیطنت هاش دلبری میکرد و هومان از بازیگوشی های نازدونش لذت میبرد...
احساس زندگی زیر پوستش میدَوید و ایمان می آورد به اینکه هر مَردی برای حیات، نیازمند ظرافت های یک زنه!
زنی که هربار به خنده هاش نگاه میکنه، این فکر به ذهنش خطور کنه که هنوز تو دنیا چیزی هست که ارزش زندگی کردن و جنگیدن داره....
نيلوفر دقیقا همون زن بود....
همون دختری بود که هومان برای زندگیش میخواست...
یک فرشته با روح لطیف و مهربون که گاهی لجباز و یکدنده میشد، ناز میکرد و عشوه میریخت و از همه مهم تر عاشق بود و این عشق روی تمام فروغ و احساساتش تشدید میذاشت! ...
آخ از روزی که دلبرکی چون نيلو، معشوق مَردی مثل هومان باشه.....
چه بهشتی میشه دنیای عاشقانشون...!
باهم درباره ی آینده و زندگی مشترکشون حرف می زدند و ایده ها و رویاهاشون رو بازگو میکردند...
درباره ی مراسم عروسی...
درباره ی بچه های قد و نیم قدی که قرار بود دورشون رو بگیرن ...
درباره ی ادامه تحصیل نيلوفر...
می تونستند ساعت ها بدون خستگی باهم صحبت کنن، همدیگرو تماشا کنن و در دل قربون صدقه ی همدیگه برن اما صنم خانم این اجازه رو بهشون نداد...
صدای زنگ موبایل که بلند شد، نيلو بدون اینکه دستشو از زیر دستِ هومان بیرون بکشه یا سرشو از بازوش جدا کنه ، با دست دیگه جواب مادرش رو داد:
_ سلام مامان.... رسیدین؟!
ساعت نزدیک به سه و نیم بعد از نیمه شب بود و تازه رسیده بودند...
صنم بانو هنوز مانتوشو از تن خارج نکرده بود که با هومان تماس گرفته بود...
_ آره رسیدیم... شما کجایید؟!
_ نزدیک خونه.... داشتیم خیابون گردی میکردیم.... هومان توقع داشت تهران تبدیل به یه شهر مدرن و پیشرفته شده باشه اما دید خیلی هم تغییر نکرده!!
صنم خانم یک مادر بود!
مادری با حس ششم قوی که حتی از پشت تلفن تونست، به حال خوشِ دخترکش پی ببره و بی اختیار لبخند زد!
_ خیلی خب... زودتر بیا...منتظرتیم!
نيلو چشم بلند بالایی گفت و تماس رو قطع کرد...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
*"*" *"*" *"*" *"*" *"*
( سوم شخص )
چنان غرق هم بودند که گذر زمان رو متوجه نمیشدند...
نیلوفر با شیطنت هاش دلبری میکرد و هومان از بازیگوشی های نازدونش لذت میبرد...
احساس زندگی زیر پوستش میدَوید و ایمان می آورد به اینکه هر مَردی برای حیات، نیازمند ظرافت های یک زنه!
زنی که هربار به خنده هاش نگاه میکنه، این فکر به ذهنش خطور کنه که هنوز تو دنیا چیزی هست که ارزش زندگی کردن و جنگیدن داره....
نيلوفر دقیقا همون زن بود....
همون دختری بود که هومان برای زندگیش میخواست...
یک فرشته با روح لطیف و مهربون که گاهی لجباز و یکدنده میشد، ناز میکرد و عشوه میریخت و از همه مهم تر عاشق بود و این عشق روی تمام فروغ و احساساتش تشدید میذاشت! ...
آخ از روزی که دلبرکی چون نيلو، معشوق مَردی مثل هومان باشه.....
چه بهشتی میشه دنیای عاشقانشون...!
باهم درباره ی آینده و زندگی مشترکشون حرف می زدند و ایده ها و رویاهاشون رو بازگو میکردند...
درباره ی مراسم عروسی...
درباره ی بچه های قد و نیم قدی که قرار بود دورشون رو بگیرن ...
درباره ی ادامه تحصیل نيلوفر...
می تونستند ساعت ها بدون خستگی باهم صحبت کنن، همدیگرو تماشا کنن و در دل قربون صدقه ی همدیگه برن اما صنم خانم این اجازه رو بهشون نداد...
صدای زنگ موبایل که بلند شد، نيلو بدون اینکه دستشو از زیر دستِ هومان بیرون بکشه یا سرشو از بازوش جدا کنه ، با دست دیگه جواب مادرش رو داد:
_ سلام مامان.... رسیدین؟!
ساعت نزدیک به سه و نیم بعد از نیمه شب بود و تازه رسیده بودند...
صنم بانو هنوز مانتوشو از تن خارج نکرده بود که با هومان تماس گرفته بود...
_ آره رسیدیم... شما کجایید؟!
_ نزدیک خونه.... داشتیم خیابون گردی میکردیم.... هومان توقع داشت تهران تبدیل به یه شهر مدرن و پیشرفته شده باشه اما دید خیلی هم تغییر نکرده!!
صنم خانم یک مادر بود!
مادری با حس ششم قوی که حتی از پشت تلفن تونست، به حال خوشِ دخترکش پی ببره و بی اختیار لبخند زد!
_ خیلی خب... زودتر بیا...منتظرتیم!
نيلو چشم بلند بالایی گفت و تماس رو قطع کرد...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت581
باشه باشه اوکی...
تق!!!
صدای چی بود؟!!
باصدایی که به گوشم خورد چشمام به صورت اتوماتیک باز شد و تو جام سیخ نشستم...
چشمام شده بود قده دوتا هلو تو شوک بودم!
این صدایی که من شنیدم، صدای چی بود؟! چقد شبیه بسته شدن در بود...در؟!!
طی یه حرکت انتحاری پتو رو از روی خودم کنار زدم و سيخ وایسادم!!
به حالت دو به سمت در ورودی خونه رفتم...
آه... این که بسته اس!!کی این و بست؟! مسعود دیگه... مسعود ؟!!
آره خب کس دیگه ای به جز اون تو این خونه نبود...
نگاهم و از در گرفتم و سرم انداختم پایین...
پوفی کشیدم و زیر لب گفتم: اینجا چه خبره؟!!
یهو نگاهم روی چمدونی که با خودم برده بودمش شمال ثابت موند...
چمدون کنار در بسته خونه ام جای گرفته بود...
این که تو صندوق عقب ماشین مسعود بود...اینجا چیکار می کنه؟!!
@kadbanoiranii
باشه باشه اوکی...
تق!!!
صدای چی بود؟!!
باصدایی که به گوشم خورد چشمام به صورت اتوماتیک باز شد و تو جام سیخ نشستم...
چشمام شده بود قده دوتا هلو تو شوک بودم!
این صدایی که من شنیدم، صدای چی بود؟! چقد شبیه بسته شدن در بود...در؟!!
طی یه حرکت انتحاری پتو رو از روی خودم کنار زدم و سيخ وایسادم!!
به حالت دو به سمت در ورودی خونه رفتم...
آه... این که بسته اس!!کی این و بست؟! مسعود دیگه... مسعود ؟!!
آره خب کس دیگه ای به جز اون تو این خونه نبود...
نگاهم و از در گرفتم و سرم انداختم پایین...
پوفی کشیدم و زیر لب گفتم: اینجا چه خبره؟!!
یهو نگاهم روی چمدونی که با خودم برده بودمش شمال ثابت موند...
چمدون کنار در بسته خونه ام جای گرفته بود...
این که تو صندوق عقب ماشین مسعود بود...اینجا چیکار می کنه؟!!
@kadbanoiranii