#پارت569
"" ***"" "*" *"*" *"*"*"*" "*
{ نيلوفر }
یک ساعتی هست که ویلا در سکوت فرو رفته و هیچکس میل به شکستنش نداره...
آخرین مهمون ها خانواده ی دایی بودن که ایلیا به هر طریقی بود، بردشون ...
دایی اصرار داشت که بمونه و بفهمه جریان از چه قراره اما ایلیا توجیحش کرد که این مسئله باید بین دوتا خانواده حل بشه و بهتره تا روشن شدن ماجرا کس دیگه ای دخالت نکنه!
هرکس بی صدا در گوشه ای نشسته و بدون شک، هوش و حواس همه مثل من، پیش اتاقیه که چند متر اون طرف تر درش نیمه بازه و پدر و پسری قهر آلود ، داخلش بحث می کنند...
صداشون ناواضحه ...
استرس دارم...
دلم شور میزنه و نگران هومانم...
مامان باهام سرسنگین رفتار میکنه و بابا گفت در فرصت مناسب ازم توضیح میخواد.
آخه مگه عاشق شدن توضیح داره؟!
توضیحی براش ندارم اما میدونم با تمام وجود از عشقمون دفاع میکنم و اونقد پاش می ایستم تا همه قانع بشن و از این عشق به وجد بیان!
غیر ارادی و کمی مضطرب پامو تکون میدم و چشم از در اتاق میگیرم و نگاهی به بقیه ميندازم...
بابا روی صندلی نشسته و با چهره ای که درگیر بودن ذهنش رو جار میزنه، به زمین خیره شده ... مامان و زن عمو بی میل میوه میخورن و هانیه و هاله روی کاناپه ی سه نفره لَم دادن و با موبایلشون مشغولن و زیر چشمی اتاقو زیر نظر دارن...
هانیه سنگینی نگاهم رو احساس میکنه، سر بالا میاره و لبخندی میزنه...
با مهربونی و هرچند بی جون ، لبخندشو جواب میدم ولی به ثانیه نمیکشه که با فریاد هومان چشمام گشاد میشه و خنده روی لبم رنگ میبازه....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
"" ***"" "*" *"*" *"*"*"*" "*
{ نيلوفر }
یک ساعتی هست که ویلا در سکوت فرو رفته و هیچکس میل به شکستنش نداره...
آخرین مهمون ها خانواده ی دایی بودن که ایلیا به هر طریقی بود، بردشون ...
دایی اصرار داشت که بمونه و بفهمه جریان از چه قراره اما ایلیا توجیحش کرد که این مسئله باید بین دوتا خانواده حل بشه و بهتره تا روشن شدن ماجرا کس دیگه ای دخالت نکنه!
هرکس بی صدا در گوشه ای نشسته و بدون شک، هوش و حواس همه مثل من، پیش اتاقیه که چند متر اون طرف تر درش نیمه بازه و پدر و پسری قهر آلود ، داخلش بحث می کنند...
صداشون ناواضحه ...
استرس دارم...
دلم شور میزنه و نگران هومانم...
مامان باهام سرسنگین رفتار میکنه و بابا گفت در فرصت مناسب ازم توضیح میخواد.
آخه مگه عاشق شدن توضیح داره؟!
توضیحی براش ندارم اما میدونم با تمام وجود از عشقمون دفاع میکنم و اونقد پاش می ایستم تا همه قانع بشن و از این عشق به وجد بیان!
غیر ارادی و کمی مضطرب پامو تکون میدم و چشم از در اتاق میگیرم و نگاهی به بقیه ميندازم...
بابا روی صندلی نشسته و با چهره ای که درگیر بودن ذهنش رو جار میزنه، به زمین خیره شده ... مامان و زن عمو بی میل میوه میخورن و هانیه و هاله روی کاناپه ی سه نفره لَم دادن و با موبایلشون مشغولن و زیر چشمی اتاقو زیر نظر دارن...
هانیه سنگینی نگاهم رو احساس میکنه، سر بالا میاره و لبخندی میزنه...
با مهربونی و هرچند بی جون ، لبخندشو جواب میدم ولی به ثانیه نمیکشه که با فریاد هومان چشمام گشاد میشه و خنده روی لبم رنگ میبازه....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت569
طولی نکشید که مسعود سکوت بینمون و شکست...
با لحن عجیبی که تا اون روز از مسعود نشنیده بودم، صدام کرد:
- شیدا...
نگاهم نمی کرد...نگاهش به آسمون بود... منم همین طور...
زیرلب گفتم:بله؟؟
- به قولی بهم میدی؟!
اینو که گفت، نگاهم و از آسمون گرفتم و دوختم به چشمای عسلیش
چشمای خوش رنگی که حالا زیر نور کم جون و بی رمق خورشید
خیلی زیباتر از قبل بودن... با تعجب گفتم: چه قولی؟!
نگاهش و از آسمون گرفت و زل زد به چشمای من..
. لبخند محوی روی لبش نقش بسته بود...زیر لب گفت: قول میدی که دشمنی بینمون و برای همیشه تموم کنیم؟
قول میدی که باهام صمیمی بشم...
عین دو تا دوست؟ دوتا دوست که همیشه هم دیگه رو میفهمن؟!
! دوتا دوست که همیشه همه چیزشون و به هم میگن؟
دوتا دوست واقعی؟!! |
@kadbanoiranii
طولی نکشید که مسعود سکوت بینمون و شکست...
با لحن عجیبی که تا اون روز از مسعود نشنیده بودم، صدام کرد:
- شیدا...
نگاهم نمی کرد...نگاهش به آسمون بود... منم همین طور...
زیرلب گفتم:بله؟؟
- به قولی بهم میدی؟!
اینو که گفت، نگاهم و از آسمون گرفتم و دوختم به چشمای عسلیش
چشمای خوش رنگی که حالا زیر نور کم جون و بی رمق خورشید
خیلی زیباتر از قبل بودن... با تعجب گفتم: چه قولی؟!
نگاهش و از آسمون گرفت و زل زد به چشمای من..
. لبخند محوی روی لبش نقش بسته بود...زیر لب گفت: قول میدی که دشمنی بینمون و برای همیشه تموم کنیم؟
قول میدی که باهام صمیمی بشم...
عین دو تا دوست؟ دوتا دوست که همیشه هم دیگه رو میفهمن؟!
! دوتا دوست که همیشه همه چیزشون و به هم میگن؟
دوتا دوست واقعی؟!! |
@kadbanoiranii