کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
#پارت569

"" ***"" "*" *"*" *"*"*"*" "*

{ نيلوفر }

یک ساعتی هست که ویلا در سکوت فرو رفته و هیچکس میل به شکستنش نداره...
آخرین مهمون ها خانواده ی دایی بودن که ایلیا به هر طریقی بود، بردشون ...


دایی اصرار داشت که بمونه و بفهمه جریان از چه قراره اما ایلیا توجیحش کرد که این مسئله باید بین دوتا خانواده حل بشه و بهتره تا روشن شدن ماجرا کس دیگه ای دخالت نکنه!


هرکس بی صدا در گوشه ای نشسته و بدون شک، هوش و حواس همه مثل من، پیش اتاقیه که چند متر اون طرف تر درش نیمه بازه و پدر و پسری قهر آلود ، داخلش بحث می کنند...

صداشون ناواضحه ...
استرس دارم...
دلم شور میزنه و نگران هومانم...

مامان باهام سرسنگین رفتار میکنه و بابا گفت در فرصت مناسب ازم توضیح میخواد.
آخه مگه عاشق شدن توضیح داره؟!
توضیحی براش ندارم اما میدونم با تمام وجود از عشقمون دفاع میکنم و اونقد پاش می ایستم تا همه قانع بشن و از این عشق به وجد بیان!

غیر ارادی و کمی مضطرب پامو تکون میدم و چشم از در اتاق میگیرم و نگاهی به بقیه ميندازم...

بابا روی صندلی نشسته و با چهره ای که درگیر بودن ذهنش رو جار میزنه، به زمین خیره شده ... مامان و زن عمو بی میل میوه میخورن و هانیه و هاله روی کاناپه ی سه نفره لَم دادن و با موبایلشون مشغولن و زیر چشمی اتاقو زیر نظر دارن...

هانیه سنگینی نگاهم رو احساس میکنه، سر بالا میاره و لبخندی میزنه...

با مهربونی و هرچند بی جون ، لبخندشو جواب میدم ولی به ثانیه نمی‌کشه که با فریاد هومان چشمام گشاد میشه و خنده روی لبم رنگ میبازه....

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت569



طولی نکشید که مسعود سکوت بینمون و شکست...

با لحن عجیبی که تا اون روز از مسعود نشنیده بودم، صدام کرد:

- شیدا...

نگاهم نمی کرد...نگاهش به آسمون بود... منم همین طور...

زیرلب گفتم:بله؟؟

- به قولی بهم میدی؟!

اینو که گفت، نگاهم و از آسمون گرفتم و دوختم به چشمای عسلیش

چشمای خوش رنگی که حالا زیر نور کم جون و بی رمق خورشید

خیلی زیباتر از قبل بودن... با تعجب گفتم: چه قولی؟!

نگاهش و از آسمون گرفت و زل زد به چشمای من..

. لبخند محوی روی لبش نقش بسته بود...زیر لب گفت: قول میدی که دشمنی بینمون و برای همیشه تموم کنیم؟

قول میدی که باهام صمیمی بشم...

عین دو تا دوست؟ دوتا دوست که همیشه هم دیگه رو میفهمن؟!

! دوتا دوست که همیشه همه چیزشون و به هم میگن؟

دوتا دوست واقعی؟!! |


@kadbanoiranii