کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
🔴 ادامه رمان گل یاس

#پارت531

چشم غره ی تیزی حوالم میکنه اما حرفی نمیزنه و با حرص ماشینو به حرکت در میاره...


در طول مسیری که به طرف رستورانِ مورد علاقه ی من میره و عجیب دلم برای فضاش تنگ شده، هیچ کدوم حرفی نمی‌زنیم...

چندباری خواستم سر صحبتو باز کنم و باهم حرف بزنیم و شوخی کنیم... مثل همیشه.... اما هربار با دیدن اخمای در همش که قصد باز شدن نداشتن، پشیمون شدم.


برای ثانیه ای از ذهنم گذشت که نکنه ایلیا از رابطه منو هومان خبردارشده!!
با تصورش انگار که یه بشکه آب یخ روم ریخته باشن...
ایلیا با تمام شوخ بودنش تعصبات خاص خودشو داره مخصوصا که نسبت ما علنا یک رابطه خواهر برادریه.


ته دلم با این تصور خالی میشه...
این اخمو غضب ها جز این چه دلیلی میتونه داشته باشه؟
تصویر کارهایی که با هومان کردم از مقابلم رد میشه... خدای من اگه ایلیا بفهمه یا بدونه ما همو بوسیدیم...شبهایی رو در آغوش هم سر کردیم... چی میشه؟؟!


دیگه نمیتونم از خجالت تو روش نگاه کنم!!
با تموم صمیمیت بینمون من یک رودروایسی خاصی نسبت بهش داشتم...


دلم میخواست براش بهترین و پاک ترین خواهر دنیا باشم. حالا حتما با فهمیدن ماجرا اون بتی که ازم ساخته فرو ریخته!


تشویش و نگرانی بم غلبه میکنه...
حاضرم شرط ببندم رنگم عین گچ شده.
ایلیا ماشینو نزدیک رستوران پارک میکنه و با بدخلقی اشاره میزنه پیاده شم.

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت531




سماور بودو چای حاضر و آماده!!


دستت طلا آرزو که به فکر مام بودی...دوتا لیوان گذاشتم توی سینی و مشغول چایی ریختن شدم که مسعود وارد آشپزخونه شد نگاهی بهش انداختم.

. آخی بچم لخت بود رفت تی شرتش و تنش کرد!!

چه بچه باحیایی تربیت کرده این رعناجون....

لبخند محوی روی لبم نشست...

گفتم:نمیری صورتت ویه آب زنی؟؟ لبخندی زد و گفت:نه دیگه... تو زحمتش و کشیدی قشنگ همه هیکلم و یه آب زدی!

خندیدم.اونم خندید ...

به سمت میز رفت و روی صندلی نشست.

منم سینی به دست روی صندلی، روبروی مسعود، نشستم.

لیوان چایی مسعود و به دستش دادم و اونم تشکر کرد.


هردومون در سکوت مشغول صبحونه خوردن شدیم..

.سکوت سنگینی بینمون حاکم بود...

بالاخره صدای زنگ گوشی مسعود سکوت و شکست...

گوشیش و از جیبش بیرون آورد و نگاهی به صفحه اش انداخت.


@kadbanoiranii